همه چیز داره بهم میگه باید از صفر شروع کنم.
اما من نمیدونم نقطه صفر کجاست.
نمیدونم از کجا شروع کنم.
حتی بیشتر که بهش فکر میکنم، اصلا نمیدونم جایی که باید ازش شروع کنم، نقطه صفره هست اصلا یا نه؟
همه چیز داره بهم میگه باید از صفر شروع کنم.
اما من نمیدونم نقطه صفر کجاست.
نمیدونم از کجا شروع کنم.
حتی بیشتر که بهش فکر میکنم، اصلا نمیدونم جایی که باید ازش شروع کنم، نقطه صفره هست اصلا یا نه؟
پیش نوشته:
اینکه تلاش میکنم از جزییات حال بد این روزهام ننویسم، تنها به این دلیله که بازدیدهای پستهای بلاگ بالا رفته و این یعنی افراد بیشتری پستهای بلاگ رو میخونن. موضوع اینه که دلم نمیخواد کسی با خوندن این نوشتهها، برای چند لحظه هم که شده، حالش بد بشه. اما همزمان هم نمیتونم بیشتر از این انبوه کلماتی رو که به افکارم فشار میارن، به عقب هول بدم. پس ای خواننده عزیزی که وقت میذاری و روزنوشتههای من رو میخونی، اگر خواندن شرح حال روزهای سخت من باعث ناراحتی تو حتی برای چند ثانیه میشه، ازت میخوام از وقتت استفاده بهتری داشته باشی 3>
نوشته:
نمیدونم این موج از کجا شروع شد، اما با گذشت زمان، قله و قعرش دارن فاصلهی بیشتری از هم میگیرن و طول این موج هم مدام بیشتر میشه: موجی از حسرت. این روزها برای اولین بار در زندگی معنی حسرت رو به خوبی میفهمم و به وجودش در زندگیم آگاهم. قطعا در گذشته به قاعده زنده بودن یک انسان، حسرت هزارن چیزی رو که نداشتم خوردم اما هیچ وقت به حضورش آگاه نبودم و در واقع بخشی از خودآگاه من رو به خودش مشغول نکرده بوده. اما امروز، حسرت میخورم و میدونم چقدر حسرت چه چیزی رو میخورم. بیشتر از هرچیزی، حسرت لحظاتی رو میخورم که زندگیشون نکردم: لحظاتی که تلف شدن. لحظاتی که قربانی عقدههایی شدن که از وجودشون هیچ خبر نداشتم.
امروز اولین دیالوگم رو به تصویرم توی آیینه گفتم. به چشمام نگاه کردم و باورم نمیشد دارم وارد سی سالگی میشم. مجموعه دادههای انباشته شده در ذهن من خاطرات و احساسات من از زندگی، به اندازه هجده و نهایتا بیست -و نه سی- سال فضا اشغال کرده. به چشمام نگاه کردم و گفتم: «منصفانه نیست. اما قابل اعتراض هم نیست. اجتناب ناپذیره: هیچ چیز اجتناب ناپذیرتر از گذر عمر نیست» و حالا اگر میانگین عمر یک فرد ایرانی رو 60 سال در نظر بگیریم، من نیمی از فرصتم رو استفاده کردم و هیچ احساس رضایتی در موردش ندارم.
امروز رو حسرت خوردم.
حسرت نوازشهایی که ندیدم و نوازشهایی که نکردم.
حسرت غروری که نساختم- غرور باید ریشه و پی داشته باشه، وگرنه آدمی که دلیلی برای غرورش نداشته باشه، در واقع یک آدم از خود راضیه.
حسرت تمام چیزهایی رو خوردم که میتونستم داشته باشم، و نداشتم.
تلاش کردم به خودم داشتههام رو یادآوری کنم. اما امروز من هیچی نداشتم. هیچی.
اول:
امروز، دو سال از مرگ خانوادهش در حادثه دلخراش تصادف و آتشسوزی میگذره. همون رفیق یازده سالهام، سین رو میگم. بدون اینکه به چیزی اشاره کنم در نهایت لطافت و مهربانی که رابطه دوستیمون اجازه میداد بهش پیام دادم و حالش رو پرسیدم. دوست نداشتم امروز رو حس کنه تنهاست، دوست داشتم بدونه که من، که ما، دوستاش رو داره و تا وقتی که بتونیم کنارش هستیم. و وقتی داشتم ظرافت به خرج میدادم که بدون اینکه به اون حادثه و به سالروز مرگ خانوادهش اشاره کنم بهش بفهمونم کنارشم، فهمیدم واقعا دوستش دارم و برام خیلی زیاد عزیز و ارزشمنده. همین حتی باعث شد ظرافت بیشتری به خرج بدم و از بابتش خوشحالم.
