۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

If you go away

درست تاابستان  گذشته بود که رو به روی تو نشسته بودم و چون می‌دانستم معنی این آهنگ را متوجه نمی‌شوی، با فراغ بال برایت می‌خواندم:

If you go away on this summer day
Then you might as well take the sun away

 و بدون اینکه بدانی به تو هشدار دادم که:

If you go away, as I know you must
There'll be nothing left in this world to trust

و تو برگشتی. و بعد رفتی. و بعد تمام اعتماد من به دنیا را با یک جمله از بین بردی.

کاش حداقل معنی آهنگ سیناترا را می‌فهمیدی...

این روزا بیشتر از هر زمان دیگری تلاش می‌کنم به خودم مسلط باشم. از خداوند کمک خواستم. از او خواستم به من صبوری بدهد. از او خواستم که دلم را سرد بکند: به تمام خاطراتت، به تمام علاقه‌ای که به تو داشتم و به تمام دردی که گذاشتی و رفتی. از او خواستم راضی نشود که آنقدر عذاب بکشم که سرنوشتی مشابه را برای تو آرزو کنم: خیانت به اعتماد و علاقه و خاطره.

هرچند می‌دانم که با این حالی که امروز دارم، مدام منتظرم که لحظات مشابهی را تجربه کنی. می‌دانم که هنوز تو را نبخشیده‌ام. 

مه سا

بیست و یکم دی نود و هشت

نزدیک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نمیدونم چی می‌خوام بنویسم.

اما میدونم غمگینم.

میدونم عصبانیم.

میدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.

چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نمیدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی میتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نمیتونم خودم رو فقط با یک صفت توصیف کنم.

خودم رو نمیبینم. دیگه خودی نمیبینم.

هر روز هشت صبح بیدار میشم و تا ساعت ها در تخت به خودم میپیچم و وقتی چاره‌ای نداشته باشم دیگه از تخت میام پایین.

خودم رو گم میکنم توی روزمرگی هام.

تا شب بشه. تا نیمه شب بشه. کمی کتاب میخونم. و تلاش میکنم بخوابم. و در تمام این مدت دو تا حس مداوم در وجودم میپیچه: خشم و غم.

من نباید این‌ها رو بنویسم. اما ننویسم، چه کنم؟ با کی بگم؟

باید خودم رو برای خودم تعریف کنم، آرام آرام و دوباره.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

اولین افکار، یک هفته بعد

اتفاقی که اخیرا برای من افتاده، اتفاق عجیبی نیست. شاید هر روز هزاران نفر در سراسر دنیا این اتفاق را تجربه می‌کنند. اما هنوز هم پذیرش آن سخت است.

یکی از نتایج عجیب و غیر منتظره آن، بازنگری اصولم است. نشسته ام و اصولم برای زندگی را بازخوانی و بازنگری میکنم.

دیگری حس عجیبی است که حتی نمیدانم چه اسمی را میتوانم به آن بدهم. من میدانستم چه میخواهم. میدانستم تعریفم از زندگی چیست، میدانستم تعریفم از شادی چیست. حتی میدانستم اگر ازدواج را بخواهم، چطور ازدواجی را میخواهم و تعریفم از ازدواج چیست. اما حال دیگر نمیدانم.

از بسیاری از اشتباهاتم پشیمانم. هنوز نمیتوانم خیلی شفاف فکر کنم اما میدانم بسیاری از اشتباهاتم من را به این نقطه رسانده اند. 

فکر میکنم به تعریف جدیدی از زندگی احتیاج دارم. باید تلاش کنم و دنیا را به شکلی ببینم که تا به حال ندیده ام.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

تصمیم به بخشیدن

پیش نوشته:

امروز تقریبا هیچ حرفی ندارم بزنم، اما چون خودم را موظف کرده‌ام برای بهتر شدن حالم، حتما هر روز یک مرتبه بنویسم، آمده‌ام بخشی از افکارم را اینجا ثبت کنم.

