1. احساس میکنم به جهان تازهای پا گذاشتهام که هیچ آشنایی با قوانین و اتفاقات آن ندارم. از تمام آنچه که نمیدانم میترسم. هفته گذشته تلاش کردم به خواهرم که در شرایط اقتصادی بدی هست، کمک کنم و این قصد من برای کمک کردن به یک فاجعه تمام عیار تبدیل شد که دامان خانواده چهار نفرهمان را گرفته. مگر اینطور نیست که آدم وقتی میبیند عزیزانش در سختی هستند تلاش میکند به آنها کمک کند؟ قصد من اشتباه بوده یا شیوهای که برای کمک انتخاب کردهام یا اصلا زمانی که انتخاب کردهام؟
نمیدانم.
دیگر هیچ چیز را نمیدانم. اتفاقات این چند هفته اخیر باعث شده که فکر کنم از لحاظ فکری، کودکی خردسال هستم و نمیتوانم کوچکترین تحلیلها را انجام بدهم و همیشه تصمیم اشتباه میگیرم. خداوند خودش به داد این حال بد من برسد، که روز به روز بدتر میشود.
2. طاقت نیاوردم سکوت کنم. پستی در اینستاگرامم منتشر کردم که تفکراتم را ثبت کنم. از چند نفر از دوستان دور و نزدیکم خواستم خودشان را در موقعیت قرار بدهند و همه گفتند حس میکنند بهشان خیانت شده. احساس خلأ تمام وجودم را پر کرده. حس زیبایی نیست.
3. رتبه آزمونم 50 پله بالا رفته، قرار است به خودم یک جایزه بدهم و هنوز نمیدانم جایزهام چیست. شاید یک آفوگاتو بد نباشد
4. آشفتهام آشفتگی از تمام افکار و تصمیمات و حرفهایم نمایان است. بیشتر از هر زمانی به معنویات احتیاج دارم. حالم خوب خواهد شد و به خودم افتخار خواهم کرد. مطمئنم.