کمی که صحبت کردیم، ازم پرسید دیگه بهش فکر نمیکنی؟ آروم شدی؟ و یادم افتاد که سین اولین کسی بود که تونستم بهش قضیه این خیانت رو بگم. یادم افتاد که سین چقدر سنگ صبور بوده برام. یادم افتاد که هربار که ویدیو کال گروهی داریم، تا دوربینم رو باز میکنم یه لبخند به پهنای صورتش میزنه.
در تمام این سالها که درگیر این رابطه بودم، سین همیشه دوست خوبم بوده و فقط یک دوست بوده و هیچ وقت لزومی نداشته به میزان علاقهای که بهش دارم یا علاقهای که اون بهم داره، فکر کنم. اما امروز کمی بیشتر فکر کردم. سین برای من هنوز هم یک دوسته. دوستی که برام خیلی عزیز و مهمه. همین.
اما فکر میکنم که امروز کمی بیشتر متوجه حساسیت و رقابت نامزدش میشم و سعی میکنم چالش کمتری برای رابطهشون ایجاد کنم.
دوم:
ازم پرسید دیگه بهش فکر نمیکنی؟ آروم شدی؟ بهش گفتم که روزی چهار ساعت کمتر بهش فکر میکنم و همین باعث شده از وقتی که میرم سر کار، حالم بهتر بشه. و همینطور که داشتم براش توضیح میدادم در چه وضعیتی هستم، جملهای رو گفتم که به شدت متعجبم کرد. بهش گفتم:
«انقدر دوستش داشتم، انقدر بودن کنارش رو دوست داشتم و براش تلاش میکردم که هنوز هم به خودم اجازه نمیدم تصمیماتی رو بگیرم که منو از ایدهآل اون دور میکنه و یا باعث میشه ازش دور بشم و فاصله بگیرم.»
اینکه این جمله از کجا اومد و چطور به این نتیجه رسیدم رو نمیدونم، اما میدونم که خیلی وقته که حقیقت رو انقدر لخت و غلیظ بیان نکردم. میدونم که این حقیقت تلخ، خیلی خیلی خیلی واقعیه.
دارم خودم را نگاه میکنم. دنیایم کوچک شده و این آزارم میدهد. اما درست مثل وقتی که از درد فیزیکی به خود میپیچیم و در خود جمع میشویم و به حالت جنینی برمیگردیم، در خودم جمع شدهام: اینبار اما از درد و رنجی غیر از درد فیزیکی. کم طاقت و بیحوصله شدهام و این دو بسیار با آنچه من همیشه بودهام فاصله دارند. دغدغههایم بسیار کوچک شدهاند و پا فراتر از زندگی عادی و روزمرهام نمیگذراند.
نشستهام خودم را نگاه میکنم و عذاب میکشم از آنچه که میبینم: چقدر دورم از آنچه که همیشه بودهام.
نمیتوانم واکنشها و هیجاناتم را کنترل کنم. هر واکنشی که نشان میدهم، خام است. در لحظه ایجاد و در لحظه منعکس میشود بودن ذرهای پردازش.
اما تمام اینها را ایجا مینویسم، که بعدها که آرامش به زندگیام برگشت، یادم بماند چه روزهایی را، چه لحظاتی را و چه افکاری را از سر گذراندهام.
ساعت هشت از خواب بیدار میشوم و از تخت بلندم پایین میآیم و همانجا به این فکر میکنم که هیچ کار مهم و فوری ندارم و به تخت برمیگردم: دلم نمیخواهد تخت را ترک کنم. اثرات قرص خوابی که دیشب خوردم، هنوز در بدنم هست و خیلی سریع دوباره به خوابم عمیقم بر میگردم. ساعت نه و نیم، دوباره بیدار میشوم و بازهم بدون کمترین تلاشی به خواب میرم. ساعت ده و نیم برای بار سوم بیدار میشوم و باز هم ترجیح میدهم که بخوابم. ساعت یازده و نیم بیدار میشوم و با سرگیجه از تخت پایین میآیم: بیش از حد نیاز خوابیدهام و بدنم واکنش نشان داده. سعی میکنم خودم را توجیه کنم: همیشه در این یک هفته خونریزی ماهانه، خوابم زیاد میشود، عادی است.
