دارم خودم را نگاه می‌کنم. دنیایم کوچک شده و این آزارم می‌دهد. اما درست مثل وقتی که از درد فیزیکی به خود می‌پیچیم و در خود جمع می‌شویم و به حالت جنینی برمی‌گردیم، در خودم جمع شده‌ام: این‌بار اما از درد و رنجی غیر از درد فیزیکی. کم طاقت و بی‌حوصله‌ شده‌ام و این‌ دو بسیار با آنچه من همیشه بوده‌ام فاصله دارند. دغدغه‌هایم بسیار کوچک شده‌اند و پا فراتر از زندگی عادی و روزمره‌ام نمی‌گذراند.

نشسته‌ام خودم را نگاه می‌کنم و عذاب می‌کشم از آنچه که می‌بینم: چقدر دورم از آنچه که همیشه بوده‌ام. 

نمی‌توانم واکنش‌ها و هیجاناتم را کنترل کنم. هر واکنشی که نشان می‌دهم، خام‌ است. در لحظه ایجاد و در لحظه منعکس می‌شود بودن ذره‌ای پردازش.

اما تمام اینها را ایجا می‌نویسم، که بعدها که آرامش به زندگی‌ام برگشت، یادم بماند چه روزهایی را، چه لحظاتی را و چه افکاری را از سر گذرانده‌ام.