پیش نوشته:
امروز تقریبا هیچ حرفی ندارم بزنم، اما چون خودم را موظف کردهام برای بهتر شدن حالم، حتما هر روز یک مرتبه بنویسم، آمدهام بخشی از افکارم را اینجا ثبت کنم.
نوشته:
امروز در آینه به صورتم خیره شدم: پوست زیر چشمم به شدت نازک شده و نزدیک گوشه داخلی چشمهایم کمی چروک ریز ایجاد شده. گونههایم بیرون افتاده و صورتم لاغرتر شده. فکر کردم حتما از بیخوابی است، اما وقتی که چند قدم به عقب برداشتم، متوجه تغییراتم شدم. لاغرتر شدهام. لاغرتر از زمانی که سه ماه رژیم داشتم و باشگاه میرفتم. خودم را وزن کردم و حدسم درست بود. در حدود یک هفته تقریبا سه کیلو وزن از دست دادهام.
این نشانه خوبی نیست.
صبحم بی هیچ اتفاق خاصی به غروب وصل شد. داروی پدر بزرگ را دادم، کمکش کردم کمی قدم بزند و بعدش در تخت دارز کشید تا استراحت کند. از تنهایی و سکوت خانه استفاده کردم و پشت پنجره رفتم و دیدم برف میبارد. من از کودکی بارش برف را نمادی از محبت خدا به احوالات خودم میدانستم. شاید دلیلش این باشد که هر سال تولدم برف باریده.
بغضم ترکید.
بغضی که یک هفته فروخورده شده بود، ترکید. از خدا خواستم حال که دارد با من به زبان آشنای برف صحبت میکند، خودش راه آرامش را بهم نشان بدهد.از او خواستم این خشم و کینه را از دلم پاک کند که دلم راضی نشود به رنجش کسی- حتی اگر بارها از او رنجیده باشم.
آرامتر که شدم، مقاله جدید متمم در مورد بخشش را خواندم. دوبار مقاله را خواندم و بعد تصمیم گرفتم که برای آرامش خودم باید ببخشم و بگذرم. اما فراموش نکنم.
تصمیم گرفتم آنها را ببخشم.
ما هیچ وقت نمیدانیم فردا با خود چه اتفاقی را به زندگی ما خواهد آورد. هیچ وقت نمیدانیم ده سال بعد دقیقا در کجا هستیم.
تصمیم گرفتم سخت نگیرم. من که نمیدانم زندگی قرار است چه برگهایی را برای من یا برای آنها رو کند، چرا بترسم از آنچه که از دست رفته؟
شاید این وسط، آنها هستند که چیزهای بیشتری را از دست دادهاند. شاید، حذف شدن آنها از زندگی من هدیهای باشد از طرف زندگی.
تصمیم گرفتم صبورتر باشم.