اما خوب میدانم که عادی نیست. میدانم که همان ساعت هشت صبح هم میتوانستم از خواب بیدار شوم و اصلا کمبود خواب را احساس نکنم و بروم به کارهای غیر فوریام برسم. اما میدانم که دلم نمیخواسته که این کار را بکنم. میدانم که دلم میخواست که با زندگی رو به رو نشوم. دلم میخواست که از زندگی فرار کنم.
قرصم را میخورم و شروع میکنم به جواب دادن به پیامهایی که همان ساعت هشت صبح باید جواب میدادم. نیم ساعت بعد، تصمیم میگیرم صبحانه بخورم. مهم نیست چقدر دیر بیدار میشوم، نمیتوانم روزم را بدون صبحانه شروع کنم. اپیزود ممدشاه از پادکست احسانو را پلی میکنم و تلاش میکنم به هیچ چیز جز آنچه که از احسان عبدیپور میشنوم فکر نکنم.
و نمیتوانم.
یک ربع بعد، در حالی که بساط صبحانه را جمع میکنم، به خودم میگویم: «دیگه بسه مهسا. تمومش کن.»
عقب نشینی میکنم و اجازه میدهم باز هم صدای خودآگاهم بلند تر از ناخودآگاه لجوجم بشود: خودآگاهم خسته شده. درست مثل مادری که از طفل لجوج و بهانهگیری که دوستش دارد خسته شده. به صدایش گوش میدهم که میگوید: «سوگواری برای هفت سال عمری که از دست دادی، سوگواری برای کسی که دوستش داشتی، سوگواری برای دلی که شکسته، سوگواری برای غروری که خورد شده، سوگواری برای باور و اعتمادی که از بین رفته، سوگواری برای عشقی که بینهایت برات ارزش داشت بسه.
غصه خوردن برای تمام ندیدنهات، عصبی شدن از تمام ندانستنها و کمبودهات، شکستن برای تمام حسرتهات دیگه کافیه.»
به آشپزخانه میروم و پای گاز میایستم و کتلتهایی را که با حوصله گرد کردهام و آرد اندود کردهام، کف دستم پهن میکنم و مرتب در تابه میچینم. هنوز هم دلم میخواهد از زندگی فرار کنم. هنوز هم دلم میخواهد به تخت برگردم و چشمانم را ببندم نگران هیچ چیز نباشم. هنوز هم دلم نمیخواهد اعتراف کنم که من نمیدانم باید از کجا شروع کنم. هنوز هم نمیتوانم اقرار کنم که باختهام و نتوانستهام بعد از باختن بلند شوم و برای باقی مانده تورنومنت زندگی تلاش کنم.
به خودم نهیب میزنم که «آروم باش. این تازه اولشه، تو قرار نیست زندگی سادهای داشته باشی.»
این چیزها از کجا به مخیله آدم میرسد راستی راستی؟ چطور است که همیشه میدانستهام که زندگی من قرار نیست هیچ وقت روی روال و آسان باشد؟
امروز را هم به خودم مرخصی میدهم. اما یادم میماند نمیتوانم بازنده باقی بمانم.
مدتیه ذهنم درگیر این موضوعه که چرا اصرار داریم با صفات خاصی شناخته بشیم؟ توضیح دادنش برام سخته، اما هرکدوم از ما اصولی داریم که برامون خیلی مهمه که با اون اصول شناخته بشیم. اما شناخته شدن با این اصول، الزاما به معنی اهمیتشونه؟
بهتر نیست بیشتر کتاب بخونیم تا اینکه کتابخون شناخته بشیم؟
خیلی وقته دارم تلاش میکنم از این ایده یه پست مناسب برای وبلاگ بتراشم، اما واقعا بیشتر از این دو خط چیزی به ذهنم نمیرسه.
بعدن نوشت: نوشتن این نوشته، اصلا ساده نبود. این یک نوشته تماما خصوصی است و نوشتنش توان زیادی از من گرفت. لطفا با صبوری و درک بیشتری بخونید.
