بچه که بودم، پدرم یک قلاب بافندگی کوچک داشت که یادگار کارگاه تولیدیاش بود. هوا که سرد میشد، مادر لباسهای زمستانیمان را از داخل کمد، لای رختخواب یا از چمدان بیرون میآورد و آنهایی را که نخشان در رفته بود به پدر میسپارد تا با قلابش آنها را رفو کند.
پدرم که زمانی کارگاه بافندی داشت، طوری لباس ها را رفو میکرد که از بیرون هیچ نشان نمیداد که زمانی نخش در رفته و حالا تعمیر شده است.
اما وقتی از داخل به لباس نگاه میکردی، جای جایش پر از گره بود.
حکایت آن ظاهر و آن گرهها، حکایت حال این روزهای من است.