نوشته:

امروز در آینه به صورتم خیره شدم: پوست زیر چشمم به شدت نازک شده و نزدیک گوشه داخلی چشم‌هایم کمی چروک ریز ایجاد شده. گونه‌هایم بیرون افتاده و صورتم لاغرتر شده. فکر کردم حتما از بی‌خوابی است، اما وقتی که چند قدم به عقب برداشتم، متوجه تغییراتم شدم. لاغرتر شده‌ام. لاغرتر از زمانی که سه ماه رژیم داشتم و باشگاه می‌رفتم. خودم را وزن کردم و حدسم درست بود. در حدود یک هفته تقریبا سه کیلو وزن از دست داده‌ام.

این نشانه خوبی نیست.

صبح‌م بی هیچ اتفاق خاصی به غروب وصل شد. داروی پدر بزرگ را دادم، کمکش کردم کمی قدم بزند و بعدش در تخت دارز کشید تا استراحت کند. از تنهایی و سکوت خانه استفاده کردم و پشت پنجره رفتم و دیدم برف می‌بارد. من از کودکی بارش برف را نمادی از محبت خدا به احوالات خودم می‌دانستم. شاید دلیلش این باشد که هر سال تولدم برف باریده.

بغضم ترکید.

بغضی که یک هفته فروخورده شده بود، ترکید. از خدا خواستم حال که دارد با من به زبان آشنای برف صحبت می‌کند، خودش راه آرامش را بهم نشان بدهد.از او خواستم این خشم و کینه را از دلم پاک کند که دلم راضی نشود به رنجش کسی- حتی اگر بارها از او رنجیده باشم.

آرام‌تر که شدم، مقاله جدید متمم در مورد بخشش را خواندم. دوبار مقاله را خواندم و بعد تصمیم گرفتم که برای آرامش خودم باید ببخشم و بگذرم. اما فراموش نکنم.

تصمیم گرفتم آنها را ببخشم.

ما هیچ وقت نمی‌دانیم فردا با خود چه اتفاقی را به زندگی ما خواهد آورد. هیچ وقت نمی‌دانیم ده سال بعد دقیقا در کجا هستیم.

تصمیم گرفتم سخت نگیرم. من که نمی‌دانم زندگی قرار است چه برگ‌هایی را برای من یا برای آن‌ها رو کند، چرا بترسم از آنچه که از دست رفته؟

شاید این وسط، آنها هستند که چیزهای بیشتری را از دست داده‌اند. شاید، حذف شدن آنها از زندگی من هدیه‌ای باشد از طرف زندگی.

تصمیم گرفتم صبورتر باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

حق نبخشیدن

اینجا نشسته‌ام و به تمام کارهای نصفه و نیمه و رها شده‌ام فکر می‌کنم. حدود یک هفته است که نمی‌توانم بگویم درگیر چه حسی هستم. دیشب دچار حمله عصبی شدم. دومین بار بود که دچار حمله عصبی می‌شدم. بار اولش را خوب یادم هست: سه سال پیش بود و من در آن شهر سرد به تنهایی پرسه می‌زدم که دچار حمله عصبی شدم. بار اول، نمی‌دانستم علتش چیست. به اورژانس رفتم و گفتند حمله عصبی بوده و تکرار شدنش ممکناست خطرناک باشد.

بار اولش، فردای روزی بود که رفتی.

بار دومش، یک هفته بعد از اینکه بهم ثابت کردی تو سه سال است که رفته‌ای.

اینجا نشسته‌ام و از خودم می‌پرسم آیا این حق را دارم که تو را نبخشم؟

آیا این حق را دارم که هربار که رویایی نا تمام گلوی من را فشار می‌دهد، نبخشمت؟

نمی‌دانم. حقیقتا نمی‌دانم بیشتر تقصیر با من است یا تو.

تو مقصری. تو برای مرگ تمام رویاهایی که بذرش را دل من کاشتی و از آنها مراقبت نکردی، مقصری.

من هم مقصرم. من برای چشم‌پوشی کردن‌هایم مقصرم. من برای تمام ندیدن‌هایم مقصرم. من برای تمام بخشیدن‌هایم مقصرم. 

