نمیدانم از کجا سر و کله اش پیدا شد، جنگجوی درونم را میگویم. نمیدانم چه شد که دیروز به یکباره تصمیم گرفت وقتش رسیده که کنترل امور را به دست بگیرد. شاید منتظر بود بپذیرم در دنیا عدالتی وجود ندارد و بعد از اینکه درسم را گرفتم تصمیم گرفت که به اندازه کافی رنج کشیده ام و باید بیاید کمکم کند. یا شاید هم ضربه خیانت قبلی چنان بزرگ بود و چنان روانم را آموزش دیده و تربیت شده کرده بود که عملا از قبل آمادگی برخورد با این موقعیت را داشتم و خبر نداشتم. اما دیروز بود که فهمیدم دارم برای بهتر شدن حالم بیشتر تلاش میکنم. نمیدانم شاید هم تاثیر تماس تلفنی ام با خواهرم بود. انتظار داری بگویم که صحبت کردن با خواهرم حالم را خوب کرد؟ نه. هیچ تاثیر مثبتی نداشت. ظاهرا خودش را موظف دانسته بود که بر حسب وظیفه حالم را بپرسد. ویدیو کال که شروع شد به محض اینکه مرا دید گفت « تو که حالت خوب است! من فکر میکردم خیلی حالت بد باشد! پوستت که برق میزند!» سعی کردم خودم را قانع کنم که خواسته به من روحیه بدهد، اما نتوانستم. به خصوص که در تمام طول تماس هم همدردی خاصی ندیدم. نه که انتظار محبت و همدردی ازش داشته باشم، نه. صرفا خواستم شک اولیه خودم را نقض کنم که نتوانستم. راستش دقیقا یک سال است که هیچ انتظاری از خواهرم ندارم، فقط به او اجازه میدهم در رابطه با من وجدان راحتی داشته باشد. اجازه میدهم چیزی را که فکر میکند وظیفه اش به عنوان یک خواهر بزرگتر است را انجام بدهد. اوایلش کمی اذیت میشدم، دلم میخواست که همین رشته باریک ارتباطی را هم قطع کنم. اما چون آخرین باری که تلاش کردم با او در ارتباط نباشم جنجال به پا کرد و هر نوع بیماری روانی که اسمش را شنیده بود به من چسباند و خودش را بسیار آسیب دیده نشان داد، تصمیم گرفتم که بگذارم انچه وظیفه اش میداند انجام بدهد و حالا باز هم دارم از این تصمیم پشیمان میشوم. چندین بار سعی کردم به او نشان بدهم که نیازی نیست در برابر تک تک استوری های من یا اظهار نظرهای من یا حتی درد و رنج های من یک منتقد حرفه ای بشود و سعی کند من را و طرز فکر من را اصلاح کند، اما انگار این هم زیاد خوشایندش نبود و باز هم همان قشقرق همیشگی را راه انداخت. یادم هست روز که اولین برخورد نژاد پرستانه ام را تجربه کردم و بسیار اذیت شدم به خواهرم گفتم که چقدر روز سختی داشتم و چیزی که شنیدم این بود که خب خودت انتخاب کردی مهاجرت کنی، چه انتظاری داری؟ نباید انتظار دیگری داشته باشی، همین است که هست، انقدر عیب و ایراد نگیر. یا روزی که به او گفتم دوباره بهم خیانت شده چیزی که شنیدم این بود خب خودت این آدم را انتخاب کردی، من چه بگویم؟ انتخاب خودت بوده و این هم عواقبش است. دلم میخواست دوباره به او یادآوری کنم که اجازه ندارد از تک تک وانش های من به اتفاقات ناراحت کننده زندگی ام ایراد بگیرد که یاد جنجال های قبلی اش افتادم و از آن روز به بعد هرچه حالم را میپرسد فقط میگویم خوب هستم و هرچه میگوید چه خبر فقط میگویم سلامتی. تصمیم گرفتم که هرچه کمتر بداند، حال من بهتر است. شاید همین هم باعث شد بیشتر مراقب خودم باشم.

سه روز بود که ملاتونینی که از ایران آورده بودم تمام شده بود و با قرص مسکن خودم را خواب میکردم و میدانستم مصرف مرتب قرص مسکن حالم را بد میکند- همیشه اینطور بوده ام. اما دیروز بود که قوایم را جمع کردم و تصمیم گرفتم وقتش رسیده که بروم و ملاتونین بخرم. دوش گرفتم، لباس های بهاری قشنگم را پوشیدم و راه افتادم. باید یک چراغ شب خواب هم میخریدم، تمام شمع های خانه را در این مدت که در هال میخوابم سوزانده و تمام کرده ام. هال مثل اتاق خواب پرتوی باریک چراغ کوچه را ندارد و کاملا تاریک است و من از تنها در تاریکی مطلق خوابیدن هنوز میترسم. اول رفتم فروشگاه دی-ام و قرص خوابم را گرفتم و کاملا ناراضی بیرون آمدم: ملاتونین های ایران از 3 میلی گرم شروع میشوند و ملاتونین های اینجا 0.5 میلی گرم هستند. خودم را اینطور قانع کردم همین که باعث بشود قبل از 2 بعد از نیمه شب خوابم ببرد کافی است، بقیه کار را مغزم انجام میدهد. کمی دنبال فروشگاه های زنجیره ای لوازم الکترونیک گشتم و بالاخره یک شعبه اش را پیدا کردم. دنبال شب خواب گشتم و وجدانم نتوانست قبول کند که یک میلیون تومان پول بدهم یک چراغ شب خواب بگیرم. از فروشگاه دست خالی بیرون آمدم و باز هم خودم را متقاعد کردم که میتوانم از فروشگاه چینی ها ارزانترش را بگیرم، حتی اگر زودتر از جنس اروپایی همرش تمام بشود مهم نیست. نهایتا از ایران یک شب خواب میخرم. کمی قدم زدم و دیدم فکر لاک صورتی رنگی که در دی-ام دیده ام از سرم نمیپرد.
در این نه ماه بارها دلم خواسته بود لاک بگیرم. به خاطر محدودیت بار نتوانستم تمام لاک های قشنگم را با خودم بیارم و فقط پرکاربرد ترینشان را با خودم آورده بودم: قرمز. فکر کردم خریدن لاک  میتواند حالم را بهتر کند.  پس رفتم لاک صورتی رنگ را هم گرفتم. دلم نمیخواست به خانه برگردم. هنوز هوا روشن بود. آرام آرام خیابان لوکس شهر را قدم زدم و آرام آرام به بندر قدیمی شهر رسیدم. جشن بود و همه جا غلغله بود. خودم را به نزدیک ترین نقطه به کشتی جنگی در حال نمایش رساندم و یاد تک تک فیلم هایی افتادم که در انها کشتی جنگی چوبی دیده بودم افتادم و بلیط بازدید رایگان از زیباترین کشتی ناوگان دریایی را رزرو کردم که دو روز دیگر برم داخل کشتی را هم ببینم.