حدود چهل روز پیش، تلفنم زنگ خورد و پیشنهاد کار در یک داروخانه رو گرفتم. کاری که تا به حال شبیهش رو انجام نداده بودم.
روزهای کند و غمباری رو میگذروندم و بدون ذرهای فکر کردن، قبول کردم: به تغییر احتیاج داشتم. حدود چهل روزه که روزانه چهارساعت به عنوان مشاور پوست، مسئول سفارش و فروش بخش بهداشتی، صندوقدار و مسئول ثبت فاکتور در یک داروخانه تازه تاسیس در فاصله 15 دقیقهای از خونه کار میکنم و خودم رو رصد میکنم. خصوصن که در شش ماه گذشته تمام وقتم رو به یادگیری و فکر کردن در مورد روان انسان و روابط بین فردی گذرونده بودم و حالا باید میدیدم آیا در این شش ماه واقعن چیزی یاد گرفتم یا نه؟
فکر میکنم حالا بعد از چهل روز از تصمیمی که گرفتم، میتونم ازش کمی صحبت کنم. در این چهل روز متوجه شدم به شدت آدم منزوی هستم. اما آیا از قبل منزوی بودم یا بعد از این اتفاق منزوی شدم؟ حقیقتن نمیدونم. تلاش کردم به خاطراتم رجوع کنم تا بتونم به خودم ثایت کنم هیچ وقت منزوی نبودم، اما فکر میکنم بعد از این اتفاق دیگه نمیتونم خاطرات گذشتهام رو به صورت دست نخورده به یاد بیارم. فکر میکنم تلخی این خیانت، تمام خاطرات دور و نزدیکم رو دستخوش تغییر کرده حالا. بذار سعی کنم توضیح بدم.
وقتی که خیانتی اتفاق میفته، در یک مرحلهای تمام کسانی که بهشون خیانت شده بلا استثنا خودشون رو مقصر میدونن و شروع میکنن به مطرح کردن این تئوریها که شاید اگر بهتر بودم، شاید اگر کافیتر بودم این اتفاق نمیفتاد. من هم این کار رو کردم. شروع کردم روان خودم رو شخم زدم، تمام خاطراتم از اشتباهات احتمالیم رو شخم زدم: من سراسر ایراد بودم. ظاهرم سراسر ایراد بود، خلق و خوی پر از ایرادی داشتم، روان بیماری داشتم، روحیات عجیبی داشتم، زندگی اجتماعی محدودی داشتم، من ناکافیترین و اشتباهترین آدم ممکن بودم. تمام زندگیم اشتباه بود، تمام روانم بیمار بود: پر بودم از عقده و هزاران مثال از رفتارهای اشتباهم وجود داشت که این فرضیات رو تایید کنه.
من تمام گذشتهام رو شخم زدم. تمام خاطراتی رو که دیگه هیچ احتیاجی نبود دوباره بهشون فکر کنم رو زنده کردم و در جستجوی مهر تایید بر این فرضیات تلخ، به تماشای خودم توی این خاطرات ایستادم: تمام خاطرات من- تمام خاطراتی که میتونم از خودم به یاد بیارم، تمام گذشته من حالا تغییر کرده.
پس نمیتونم بگم که آیا من همیشه منزوی بودم یا اخیرن منزوی شدم. اما میدونم امروز، آدمی بسیار منزوی هستم و زندگی اجتماعی خیلی محدود و کوچیکی دارم. این اولین یافته من بود. در این مورد بعدن پست طولانیمینویسم.
دومین چیزی که متوجه شدم، این بود که برخلاف تصوراتم، خیلی به این فکر نمیکنم که مخاطب من در اون لحظهای که با هم در تعامل هستیم ممکنه چه حسی و چه افکاری داشته باشه. فهمیدن این موضوع مثل یک سیلی سخت بود که هنوزم ردش گز گز میکنه. اما دارم تلاش میکنم که از پسش بر بیام و تا به حال خوب پیش رفتم: دو مشتری ناراضی رو در این چهارماه فقط من تونستم آروم کنم چون تلاش کردم خودم رو جای مشتری بذارم و ببینم احتیاج داره چه چیزی رو بشنوه.
سومین نکتهای که بهش پی بردم، این بود که هنوز مثل یک مهندس تلاش میکنم هر مسئلهای رو بهینه کنم و بهینهترین پاسخ رو براش پیدا کنم. درسته که این روش کار کردن باعث شد از ماه اول 17 درصد افزایش حقوق داشته باشم، اما این روش حل مسئله همیشه بازدهی مورد انتظار رو نداره. در بیشتر مواقع روش خیلی خوبیه: پارامترهای اضافی رو حذف میکنیم، جواب بهینه رو پیدا میکنیم و در کمترین زمان مسئله حل شده. اما این الگوریتم، چیزی نیست که همه افراد بتونن درکش کنن و باهاش راحت باشن. گاهی لازمه که یک مسئله، از روش طولانی و زمان بر و به صورت گام به گام حل بشه که دیگران هم متوجه منطق پشت حل مسئله باشن. من مدتهاست که همه مسایل زندگیم رو دارم به صورت بهینه حل میکنم، اما این روزها دارم تلاش میکنم که به بقیه روشهای موجود هم فکر کنم.
امیدوارم روز به روز به تعداد این یافتهها اضافه بشه. همین.