آشتی کنون

دارم با خودم آشتی میکنم- آرام آرام.

روزهای سختی را می‌گذرانم. هیچ وقت به هیچ ماده مخدری اعتیاد نداشته‌ام، اما حس میکنم ترک کردن اعتیاد باید حسی این چنین داشته باشد: تلاش میکنی آرام آرام زهرش را از جسم و روانت بیرون کنی، یک وقت هایی تو بر زهر پیروزی، یک وقتایی زهر بر تو پیروز می‌شود و حس ناتوانی وجودت را می‌بلعد. در این لحظات، تنها پناه استغاثه و خواب است.

گفتم خواب. دو روزی می‌شود که با چشمان خیس از اشک از خواب بیدار میشوم باز. برنامه این است که قبل از خواب از هر حاشیه ای که میتواند ذهنم را درگیر کند، فاصله بگیرم.

امروز دوباره به موزیک های قدیمی ام سر زدم و از زیبایی آلبوم 21 ادل غرق لذت شدم.

به نظر میرسد دارم کم کم با خودم آشتی میکنم. به نظر میرسد که کم کم میتوانم خودم رو در آغوش بکشم.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

21 بهمن 98

در مطلب قبلی نوشتم که نمی‌دانم نوشتن به بهبود حالم کمکی خواهد کرد یا نه، اما ظاهرا بی اثر نبوده است: امروز کمی بر احوالاتم مسلط تر بودم.

تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم. تصمیم گرفتم مرتب بنویسم. شاید نوشتن آن درمانی باشد که دنبالش هستم و هنوز پیدایش نکرده ام.

افکارم

افکارم مثل چند کلاف نخ در هم گره خورده هستن و هر لحظه یک سر نخ را پیدا می‌کنم و بعد از چند لحظه به چنان گره‌ای می‌رسم که ترجیح می‌دهم در جستجوی یک سر نخ دیگر باشم.

دارم تلاش میکنم خودم را بفهمم: حالم را بفهمم. بفهمم که چرا انقدر از این اتفاق ضربه خوردم و از مسیرم خارج شدم؟ چه شد که نتوانستم این اتفاق را پیش بینی کنم؟

امروز که نشسته بودم و هنگام حاضر شدن در برابر آیینه، پادکست گوش میدادم، ناگهان تصمیم گرفتم که دلم میخواهد که این زخم چرکین، این حال آشفته، التیام یابد و مسیرش را ثبت کنم. برای ثبت مسیر بهبود، باید بنویسم، باید بسیار تمرین نوشتن کنم.

ظاهرا بسیار تنها هستم و تعداد دوستان حقیقی ام کمتر از تعداد انگشتان یک دست است. این شاید خوب است. شاید نیروی محرکه است. نمیدانم.

اما به هر حال، عمیقا احساس فقدان میکنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

who am i kidding?

 هر روز از نوشتن طفره میرم، به امید اینکه فردا حالم بهتر بشه و مجبور نباشم حال بدم رو هیچ کجا ثبت کنم. اما روز بعدش با آشفتگی بیشتری از خواب بیدار میشم. تصمیم گرفتم نوشتن رو هم امتحان کنم، خدارو چه دیدی، شاید جواب داد.

امروز روز سختی بود. تمام روز رو فقط بدون هیچ کنترلی اشک ریختم. انقدر سخت بود که اون وسطاش داشتم فکر میکردم ممکنه اصلا آخرش رو نبینم... 

و حالا اینجا نشستم و با چشمایی که میسوزن و ورم کردن، دارم حال این روز بد رو ثبت می‌کنم.

