۱۱۷ مطلب با موضوع «روز نوشته‌ها» ثبت شده است

از تنهایی

امروز، یک ماه است که در قرنطینه‌ام. یک ماه است که جز برای بیرون گذاشتن زباله، از منزل خارج نشده‌ام.

اما چرا این نوشته را با گفتن این‌که یک ماه است در قرنطینه‌ام شروع کرده‌ام؟  چون نمی‌دانم که امروز چند شنبه و چندم ماه است،

اما امروز، در روزی از هفته چهارم قرنطینه، برای اولین بار تنهایی‌ام را پذیرفتم.

تنهایی، همواره بزرگ‌ترین ترس من در زندگی بوده است. مدت‌هاست که از این حقیقت آگاهم و مدت‌هاست که چشمم را به روی این ترس بسته‌ام. اما امروز- یکی از آخرین روزهای اسفند ماه 98-  برای اولین بار در تمام زندگی‌ام ایمان آوردم که بسیار تنها هستم.

پدیرفتن این ترس بزرگ اصلا ساده نیست: من تمام زندگی‌ام تلاش کرده‌ام که تنها نمانم. امید داشته‌ام که تنها نباشم. حال چطور به سادگی بپذیرم که بسیار تنها هستم؟ چطور بپدیرم که در تمام این سال‌ها تنها بوده‌ام؟

چطور بپذیرم که حتی نزدیک‌ترین افراد به من- حتی اعضای خانواده‌ام- قرار نیست که مانعی بر سر راه این تنهایی باشند؟

کنار آمدن با این حقیقت، بسیار سخت خواهد بود و من تازه اول مسیر هستم: فقط از این تنهایی خبردار شده‌ام و باید یادبگیرم که چطور در این تنهایی زندگی کنم، رشد کنم، شاد باشم.

شاید این مسیر را در این جا ثبت کنم. نمی‌دانم.

اما میدانم مسیری سخت و تلخ است، اما واقعی است، سرشار از آگاهی و تغییرات است.

+

امروز تصمیم گرفتم که تلاش کنم از نظر مالی از خانواده‌ام مستقل بشوم و به محض اینکه به نقطه‌ای رسیدم که امکانش وجود داشت، خانه را ترک کنم و به تنهایی زندگی کنم.

روانم به این تنهایی فیزیکی احتیاج دارد.

+

هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی‌کردم که یک حادثه عاطفی بتواند این‌طور جهانم را زیر و رو کند.

+

همان زمانی که به استقلال مالی برسم، جلسات روانکاوی را شروع خواهم کرد.

مدت‌هاست که جسته و گریخته کتاب‌هایی در مورد روان انسان می‌خوانم، اما این کتاب‌ها من را می‌ترسانند... من از آنچه که در ناخودآگاهم مدفون شده، می‌ترسم.

اما به زودی با این ترس هم رو به رو خواهم شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از خواندن

امروز، روز بهتری داشتم: بهتر از دیروز و هفته گذشته و ماه گذشته و معتقدم این روند بهبود قراره ادامه داشته باشه.

این روزها خیلی ارام ارام کتاب میخونم. سعی میکنم کتابهایی بخونم که ذهنم رو به چالش بکشه، آموخته هام رو به چالش بکشه. بعضی وقتا برمیگردم و کل یک فصل رو ز ابتدا میخونم که متوجه بشم نویسنده داره به چه جمع بندی میرسه.

و خیلی جالبه، این روزها که کتابهایی چالش برانگیز میخونم برای اولین بار احساس میکنم که به آگاهیم داره اضافه میشه.

تصمیم گرفتم که بیشتر از قبل کتابهای چالش برانگیز بخونم: کتابهایی با موضوعات کاملا جدید، دیدگاه هایی کاملا جدید.

و البته تصمیم گرفتم که با کتابهام دقیقا به سبک کتابهای درسی رفتار کنم: علامت بزنم، خط بکشم، نوت بچسبونم. در غیر این صورت حس میکنم ممکنه که از اون کتاب به اندازه کافی استفاده نکرده باشم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

کی رو گول میزنم؟

من هفت سال تو رو دوست داشتم.
من هفت سال تورو شناختم.

سر کی کلاه میذارم اگه بگم تو آدم بدی هستی؟

کی رو گول میزنم اگه بگم ازت متنفرم و برات کلی بدی آرزو میکنم؟

به کی دروغ میگم اگر منکر همه خوبی های تو بشم؟

تو بد نیستی
بد کردی.

