چیزی که پذیرفتن کل این قضیه رو برام سخت میکنه، اینه که من باور کرده بودم که تو هم همون اندازه توی رابطه هستی که من هستم!
حتی امروز که به عقب نگاه میکنم، نمیتونم باور کنم که تو نبودی... تمام وجودت کنار من نبوده
از ته دل نمیخندیدی؟
وقتی لبخند میزدی، فکرت جای دیگه بوده؟
مگه میشه؟
ببین! دیگه هیچ خاطره خوبی ازت نمونده
حتی لبخندات هم دردآورن
حتی خندههای از ته دلت
حتی چشمات... واقعا دیگه یادم نمیاد عاشق چشمات بودن چه حسی داشت
همه چیزو خراب کردی
همه چیزو
رودخونه پشت خونهت رو خراب کردی.
جای انگشتامون روی شیشه گلفروشی نزدیک خونهت رو خراب کردی
پلهها رو خراب کردی
درخت توت کنار پلهها رو خراب کردی
کوکتل میوه ملس رو خراب کردی
چشمات
لبخندت
صدات
همه چیزو خراب کردی.
بدون اینکه بفهمی چی بود، چی داشتی، همه چیز رو خراب کردی.
آره.. همهی این تجربهها تنهایی بوده. هیچ کس توش شریک نبوده..
البته که همیشه همین طوره. آدم توی تجربههای مشترکش هم به خاطر دریافتها و حسهای متفاوت تنهاست.
ولی این دیگه نقطه اوجشه. انگار حتی حسی وجود نداشته باشه که بخواد متفاوت باشه.
کاش خوب باشین ولی. 3>