آیا این حق را دارم که هربار که تصویری می‌بینم از رویایی که از تو و با تو در ذهن داشتم، تو را نبخشم؟ نمی‌دانم.

خودم را؟

خودم را می‌بخشم. خودم را باید ببخشم و می‌بخشم.

تو را؟

نمی‌دانم. شاید. شاید روزی تو را هم ببخشم. امروز اما نمی‌توانم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

نا بهنگام (1)

دلم می‌خواهد فردا صبح که از خواب بیدار می‌شوم، هیچ یک از خاطرات تلخ یکسال گذشته را در حافظه نداشته باشم.

دلم می‌خواهد به من بگویند تمام یکسال گذشته یک سوءتفاهم بد بوده و دیگر لازم نیست نگرانش باشی.

حداقل بگویند، این مورد آخری که خواب و خورت را بهم زده، یک سوءتفاهم بوده.

دلم میخواهد بگویند تو اشتباه کرده‌ای و هیچ اتفاقی نیفتاده.

مه سا

چهره واقعی شهر

اول:

امروز داشتم از روی پل مورد علاقه‌م در شهر رد می‌شدم و از دیدن منظره برفی شهر غرق لذت شدم. دلم می‌خواست بایستم و از زیبایی شهر کوچکم عکس بگیرم اما یک بنر و یک تابلوی تسلیت منظره زیبای شهر را خراب کرده بودند. از گرفتن آن عکس پشیمان شدم و به راهم ادامه دادم و تمام طول مسیر به این فکر کردم که چرا دلم نمی‌خواست آن عکس را با آن دو عامل مزاحم بگیرم؟

مگر غیر از این است که شهر من، امروز چهره واقعی‌اش این شکلی بوده؟ چرا نباید بتوانم ظاهر شهرم را همانطور که هست ببینم و بپذیرم؟ تمایلی که به تغییر چهره شهر داشتم برایم بسیار عجیب بود.

 

دوم:

هیچ وقت دلم نمی‌خواست فضای این وبلاگ را به نوشتن از آشفتگی این روزها اختصاص بدهم. من کمربندم را خیلی محکم بسته بودم و آماده بودم شتاب بگیرم. حالا باید از خودرو پیاده بشم، خودروی دیگری را انتخاب کنم، و دوباره کمربندم را محکم ببندم.

سوم:

هنوز این وبلاگ را به دوستان فضای بلاگستان معرفی نکرده‌ام. حس می‌کنم هویت مشخصی ندارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از ترسیدن

1. احساس می‌کنم به جهان تازه‌ای پا گذاشته‌ام که هیچ آشنایی با قوانین و اتفاقات آن ندارم. از تمام آنچه که نمی‌دانم می‌ترسم. هفته گذشته تلاش کردم به خواهرم که در شرایط اقتصادی بدی هست، کمک کنم و این قصد من برای کمک کردن به یک فاجعه تمام عیار تبدیل شد که دامان خانواده چهار نفره‌مان را گرفته. مگر اینطور نیست که آدم وقتی می‌بیند عزیزانش در سختی هستند تلاش می‌کند به آنها کمک کند؟ قصد من اشتباه بوده یا شیوه‌ای که برای کمک انتخاب کرده‌ام یا اصلا زمانی که انتخاب کرده‌ام؟

نمی‌دانم.

دیگر هیچ چیز را نمی‌دانم. اتفاقات این چند هفته اخیر باعث شده که فکر کنم از لحاظ فکری، کودکی خردسال هستم و نمی‌توانم کوچک‌ترین تحلیل‌ها را انجام بدهم و همیشه تصمیم اشتباه می‌گیرم. خداوند خودش به داد این حال بد من برسد، که روز به روز بدتر می‌شود.

 

2. طاقت نیاوردم سکوت کنم. پستی در اینستاگرامم منتشر کردم که تفکراتم را ثبت کنم. از چند نفر از دوستان دور و نزدیکم خواستم خودشان را در موقعیت قرار بدهند و همه گفتند حس می‌کنند بهشان خیانت شده. احساس خلأ تمام وجودم را پر کرده. حس زیبایی نیست.