طوری که من با همه خاطرات خوبی که برام گذاشتی، باز هم نمیتونم ببخشمت.
حتی با وجود اینکه همه اینها رو میدونم، هنوز نمیتونم ببینمت، باهات حرف بزنم و ببخشمت.

اگر کمتر میشناختمت، این درد انقدر عمیق نبود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

باور به بک قدرت بزرگتر

کارما، کائنات، خدا، زندگی، طبیعت.

اینها اسم هایی است که ما برای انبوهی از نیروهای قدرتمند و پنهان این جهان انتخاب کرده ایم. چرایش را همه میدانیم. حتی آن بت پرستی که اولین بت را ساخت، خوب میدانست دارد چکار میکند: ما عمیقا به یک حامی احتیاج داریم. به یک قدرت بزرگتر از خودمان که هم بسیار میداند و هم بسیار میبخشد و هم بسیار دوستمان دارد.

اگر او را نداشته باشیم، چگونه روزهای سخت زندگی را که امانمان را میبرند از سر بگذرانیم؟ فریادهای خفه شده مان را، بر سر چه کسی بکشیم؟ چگونه برای تمام نشدن های زندگیمان مقصر بتراشیم؟ از کجا برای شروع دوباره نیرو بگیریم؟

جدای از تمام اینها، چگونه موضوعات خارج از کنترلمان را رها کنیم؟

بعد از این بحران، اعتقاد من به نیازمان به یک خدای مهربان و حامی بیشتر شد.

با این نیاز بسیار درگیر بودم.

اما حال با تضادهای درونی ام کنار آمده ام: روان من به یک حامی مافوق بشری احتیاج دارد و من این نیاز را میپذیرم.

همه چیز را رها کردم.

این موضوع، چیزی نیست که فهمیدن یا حل کردنش در توان من باشد. همه چیز را در دستانی قوی تر از دستان خودم، رها کردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از کاویدن خود در خود

امروز کمی بیشتر خودم را احساس کردم. دارم تلاش میکنم که ارتباط بهتری با خودم برقرار کنم و بیشتر رفتارهایم را بررسی و آنالیز کنم. امروز کمی بیشتر از دیروز خودم بودم.

حالا روند بهبود یافتنم برایم بسیار جذاب شده است. از این روند لذت میبرم و کم کم دارم اهداف و رویاهایی را طرح میکنم.

راستش را بخواهید دلم میخواهد این روندم را در جایی و به شکلی ثبت کنم. اما هنوز به یک نتیجه مشخص نرسیده ام که آیا دوست دارم این روند را با دیگران به اشتراک بگذارم یا نه؟ آیا ممکن است به اشتراک گذاشتن آن به فرد دیگری هم کمک کند؟

برای این کار، باید مطالعه ام را بیشتر کنم. کتابهای بیشتری بخوام، خودم را بهتر و عمیق تر بشناسم.

امرز به راه اندازی یک کانال تلگرام جدید فکر کردم. برای همان 21 نفری که در کانال قبلی با احوالات من همراه بودند و هنوز هم پیام میدهند و سراغ کانال را میگیرند. شاید دوباره کانالم را راه بیندازم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

دوباره دیدن

همیشه در کتابها میخونیم و در قصه ها می شنویم که یک اتفاق میتونه زندگی آدمها رو عوض کنه و شاید حتی ناتوان باشیم از درک کردن عمق این تغییر و تحول.

حداقل برای من که اینطور بود. هیچ وقت نتونستم متوجه بشم تغییر زندگی یک فرد تنها با یک اتفاق میتونه چه ابعاد گسترده ای داشته باشه- تا به امروز.

امروز متوجه شدم که دیدم به همه چیز عوض شده. انگار برای درک هر موضوعی باید از اول بهش فکر کنم. ابعاد جدیدی رو میتونم ببینم. این البته نتیجه مستقیم اتفاقی که برای من افتاد نیست، بلکه نتیجه تفکرات و تحلیل های بعد از اون اتفاقه.

+

مثلا امروز فهمیدم که آدمها برای اینکه بتونن با خودشون زندگی کنن، میتونن هر چیزی رو فراموش کنن. میتونن بدی های خودشون و خوبی های دیگران رو به سادگی فراموش کنن: چون باید بتونن با خودشون زندگی کنن.

اون با من همین کار رو کرده: فراموش کرده. از من یک تصویر در ذهن خودش ساخته که بهش اجازه بده راحت تر من رو کنار بذاره و خیانتش رو توجیه کنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

بازیابی پیوندهای از دست رفته

این روزها که از بحران اولیه مورد خیانت قرار گرفتن گذر کرده ام، در حال بازیابی پیوندهای از دست رفته ام با دنیای اطرافم هستم. در حال دوباره دیدن هستم و هیچ چیز همان شکلی نیست که قبل از این بود.

