این دومین نوشتهای است که امشب مینویسم و دلیلش بسیار سادهاست: چنان دلتنگت شدهام که انگار همین هفت ساعت پیش بود که وسایلت را در ماشین گذاشتیم و تو برای همیشه آن شهر سرد را ترک کردی. انگار همین هفت ساعت پیش بود که فاصله ده دقیقهای خانه تو تا خوابگاه را در چهل دقیقه طی کردم و خودم را در آغوش تختم رها کردم و رفتنت را انکار کردم: ماه ها و حالا... سالها.
باید با تو مهربانتر میبودم، نه برای اینکه ترکم نکنی، برای اینکه دوستت داشتم و نمیدانستم هیچ وقت دوباره فرصت دوست داشتنت را نخواهم داشت.
در تمام این سه سال، بارها به حسرتهایم رجوع کردهام: حسرتهایی که به خاطر نگاه دیگران و ترس از قضاوت شدن با من ماندهاست. بارها دلم خواسته که به آن روزها برگردم و بیشتر نوازشت کنم: جسمت را و روحت.
باید شادتر میبودم. باید در کنارت شادتر میبودم. باید زندگی را ساده تر میگرفتم.
باید به تو اجازه میدادم بیشتر دوستم بداری: خوب میدانم که چقدر خوب بلدم دور تا دور خودم را دیوار بچینم و خوب میدانم که گاهی حتی در برابر تو هم، دیوار میکشیدم. باید به تو اجازه میدادم آسیب پذیر بودنم را ببینی و باور کنی.
باید بیشتر میخندیدیم.
حرامش کردیم.