من دوستش داشتم. با تمام نواقصش، با تمام کاستی‌هاش دوستش داشتم. رابطه‌مون پیچیده شد. روز به روز پیچیده‌تر شد و امروز تنها کسی که ضرر کرده منم. میدونی چرا؟

چون توی خیلی زمینه‌ها من از جلو تر بودم، این اذیتش میکرد. بارها سعی کردم بهش بفهمونم من تورو به همین شکلی که هستی دوستت دارم. من سادگی و مهربونی و صداقت تورو دوست دارم. شیطنت های ریزت رو دوست دارم. متفاوت بودنت رو دوست دارم. اما وقتی دیدم اینکه فکر میکنه من ازش بهترم داره اذیتش میکنه، ایستادم. صبر کردم برسه به من. خیلی جاها خودم رو تغییر دادم، کم کردم که بتونه کنارم شاد باشه.

اشتباه کردم.

حالا من در خط زمان متوقف شدم، اون رفته. خیلی هم شاده با یار جدیدش.

اشتباه کردم.

من از تمام اون تهران دودی لعنتی فقط یک شیرینی فروشی رو دوست داشتم که یکبار به اصرار من باهم رفتیم شیرینی هاش رو امتحان کنبم، و امروز فهمیدم یار جدیدش رو برده همون یه دونه جایی که من توی تهران دوستش داشتم!

 

اشتباه کردم. و درسی که از این اشتباهم گرفتم و امیدوارم هیچ وقت فراموشش نکنم اینه که مهم نیست چقدر یک نفر رو دوست داری، هیچ وقت نباید به خاطرش خودت رو به هیچ شکلی تغییر بدی. هیچ وقت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

آگاهی از موقعیت

گاهی آگاهی از موقعیتی که در آن قرار داریم به مقدار زیادی به بهبود اوضاع و شرایط ما کمک خواهند کرد. دو تجربه مفید در این مورد دارم که در ادامه می‌نویسم.

تجربه اول:

با توجه به اینکه در شرایط روحی خوبی نیستم، به روانشناسی مثبت‌گرا پناه برده‌ام و در حال گذراندان یک دوره آنلاین هستم. در یکی از تمرین های این دوره، نامه‌ای به فردی که به من آسیب رسانده است نوشتم. وقتی که نامه تمام شد و آن را دوباره خواندم، مبهوت شدم: همه افعال به کار رفته در نامه در زمان گذشته نوشته شده بودند. از اینکه متوجه شدم حضور این فرد و اثر او به گذشته من محدود است بسیار شاد شدم و همین باعث شد حس بهتری به موقعیت فعلی‌ام داشته باشم.

تجربه دوم:

در حال مطالعه کتابی هستم که تمرین‌هایی بسیار لذت بخش دارد. در این تمرین ها که در واقع نوعی مدیتیشن محسوب می‌شوند، توانستم با بسیاری از ترس‌هایم آشنا بشوم و بنابراین علت بسیاری از موقعیت‌های ناخوشایند پیش‌آمده در زندگیم را کشف کردم. و از این موضوع بسیار خوشحالم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

قلاب بافندگی

بچه که بودم، پدرم یک قلاب بافندگی کوچک داشت که یادگار کارگاه تولیدی‌اش بود. هوا که سرد می‌شد، مادر لباس‌های زمستانی‌مان را از داخل کمد، لای رختخواب یا از چمدان  بیرون می‌آورد و آن‌هایی را که نخشان در رفته بود به پدر می‌سپارد تا با قلابش آن‌ها را رفو کند.

پدرم که زمانی کارگاه بافندی داشت، طوری لباس ها را رفو می‌کرد که از بیرون هیچ نشان نمی‌داد که زمانی نخش در رفته و حالا تعمیر شده است.

اما وقتی از داخل به لباس نگاه می‌کردی، جای جایش پر از گره بود.

حکایت آن ظاهر و آن گره‌ها، حکایت حال این روز‌های من است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

If you go away

درست تاابستان  گذشته بود که رو به روی تو نشسته بودم و چون می‌دانستم معنی این آهنگ را متوجه نمی‌شوی، با فراغ بال برایت می‌خواندم:

If you go away on this summer day
Then you might as well take the sun away

 و بدون اینکه بدانی به تو هشدار دادم که:

If you go away, as I know you must
There'll be nothing left in this world to trust

و تو برگشتی. و بعد رفتی. و بعد تمام اعتماد من به دنیا را با یک جمله از بین بردی.

