اینجا نشستهام و به تمام کارهای نصفه و نیمه و رها شدهام فکر میکنم. حدود یک هفته است که نمیتوانم بگویم درگیر چه حسی هستم. دیشب دچار حمله عصبی شدم. دومین بار بود که دچار حمله عصبی میشدم. بار اولش را خوب یادم هست: سه سال پیش بود و من در آن شهر سرد به تنهایی پرسه میزدم که دچار حمله عصبی شدم. بار اول، نمیدانستم علتش چیست. به اورژانس رفتم و گفتند حمله عصبی بوده و تکرار شدنش ممکناست خطرناک باشد.
بار اولش، فردای روزی بود که رفتی.
بار دومش، یک هفته بعد از اینکه بهم ثابت کردی تو سه سال است که رفتهای.
اینجا نشستهام و از خودم میپرسم آیا این حق را دارم که تو را نبخشم؟
آیا این حق را دارم که هربار که رویایی نا تمام گلوی من را فشار میدهد، نبخشمت؟
نمیدانم. حقیقتا نمیدانم بیشتر تقصیر با من است یا تو.
تو مقصری. تو برای مرگ تمام رویاهایی که بذرش را دل من کاشتی و از آنها مراقبت نکردی، مقصری.
من هم مقصرم. من برای چشمپوشی کردنهایم مقصرم. من برای تمام ندیدنهایم مقصرم. من برای تمام بخشیدنهایم مقصرم.
آیا این حق را دارم که هربار که تصویری میبینم از رویایی که از تو و با تو در ذهن داشتم، تو را نبخشم؟ نمیدانم.
خودم را؟
خودم را میبخشم. خودم را باید ببخشم و میبخشم.
تو را؟
نمیدانم. شاید. شاید روزی تو را هم ببخشم. امروز اما نمیتوانم.