نمیدانم از کجا شروع کنم. از موهبت دوست خوب بگویم؟ از شگفتانگیز و ترسناک بودن روان آدمی حرف بزنم؟ از سلطه هورمونها بر ذهن و روان انسان حرف بزنم؟ از اینکه به عنوان یک گونه در برابر آموختههایمان بسیار فراموشکاریم حرف بزنم؟ نمیدانم.
بگذار از همین آخری شروع کنیم.
گاهی متعجب میشوم از اینکه در موقعیتهای بحرانی زندگی، آموختههایمان، اندوختههای عاطفی و عقلانیمان را به سادگی فراموش میکنیم و حتی بدیهیات هم بسیار بعید به نظر میرسند و لازم است کسی از راه برسد و مستقیم یا غیر مستقیم این آموختهها را به ما یادآوری کند.
زمان زیادی گذشت تا توانستم خودم را قانع کنم که این ناامیدی آنقدری برای من غریب است که به تنهایی از پساش بر نخواهم آمد. زمان زیادی گذشت تا تصمیم بگیرم کمک بخواهم. به دو نفر پیام دادم. اول به قدیمیترین دوستم. او را از پنج سالگی میشناسم و میدانم در حمایت عاطفی بینظیر است. راستش او مهربانترین دوستی است که تا به حال داشتهام. به او پیام میدهم و دقیقا همان چیزی را به من میدهد که به آن نیاز داشتم: حمایت عاطفی. به من یادآوری میکند بدیهیاتی را که فراموش کردهام.
بعد، به منطقیترین و خردمندترین دوستم پیام دادم. او زندگی سختی داشته است و میداند با موقعیتهای سخت چطور باید کنار بیاید. میدانم سرش شلوغ است. عذرخواهی میکنم و زیباترین جواب را به من میدهد: اساس رفاقت ما دو نفر کمک به یکدیگر در مواقع سخت است. نگران نباش، من هستم.
همین که با آنها صحبت کردهام نسبتا آرامم میکند.
بله، نکته همین است. من بدیهیاتی را فراموش کردهام که هرکسی ممکناست فراموششان کند.
من فراموش کرده بودم که ما اگر در زندگی توقف کنیم، وقت داریم که به پوچبودن زندگی فکر کنیم. وقتی که پوچ بودن زندگی را تماما لخت ببینیم، امیدمان را برای حرکت و ادامه دادن از دست میدهیم. و آن وقت است که لحظه به لحظه شروع سختتر میشود و حرکت معنایش را از دست میدهد.
مگی اسمیت یک شاعر آمریکایی است که در توییترش روزانه یک جمله امید بخش منتشر میکند و در انتهای هر جمله، دو کلمه اضافه میکند: ادامه بده. فکر میکنم مگی اسمیت هم خیلی خوب میدانسته که اگر ادامه ندهیم، اگر بایستیم، اجازه میدهیم که ناامیدی آرام آرام در وجودمان ریشه کند.
هنوز هم حرکت کردن برایم سخت است. اما حالا حداقل میدانم که باید چکار کنم. باید ادامه بدهم.