یازده ماه تمام از زندگیم در سکوت سپری شد. ترجیح دادم جای اینکه مثل همیشه ناظر زندگیم باشم، خودم رو تا جای ممکن در زندگیم غرق کنم و سطح تماسم با زندگیم رو بیشتر کنم.

میدونی چی فهمیدم؟ 

اینکه سکون بیش از حد، ضربه ای به آدم میزنه که خارج شدن ازش تقریبا غیر ممکنه: توانایی هام خیلی کم شده. چرا؟ چون دو سال از زندگیم رو در سوگ و سکون سپری کرده بودم.

توی این یازده ماه، اتفاقات خیلی زیادی برام افتاده و مسیرهای تازه ای رو شروع کردم که کم کم ازشون می نویسم.

این نوشته ی کوتاه اینجا بمونه به رسم آشتی با نوشتن.