دیشب قبل از خواب چشمم به پیام الی افتاد. پدر الی به خاطر ابتلا به کرونا از بین ما رفته، پدر سمیه و مادر بزرگ سوسن هم همینطور. احساس کردم مرگ از همه طرف احاطهم کرده: پدر بزرگم، عزیزان دوستام، اقوام پدرم.
خواب از سرم پرید و ذهنم درگیر این شد که همه ما اونقدری خوش شانس نیستیم که زندگی کامل و قشنگی مثل باباجون داشته باشیم. باباجون خوب زندگی کرده بود، اما باز هم از مرگ میترسید.
دیشب برای اولین بار ترس از نیست شدن، نبودن و تموم شدن، تمام وجودم رو گرفت. یاد شبی افتادم که تصمیم گرفتم دلم نمیخواد دیگه زندگی کنم، شاید حدود سه ماه پیش بود. حال اون شبم رو هنوز یادمه. بعد از سه ماه، به یه جواب رسیدم: مرگ راه حل نیست. مرگ پایانه. راه حل، زندگیه.
در مورد زندگی، ذات زندگی و روش بهینه زندگی کردن زیاد نوشته شده، شاید حتی بیشتر از چیزی که در مورد عشق نوشته شده. اما چیزی که من از زندگی فهمیدم، اینه که چه بخوای چه نخوای بهش متصل شدی و حالا باید ادامه بدی.
باید حسش کنی. حتی اگر تمام تلاشت رو بکنی، بازم ممکنه آخرش حس کنی خوب زندگی نکردی، خوب ازش استفاده نکردی و داری برای همیشه تموم میشی و فراموش میشی.