من برنامهنویس نیستم اما دوستان برنامه نویس زیادی دارم و یک شوخی جالبی که همیشه در مورد برنامه نیسها شنیدم اینه که: چون برنامهنویسها بیشتر زمانشون رو پشت کیبورد میگذرونن، توهم مهم بودن و متفاوت بودن دارن: چون ارتباط واقعی با آدمهای واقعی ندارن و نمیتونن ببینن یک آدمن مثل دیگران که فقط مهارت خاصی دارن.
من فکر میکنم این شوخی، کمی فراتر از صرفا یک شوخی سادهس. همونطوری که گفتم، من دوستان برنامهنویس زیادی دارم و باید بگم به نظرم آدمای به شدت باهوشی هستند و حضورشون توی هر جمعی باعث میشه که جمع به شوخیها و سرگرمیهای متنوع و خلاقانهتری رو بیاره و این یعنی براشون احترام زیادی قایلم. اما به نظرم این شوخی، به یک فرضیه نزدیکتره و جدیدن هر مرتبه که این شوخی رو میشنوم، احساس میکنم در مورد من هم صدق میکنه.
من تا به حال زندگیم رو طوری برنامهریزی کردم که بیشتر وقتم رو به تنهایی سپری کنم که بتونم: کتاب بخونم، مهارت جدید یاد بگیرم، فیلم ببینم و یاد بگیرم. اما این برنامهریزی قطعا با آگاهی کامل انجام نشده. زمانی که این تصمیم رو گرفتم، قطعا به اهمیت داشتن مهارتهای ارتباطی موثر پی نبرده بودم و امروز به نقطهای رسیدهام که بزرگترین پشیمونیم اینه که چرا بخش زیادی از عمرم رو به تنهایی سپری کردم و به اهمیت روابط اجتماعی سالم هیچوقت فکر نکردم؟
بخشیش به این موضوع برمیگرده که من همیشه روابط مفید و موثر در حد نیازم داشتم: دوستان خیلی خوبی در مراحل مختلف زندگی نصیبم شده و نیاز من به حمایت اجتماعی به خوبی برطرف شده.
بخشیش هم به عطش من به همهچیز دانی برمیگرده: روزهایی که سر ظهر به کتابخانه مرکزی شهر سرک میکشیدم و در مخزن و بعدتر ها در سیستم کتابخانه کتابهای تاریخی و علمی رو جستجو میکردم و میخوندم، هم سن و سالان من مشغول دوره مهمانی و تمرین خودآرایی و رقص بودن که به نظرم شاید از لحاظ رفتاری برای یک نوجوان حرکت معمولتری باشه. هدفم از بیان این مقایسه این نیست که بگم ای کاش اصلا به کتابخانه نمیرفتم، بلکه معتقدم که ای کاش در کنار وقتی که به کتابخانه اختصاص میدادم، کمی هم در جمع همسن و سالانم و بدون هدف خاصی وقتگذرانی میکردم.
بخش سوم رغبت من به تنهایی، از میل من به مورد تایید قرار گرفتن آب میخورد: من از تایید و تحسین شدن توسط همه لذت میبردم و به طرز عجیبی همیشه مورد تایید هر کسی بودم که میشناختم: حتی همان دوستانی که بیشتر وقتشون رو در مهمانی میگذروندن. بنابراین، من یادگرفته بودم که اگر همون روش همیشگی رو ادامه بدم، میتونم همیشه مورد تایید دیگران باشم و چیز بیشتری برای یادگیری برای من وجود نداره.
اما امروز و به خصوص بعد از درگیر شدن در شغلی که در اون روزانه با دهها و بعضا صدها نفر در تعامل هستم، به این نتیجه رسیدم که در رسوندن منظورم و در برقراری رابطه دوستانه در محیط کار، کمی دچار ضعف هستم. همین ضعف مهارتهای ارتباطی باعث میشه که گاهی اوقات قضاوتهای اشتباهی در مورد من شکل بگیره که متاسفانه من هم در شکلگیری شون مقصرم.