3. رتبه آزمونم 50 پله بالا رفته، قرار است به خودم یک جایزه بدهم و هنوز نمی‌دانم جایزه‌ام چیست. شاید یک آفوگاتو بد نباشدlaugh

4. آشفته‌ام آشفتگی از تمام افکار و تصمیمات و حرفهایم نمایان است. بیشتر از هر زمانی به معنویات احتیاج دارم. حالم خوب خواهد شد و به خودم افتخار خواهم کرد. مطمئنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از درد کشیدن

من همیشه درد و رنج را پذیرا بوده‌ام چراکه معتقدم اگر در زندگی رنجی نکشیم، در سطح باقی خواهیم ماند و وقتی که رنج را به آغوش می‌کشیم، در یک لایه عمیق‌تر از زندگی فرو می‌رویم.

این روزها و دقیقا از دو روز پیش، دردی جدید به زندگی من وارد شده است.

به من خیانت نشده، اما احساس می‌کنم خیانت دیده‌ام. شاید تعریف من از خیانت با تعریف عموم افراد جامعه متفاوت است.

آغوشم را بر روی این رنج جدید باز نکرده‌ام، نمی‌توانم. فقط نشسته‌ام و از فاصله‌ای نزدیک نگاهش می‌کنم که چگونه دست دراز می‌کند و روانم را می‌خراشد. برای اینکه این میهمان ناخوانده نتواند آسیبی به من بزند، یک سری قوانین برای حضورش وضع کرده‌ام.

اولین قانون این است که حق دارم فقط در حد یک استوری در اینستاگرام این رنج را فریاد بکشم و س چه زیبا و چه به موقع به دادم رسید. گفت حواسم بهت هست. گفت هرکاری می‌کنم که حالت خوب بشه.

س رنج را می‌شناسد. با اثراتش آشناست. می‌داند وقتی که درگیر حس از دست‌دادن هستی، حمایت شدن چه ارزشی دارد. به او گفتم تنها کافی‌ست احساس کنم هنوز هم دوستی دارم که حاضر نباشد به خاطر منافع خودش روان دیگری را بخراشد. گفت حواسم بهت هست.

دومین قانون نوعی تمرین صبوری‌ست. قرار است تا دی ماه 99، با هیچ کس از این اتفاق صحبت نکنم و از اثرش در اینستاگرام هیچ ننویسم. نشسته‌ام ببینم ورق چطور برمی‌گردد. آدم‌ها وقتی که هیجان‌زده هستند، زود دستشان را لو می‌دهند.

سومین قانون، نوعی سپر محسوب می‌شود. کلیه جریان‌های اطلاعاتی از طرف آنها به سمت خودم را مسدود کرده‌ام. نمی‌خواهم جزییاتی از آنها در داده‌های روزانه‌ای که به مغزم سرازیر می‌شود حضور داشته باشد. درواقع، کاری کردم که نتوانم آنها را ببینم. اما چون دو قانون قبل را وضع کرده‌ام، اجازه می‌دهم سکوت و صبوریم را ببینند. شرم گونه‌هایشان را گلگون خواهد کرد روزی.

و عجیب‌ترین تحولی که در خودم می‌بینم، این است که حس می‌کنم قوی‌تر شده‌ام: چون تنها‌تر شده‌ام. 

این خلأ حال بسیار بزرگ‌تر شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از دوست نداشتن...

حسی که دارم برایم بسیار عجیب و بسیار جدید است.

تا زمانی که او را دوست داشتم،احساس می‌کردم چیزی شبیه به یک شعله کوچک در وجودم هست که هرگاه دلم بگیرد می‌توانم به گرمایش پناه ببرم.

اما حال که نسبت به او بی اعتنا هستم، یک خلأ در وجودم احساس می‌کنم. نمی‌دانم چه حسی به این خلأ دارم، شاید نسبت به آن هم بی اعتنا هستم.

نمی‌دانم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا