به این نتیجه رسیدم که خوشبینی و سادهباور بودن من باعث شد نتونم رفتنت رو پیشبینی کنم. من باور کرده بودم که تو هم من رو به همون معنایی که من دوستت دارم دوست داری: این که چشمت رو به روی هر یار دیگهای ببندی و بخوای برای بودن کنار من تلاش کنی و برای شاد بودنمون تلاش کنی. من این رو باور کزده بودم چون تو اینها رو گفته بودی. من حرفهات رو باور کرده بودم، نه اعمالت رو. اعمالت اما ظاهرا چیز دیگهای میگفته که من نمیتونستم ببینم: من در کمال سادهباوری، حرفهات رو باور کرده بودم و چشمم رو به روی کارهات بسته بودم.
اینکه تو چقدر مقصری رو هرکسی حتی از خیلی خیلی دور میتونه ببینه.
اما این لحظه برای من لحظه مقدسیه چون برای اولین بار خیلی منطقی به این نتیجه رسیدم که من هم اشتباه کرده بودم. اعترافش اصلا ساده نیست و همین سخت بودنش نشون میده چقدر نتیجه ارزشمندیه: چون یه درس با خودش داره. یه درسی که در تمام عمرم با هر بار یادآوریش درد میکشم اما هر بار یادآوریش از دردهای احتمالی آینده جلوگیری میکنه.
رسیدن به این نقطه، به من اجازه میده بتونم آدم بزرگتری باشم: شخصیت بزرگتری داشته باشم، درک بیشتری داشته باشم. رسیدن به این نقطه، به من اجازه میده که بتونم تو رو از خاطراتی که از تو به جا مونده، جدا کنم: با زاویه 180 درجه، در مقابل هم.
هنوز هم از خاطراتی که گهگاهی از نظربازیهاتون یادم میاد، درد میکشم. اما این روزها هم میگذره. همونطور که قسمتهای خیلی سختش گذشته.