هنوز زود است که بخواهم نتیجه بگیرم که ایا این درد و این رنج برای من باعث رشد خواهد شد یا نه، اما تمام چیزی که میدانم این است که من از این بحران، عبور خواهم کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

تصاحب

امروز ذهنم درگیر "دوستی" بود. دوستی هایی که به شکل های مختلفی بین ما آدمها در جریانه و اتفاقاتی که برای این دوستی ها میفته: رشد میکنن، تکثیر میشن، رها میشن، میمیرن. دوست داشتم بیام و از دوستی هامون بنویسم که نوشته یانوشکا رو در مورد رابطه جدیدش خوندم و افکارم جهت تازه ای گرفت.

من اینجا نشسته م و به رابطه ام در هفت سال گذشته فکر میکنم، رابطه ای که بخوام صادقانه بگم نتونسته بودم تصاحبش کنم. اتفاقاتی که توی اون رابطه افتاد باعث شد من با تمام تلاشهایی که کردم، باز هم نتونم تجربه م رو تصاحب کنم و این برای من هم دردآوره و هم آموزنده س.

خیلی وقته از نوشتن فاصله گرفتم، روزهای سختی رو دارم میگذرونم و نمیتونم افکارم رو جمع کنم. اما تنها چیزی که پذیرفتم اینه که منتظر یک اتفاق خوب ننشستم که حال بد روزهام رو عوض کنه، بلکه دارم تلاش میکنم کمی بیشتر خودم رو بشناسم و در خلال این شناخت عمیق، شادی رو خیلی آروم اما مطمئن در آغوش بکشم.

من تجربه م از شناخت خودم و شادی امن رو تصاحب خواهم کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

آشتی کنون

دارم با خودم آشتی میکنم- آرام آرام.

روزهای سختی را می‌گذرانم. هیچ وقت به هیچ ماده مخدری اعتیاد نداشته‌ام، اما حس میکنم ترک کردن اعتیاد باید حسی این چنین داشته باشد: تلاش میکنی آرام آرام زهرش را از جسم و روانت بیرون کنی، یک وقت هایی تو بر زهر پیروزی، یک وقتایی زهر بر تو پیروز می‌شود و حس ناتوانی وجودت را می‌بلعد. در این لحظات، تنها پناه استغاثه و خواب است.

گفتم خواب. دو روزی می‌شود که با چشمان خیس از اشک از خواب بیدار میشوم باز. برنامه این است که قبل از خواب از هر حاشیه ای که میتواند ذهنم را درگیر کند، فاصله بگیرم.

امروز دوباره به موزیک های قدیمی ام سر زدم و از زیبایی آلبوم 21 ادل غرق لذت شدم.

به نظر میرسد دارم کم کم با خودم آشتی میکنم. به نظر میرسد که کم کم میتوانم خودم رو در آغوش بکشم.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

21 بهمن 98

در مطلب قبلی نوشتم که نمی‌دانم نوشتن به بهبود حالم کمکی خواهد کرد یا نه، اما ظاهرا بی اثر نبوده است: امروز کمی بر احوالاتم مسلط تر بودم.

تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم. تصمیم گرفتم مرتب بنویسم. شاید نوشتن آن درمانی باشد که دنبالش هستم و هنوز پیدایش نکرده ام.

افکارم

افکارم مثل چند کلاف نخ در هم گره خورده هستن و هر لحظه یک سر نخ را پیدا می‌کنم و بعد از چند لحظه به چنان گره‌ای می‌رسم که ترجیح می‌دهم در جستجوی یک سر نخ دیگر باشم.

دارم تلاش میکنم خودم را بفهمم: حالم را بفهمم. بفهمم که چرا انقدر از این اتفاق ضربه خوردم و از مسیرم خارج شدم؟ چه شد که نتوانستم این اتفاق را پیش بینی کنم؟

امروز که نشسته بودم و هنگام حاضر شدن در برابر آیینه، پادکست گوش میدادم، ناگهان تصمیم گرفتم که دلم میخواهد که این زخم چرکین، این حال آشفته، التیام یابد و مسیرش را ثبت کنم. برای ثبت مسیر بهبود، باید بنویسم، باید بسیار تمرین نوشتن کنم.

ظاهرا بسیار تنها هستم و تعداد دوستان حقیقی ام کمتر از تعداد انگشتان یک دست است. این شاید خوب است. شاید نیروی محرکه است. نمیدانم.

اما به هر حال، عمیقا احساس فقدان میکنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا