کلی حرف دارم بزنم. انقدر زیادن که نمیدونم از کجا شروع کنم.

اما بیشتر از هرچیزی دلم میخواد از ضربه ای که سکون به زندگیم وارد کرده حرف بزنم.

 

من دچار وسواس فکری شده بودم. تمام شب و روزم رو به تصور سناریوهای مختلف میگذروندم که میدونستم هیچ وقت قرار نیست اتفاق بیفتن. توی این سناریوها و موقعیت های فرضی، کارهایی رو انجام میدادم که توی زندگی واقعی فرصتش رو پیدا نمیکردم، حرفهایی رو میزدم که میدونستم هیچ وقت فرصت گفتشون رو پیدا نمیکنم. و توی این دوره، تمام اینها برای من واقعی تر از زندگی بود که داشتم حروم میکردم. مغز من توی اون حالت، فکر میکرد اون تصورات مهم تر و واقعی تر از لحظه حال من هستن.

دلم میخواست هیچ کاری نکنم و تمام روزم رو توی افکار بیمارم بگذرونم. من توی واقعیت باخته بودم و باید جای دیگه ای این باخت رو جبران میکردم.

خودم رو به خاطر اون روزها شماتت و قضاوت میکنم؟ به هیچ وجه. منی که اون روزها رو میگذروند، انقدر اسیب دیده و رنجور بود که کار دیگه ای از دستش بر نمیومد. فقط میدونست که این رویه، درست نیست. پس دنبال راه حل گشت: کتاب خوند، فیلم دید، ورزش کرد، کار جدید پیدا کرد. وارد رابطه جدید شد، و برای اولین بار، جرئت تراپی رو پیدا کرد.

تصمیم گرفتم تراپی رو شروع کنم. با یکی از بهترین کلینیک هایی که میتونستم پیدا کنم تماس گرفتم. هزینه چهار جلسه تراپی در ماه، برابر با 90 درصد از حقوق کم من بود. اما میدونستم که ارزشش رو داره.

پس قبول کردم و هفت ماه تراپی گرفتم.