صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم و در تخت چرخیدم و وقتی چشمام رو باز کردم، تعجب کردم. نمیدونم چطور خوابم برده بود. دیشب، بی پایان به نظر می‌رسید. شب سختی بود. آخرین افکارم به قوت خودشون باقی مونده بودن: خیلی نا امید بودم. چیزی دیده بودم که نباید می‌دیدم. حرف‌هایی شنیده بودم که نباید می‌شنیدم. بحثی رو ادامه داده بودم که نباید ادامه می‌دادم. اما دیشب تموم شده بودم و من امروز رو با سردرد شروع کرده بودم. رفتم آشپزخونه و روزم رو با یک چای پررنگ شروع کردم به این امید که با نوشیدنش سر دردم آروم بشه.

لیوان چای رو گرفتم دستم و رفتم روی مبل مورد علاقه‌م در گوشه هال نشستم. داشتم فکر می‌کردم: به انتخاب‌های بد، به مسیرهای سخت، به تصمیم‌های ساده.

به حال خیلی از دوستام غبطه خوردم که وقتی بخوان، می‌تونن یک مسئله چند بعدی رو به یک مسئله یک بعدی تبدیل کنن و از همون یک بعد در ذهنشون حلش کنن و آروم بشن. من نتونستم. من نمی‌تونم.

من نمی‌تونم قبول کنم که آدم‌ها خیانت می‌کنن فقط چون هیکل فرد سوم بهتر از کسی بوده که باهاش توی رابطه بودن- و من چقدر منزجر می‌شم حتی از نوشتن این جمله.

من نمی‌تونم قبول کنم که آدم‌ها یک مرتبه کاملا عوض بشن. من معتقدم که تغییر زمان می‌خواد. من معتقدم اگر الان کسی رفتاری رو نشون می‌ده، نطفه ش رو خیلی وقت بوده که حمل می‌کرده، الان اون نطفه رشد کرده و داره دیده می‌شه.

شاید راست می‌گن. شاید این منم که دارم سخت می‌گیرم. شاید خیلی از موضوعات هستند که فقط و فقط و فقط یک بعد دارن و این منم که تلاش می‌کنم بتونم از چند بعد ببینمشون.

عمیقا آرزو می‌کنم که بتونم مسایل رو خیلی ساده‌تر ببینم. ریشه‌ها رو نبینم. چراها رو نفهمم. چطورها رو پیگیری نکنم. فقط حال رو ببینم. فقط وضعیت فعلی رو ببینم. و بگذرم.

دلم یک حافظه ضعیف‌تر می‌خواد که جزییات مکالمات و اتفاقات رو یادش نمونه. نگاه‌های معنی دار رو فراموش کنه. پیام‌های معنی دار رو فراموش کنه. توالی اتفاقات رو فراموش کنه. اما می‌دونم اینطور نمیشه.

قبلا یک‌بار به این نقطه رسیدم. به خودم گفتم شاید اگر خاطرات بیشتری خلق کنی، خاطرات قبلی رو راحت‌تر فراموش کنی. اما اینطور نشد. امروز من فقط خاطرات خیلی بیشتری رو از آدم‌های بیشتری به یاد میارم.

چای دومم رو هم خوردم و هیچ تغییری در سر دردم ندیدم. به ناچار یک لیوان قهوه فوری درست کردم. قهوه فوری رو دوست ندارم. حس عدم تعلق میده بهم. قهوه رو می‌خورم و تلاش‌ می‌کنم روی فرآیند آشپزی تمرکز کنم. به این فکر می‌کنم امروز باید چه کارهایی رو انجام بدم و بعد با صدای بلند به جوابی که به خودم دادم می‌خندم: هیچ. هیچ برنامه‌ای ندارم. از سختی‌های فریلنسر بودن اینه که به سادگی می‌تونی بی‌برنامه و بی‌نظم بشی.

دلم می‌خواست می‌تونستم در خط بعدی بنویسم که تصمیم گرفتم یک نظم و برنامه‌ای ایجاد کنم. اما نه، امروز من هیچ تصمیمی نگرفتم.

باید از بحث کردن فاصله بگیرم. باید از بحث کردن با آدم‌های اشتباه فاصله بگیرم.