کاش حداقل معنی آهنگ سیناترا را می‌فهمیدی...

این روزا بیشتر از هر زمان دیگری تلاش می‌کنم به خودم مسلط باشم. از خداوند کمک خواستم. از او خواستم به من صبوری بدهد. از او خواستم که دلم را سرد بکند: به تمام خاطراتت، به تمام علاقه‌ای که به تو داشتم و به تمام دردی که گذاشتی و رفتی. از او خواستم راضی نشود که آنقدر عذاب بکشم که سرنوشتی مشابه را برای تو آرزو کنم: خیانت به اعتماد و علاقه و خاطره.

هرچند می‌دانم که با این حالی که امروز دارم، مدام منتظرم که لحظات مشابهی را تجربه کنی. می‌دانم که هنوز تو را نبخشیده‌ام. 

مه سا

بیست و یکم دی نود و هشت

نزدیک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نمیدونم چی می‌خوام بنویسم.

اما میدونم غمگینم.

میدونم عصبانیم.

میدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.

چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نمیدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی میتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نمیتونم خودم رو فقط با یک صفت توصیف کنم.

خودم رو نمیبینم. دیگه خودی نمیبینم.

هر روز هشت صبح بیدار میشم و تا ساعت ها در تخت به خودم میپیچم و وقتی چاره‌ای نداشته باشم دیگه از تخت میام پایین.

خودم رو گم میکنم توی روزمرگی هام.

تا شب بشه. تا نیمه شب بشه. کمی کتاب میخونم. و تلاش میکنم بخوابم. و در تمام این مدت دو تا حس مداوم در وجودم میپیچه: خشم و غم.

من نباید این‌ها رو بنویسم. اما ننویسم، چه کنم؟ با کی بگم؟

باید خودم رو برای خودم تعریف کنم، آرام آرام و دوباره.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

اولین افکار، یک هفته بعد

اتفاقی که اخیرا برای من افتاده، اتفاق عجیبی نیست. شاید هر روز هزاران نفر در سراسر دنیا این اتفاق را تجربه می‌کنند. اما هنوز هم پذیرش آن سخت است.

یکی از نتایج عجیب و غیر منتظره آن، بازنگری اصولم است. نشسته ام و اصولم برای زندگی را بازخوانی و بازنگری میکنم.

دیگری حس عجیبی است که حتی نمیدانم چه اسمی را میتوانم به آن بدهم. من میدانستم چه میخواهم. میدانستم تعریفم از زندگی چیست، میدانستم تعریفم از شادی چیست. حتی میدانستم اگر ازدواج را بخواهم، چطور ازدواجی را میخواهم و تعریفم از ازدواج چیست. اما حال دیگر نمیدانم.

از بسیاری از اشتباهاتم پشیمانم. هنوز نمیتوانم خیلی شفاف فکر کنم اما میدانم بسیاری از اشتباهاتم من را به این نقطه رسانده اند. 

فکر میکنم به تعریف جدیدی از زندگی احتیاج دارم. باید تلاش کنم و دنیا را به شکلی ببینم که تا به حال ندیده ام.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

تصمیم به بخشیدن

پیش نوشته:

امروز تقریبا هیچ حرفی ندارم بزنم، اما چون خودم را موظف کرده‌ام برای بهتر شدن حالم، حتما هر روز یک مرتبه بنویسم، آمده‌ام بخشی از افکارم را اینجا ثبت کنم.

نوشته:

امروز در آینه به صورتم خیره شدم: پوست زیر چشمم به شدت نازک شده و نزدیک گوشه داخلی چشم‌هایم کمی چروک ریز ایجاد شده. گونه‌هایم بیرون افتاده و صورتم لاغرتر شده. فکر کردم حتما از بی‌خوابی است، اما وقتی که چند قدم به عقب برداشتم، متوجه تغییراتم شدم. لاغرتر شده‌ام. لاغرتر از زمانی که سه ماه رژیم داشتم و باشگاه می‌رفتم. خودم را وزن کردم و حدسم درست بود. در حدود یک هفته تقریبا سه کیلو وزن از دست داده‌ام.

این نشانه خوبی نیست.

صبح‌م بی هیچ اتفاق خاصی به غروب وصل شد. داروی پدر بزرگ را دادم، کمکش کردم کمی قدم بزند و بعدش در تخت دارز کشید تا استراحت کند. از تنهایی و سکوت خانه استفاده کردم و پشت پنجره رفتم و دیدم برف می‌بارد. من از کودکی بارش برف را نمادی از محبت خدا به احوالات خودم می‌دانستم. شاید دلیلش این باشد که هر سال تولدم برف باریده.

بغضم ترکید.

بغضی که یک هفته فروخورده شده بود، ترکید. از خدا خواستم حال که دارد با من به زبان آشنای برف صحبت می‌کند، خودش راه آرامش را بهم نشان بدهد.از او خواستم این خشم و کینه را از دلم پاک کند که دلم راضی نشود به رنجش کسی- حتی اگر بارها از او رنجیده باشم.

آرام‌تر که شدم، مقاله جدید متمم در مورد بخشش را خواندم. دوبار مقاله را خواندم و بعد تصمیم گرفتم که برای آرامش خودم باید ببخشم و بگذرم. اما فراموش نکنم.

تصمیم گرفتم آنها را ببخشم.

ما هیچ وقت نمی‌دانیم فردا با خود چه اتفاقی را به زندگی ما خواهد آورد. هیچ وقت نمی‌دانیم ده سال بعد دقیقا در کجا هستیم.

تصمیم گرفتم سخت نگیرم. من که نمی‌دانم زندگی قرار است چه برگ‌هایی را برای من یا برای آن‌ها رو کند، چرا بترسم از آنچه که از دست رفته؟

شاید این وسط، آنها هستند که چیزهای بیشتری را از دست داده‌اند. شاید، حذف شدن آنها از زندگی من هدیه‌ای باشد از طرف زندگی.

تصمیم گرفتم صبورتر باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

حق نبخشیدن

اینجا نشسته‌ام و به تمام کارهای نصفه و نیمه و رها شده‌ام فکر می‌کنم. حدود یک هفته است که نمی‌توانم بگویم درگیر چه حسی هستم. دیشب دچار حمله عصبی شدم. دومین بار بود که دچار حمله عصبی می‌شدم. بار اولش را خوب یادم هست: سه سال پیش بود و من در آن شهر سرد به تنهایی پرسه می‌زدم که دچار حمله عصبی شدم. بار اول، نمی‌دانستم علتش چیست. به اورژانس رفتم و گفتند حمله عصبی بوده و تکرار شدنش ممکناست خطرناک باشد.

بار اولش، فردای روزی بود که رفتی.

بار دومش، یک هفته بعد از اینکه بهم ثابت کردی تو سه سال است که رفته‌ای.

اینجا نشسته‌ام و از خودم می‌پرسم آیا این حق را دارم که تو را نبخشم؟

آیا این حق را دارم که هربار که رویایی نا تمام گلوی من را فشار می‌دهد، نبخشمت؟

نمی‌دانم. حقیقتا نمی‌دانم بیشتر تقصیر با من است یا تو.

تو مقصری. تو برای مرگ تمام رویاهایی که بذرش را دل من کاشتی و از آنها مراقبت نکردی، مقصری.

من هم مقصرم. من برای چشم‌پوشی کردن‌هایم مقصرم. من برای تمام ندیدن‌هایم مقصرم. من برای تمام بخشیدن‌هایم مقصرم. 

آیا این حق را دارم که هربار که تصویری می‌بینم از رویایی که از تو و با تو در ذهن داشتم، تو را نبخشم؟ نمی‌دانم.

خودم را؟

خودم را می‌بخشم. خودم را باید ببخشم و می‌بخشم.

تو را؟

نمی‌دانم. شاید. شاید روزی تو را هم ببخشم. امروز اما نمی‌توانم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا