شاید دلیل ننوشتنم این باشه که از خودم راضی نیستم. نمیدونم چی میتونم بگم وقتی از خودم راضی نیستم.

چند هفته پیش، یکی از کلینیک های شهر محل سکونتم، نیروی کاری برای شعبه سوئدش جذب میکرد و من هم رزومه فرستادم و به مرحله مصاحبه هم رسیدم. پزشکی که رو به روم نشسته بود و ازم سوال میپرسید رو خوب میشناختم، اما اون منو نمیشناخت. همین موضوع بهم اعتماد به نفس و آرامش خوبی داده بود. مصاحبه تقریبا لذت بخشی داشتم. رزومه م رو بررسی میکرد و ازم سوال میپرسید و من وسط همین مصاحبه به نکته مهمی پی بردم: همه مهارتهایی که من دارم الان ازشون کسب درامد میکنم رو خودآموز یاد گرفتم و همزمان هم خیلی کمتر از ظرفیت اسمی این مهارت ها درامد دارم. این غمگینم میکنه. توی بازه زمانی بعد از این مصاحبه تا به همین الان، فرصت های شغلی زیادی بهم پیشنهاد شده، ایده محصولهای متعددی به ذهنم رسیده و من به دلیل کاملا نا مشخصی دارم همه رو رد میکنم و همزمان که بهانه میارم که برای ارشد باید بخونم، ذره ای درس نمیخونم.

وسط همون مصاحبه داشتم فکر میکردم من این مهارتها رو توی سه سال گذشته کسب کردم و امروز به این نقطه رسیدم. اما امروزی که هیچ چیز یاد نمیگیرم و مشغول مصرف زمان و مهارتهای قدیمی م هستم، دارم از کدوم بخش از اینده م زمان وام میگیرم و آیا میتونم این وام رو بعدا پرداخت کنم؟ فکر نمی کنم.

دیشب، شب سختی رو از سر گذروندم. دیشب در نهایت اون سختی که تلخم کرده بود، داشتم فکر میکردم چقدر بی تکیه گاهم. چقدر از نظر مالی موقعیت متزلزلی دارم. دیشب توی همین تلخی به این نتیجه رسیدم که وضعیت مالی م باعث شده اعتماد به نفس و آرامش کافی برای تصمیم گیری نداشته باشم. دیشب به این نتیجه رسیدم که این استرس دایم، این دو دوتا چهارتا کردن همیشگی، توان من برای بلند پروازی رو داره محدود میکنه. مطمئن نیستم اما ظاهرا در ابتدای دوره جدید از زندگیم هستم که با یه تصمیم جدید داره شروع میشه.