من از حاشیه امنی که همیشه داشتم خارج شدم: دیگه مورد تایید همه نیستم، دیگه کسی نیست که در محل کار بهم گزارش بده، دیگه من مدیر و تصمیمگیرنده نیستم، دیگه سرپرستی تیمی رو به عهده ندارم، دیگه من تعیین کننده استراتژی نیستم، دیگه من حلال مشکلات محل کار نیستم، دیگه برش خاصی ندارم. بلکه امروز مورد انتقادم. وقتی در این موقعیت قرار گرفتم، فهمیدم که مهم نیست چقدر میدونم، چقدر میتونم در لحظه آنالیز کنم و بهترین نتیجه رو بگیرم، بلکه حالا مهم اینه که بتونم الگوریتمم رو به زبانی که برای مخاطبم قابل فهم باشه تشریح کنم و با خودم همگامش کنم.
من توانایی این کار رو نداشتم. وقتی این رو فهمیدم، ذهنم بهم دستور داد که به حاشیه امنم برگردم: تو هیچ مشکلی نداری، هر آدمی برای کاری ساخته شده، تو مهارتهای مهمتری داری، توان تو باید در جای مهمتری متمرکز بشه. اما موضوع اینه که من تصمیم گرفته بودم که در برابر این صداها مقاومت کنم. من تصمیم گرفته بودم از حاشیه امنم خارج بشم و مرزهاش رو جا به جا کنم. شاید واقعا مشکلی داشتم که تا به حال نتونسته بودم ببینم.
و تصمیم درستی گرفته بودم. این روزها، در حال یادگیری بدیهیاتم. مهم نیست من چه مهارتهای مفید و منحصر به فردی دارم، وقتی نتونم به صورت موثر ازشون استفاده کنم و نتونم این مهارتها رو به زیبایی ارایه کنم، من هیچ مهارتی ندارم.
دیشب قبل از خواب چشمم به پیام الی افتاد. پدر الی به خاطر ابتلا به کرونا از بین ما رفته، پدر سمیه و مادر بزرگ سوسن هم همینطور. احساس کردم مرگ از همه طرف احاطهم کرده: پدر بزرگم، عزیزان دوستام، اقوام پدرم.
خواب از سرم پرید و ذهنم درگیر این شد که همه ما اونقدری خوش شانس نیستیم که زندگی کامل و قشنگی مثل باباجون داشته باشیم. باباجون خوب زندگی کرده بود، اما باز هم از مرگ میترسید.
دیشب برای اولین بار ترس از نیست شدن، نبودن و تموم شدن، تمام وجودم رو گرفت. یاد شبی افتادم که تصمیم گرفتم دلم نمیخواد دیگه زندگی کنم، شاید حدود سه ماه پیش بود. حال اون شبم رو هنوز یادمه. بعد از سه ماه، به یه جواب رسیدم: مرگ راه حل نیست. مرگ پایانه. راه حل، زندگیه.
در مورد زندگی، ذات زندگی و روش بهینه زندگی کردن زیاد نوشته شده، شاید حتی بیشتر از چیزی که در مورد عشق نوشته شده. اما چیزی که من از زندگی فهمیدم، اینه که چه بخوای چه نخوای بهش متصل شدی و حالا باید ادامه بدی.
باید حسش کنی. حتی اگر تمام تلاشت رو بکنی، بازم ممکنه آخرش حس کنی خوب زندگی نکردی، خوب ازش استفاده نکردی و داری برای همیشه تموم میشی و فراموش میشی.
چیزی که پذیرفتن کل این قضیه رو برام سخت میکنه، اینه که من باور کرده بودم که تو هم همون اندازه توی رابطه هستی که من هستم!
حتی امروز که به عقب نگاه میکنم، نمیتونم باور کنم که تو نبودی... تمام وجودت کنار من نبوده
از ته دل نمیخندیدی؟
وقتی لبخند میزدی، فکرت جای دیگه بوده؟
مگه میشه؟
ببین! دیگه هیچ خاطره خوبی ازت نمونده
حتی لبخندات هم دردآورن
حتی خندههای از ته دلت
حتی چشمات... واقعا دیگه یادم نمیاد عاشق چشمات بودن چه حسی داشت
همه چیزو خراب کردی
همه چیزو
رودخونه پشت خونهت رو خراب کردی.
جای انگشتامون روی شیشه گلفروشی نزدیک خونهت رو خراب کردی
پلهها رو خراب کردی
درخت توت کنار پلهها رو خراب کردی
کوکتل میوه ملس رو خراب کردی
چشمات
لبخندت
صدات
همه چیزو خراب کردی.
بدون اینکه بفهمی چی بود، چی داشتی، همه چیز رو خراب کردی.