یادداشت‌های خصوصی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا

از رویاهای شفا بخش

کاش میدانستم چرا در تمام عمر دنیای خوای و رویا انقدر برای من دنیای جذاب و مرموزی بوده. شاید یکی از دلایلش، مرموز و جذاب بودن رویاهایی هست که همیشه داشته ام.
مثل رویایی که چند شب پیش دیدم... داشتم نقاشی میکردم.

همین؟
بله، همین... منتهی نکته اینجاست که من در تمام عمر هیچ وقت با رنگ روغن و بوم کار نکرده ام و حالا شب ها خواب میبینم که پلت رنگ در دست دارم و بر روی بوم نقاشی میکشم و صبح وقتی که بیدارم میشوم پر از حس رضایت و آرامشم و در بیداری تصمیم میگیرم برای آن قسمت از بوم که به تکسچر بیشتری احتیاج دارد از تکنیک جدید استفاده کنم!
فکر کنم باید کم کم تسلیم بشوم. اگر قرار است روحی داشته باشیم، ظاهرا روح من یک هنرمند است!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از آموختن خداحافظی

اینکه در سی و چند سالگی بفهمم که خداحافظی کردن را بلد نیستم اصلا خوشایند نیست.

گفته بودم که حافظه بسیار قوی دارم؟ البته بهتر است بگویم حافظه بسیار قوی داشتم... راستش آن حافظه ی بیش از حد قوی را در ترومای 6 سال گذشته از دست دادم و حالا هم حافظه ی کوتاه مدتم و هم حافظه ی بلند مدتم از نرمال هم ضعیف تر است. اما امروز به این نتیجه رسیده ام که داشتن حافظه ی بسیار قوی هم میتواند یک واکنش به تروما باشد... من این حافظه ی فوق قوی را برای بقا لازم داشتم- یا حداقل روانم اینطور باور کرده بود... شاید این حافظخ ی قوی خودش یک نشانه برای تایید این باشد که من خداحافظی را هیچ وقت دوست نداشته ام: نه با آدم ها، نه با مکان ها و نه با خاطرات... اما امروز فهمیدم که کم کم دارم با «از دست دادن» کنار می آیم و این برای من نشانه ی خوبی است: کم کم دارم خداحافظی کردن را یاد میگیرم.

البته که خداحافظی کردن در مهاجرت کمی اجتناب ناپذیر است: باید همه چیز را رها کرد. باید آدمها را رها کرد، خاطرات خوش را و خطرات بد را رها کرد، مکان ها را رها کرد...البته که میتوان خلاف این عمل کرد و درد کشید اما من انتخاب کرده ام که رها کنم.

دلم برای دوستان ایرانم تنگ می شود. دلم برای جمع دخترانه ی سرخوشمان تنگ می شود. اما اجباری به تلاش برای تداوم رابطه ی صمیمی مان نمیبینم. چرا؟

راستش دیروز به بیمارستان رفتم و تمام علایم عجیب دو هفته گذشته ام را برای دکتر بازگو کردم: خستگی و عطش دایمی، میل شدید به شیرینی، ورم عجیب در کل بدن، دل درد و دلپیچه وحشتناک، ریزش مو، اختلال تنفس، تپش قلب،سردرد، سرگیجه، خواب آلودگی بیش از حد و پس ساعت ها آزمایش و پرسش و پاسخ، دکتر لبخندی زد و گفت: تو مهاجری. چند وقت است که به اینجا آمده ای؟ گفتم هشت ماه. بازهم لبخند زد و گفت: استرس مزمن تو به اضطراب تبدیل شده. بهتر است استرست را مدیریت کنی.

همین؟ دلم میخواست بگویم حداقل یک مرض جدی تر برایم بتراش که خودم را کمتر مقصر بدانم! چمیدانم، مقاومت انسولینی، تنبلی تخمدانی، بیماری آدیسونی، گره تیروییدی چیزی... همین؟

بله همین! باید با خودت مهربانتر باشی و به بدنت بیشتر گوش بدهی، باید کمتر خودت را تحت فشار بگذاری، باید بار عاطفی که با خودت حمل میکنی را سبک تر کنی. همین.

 

کجا بودم؟ آها، همین شد که دیدم بله، من هم باید خداحافظی کردن را یاد بگیرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از اینرسی بعد از افسردگی و سوگواری زمان از دست رفته

این روزها تنها کاری که به خوبی انجام میدهم، نگاه کردن به خودم است. این روزها بسیار با دلسوزی و با دقت خودم را نگاه میکنم. درست است، همزمان هم برای آینده ام تلاش میکنم- اما به سختی.
من به سختی خودم را به اینجا رساندم، به سختی برای آزمون آیلتس خواندم، به سختی آزمون دادم، به سختی مدارکم را آماده کردم، به سختی بارم را بستم و به سختی خودم را به اینجا رساندم. هنوز هم به سختی همه کار را انجام میدهم: برای کوچکترین حرکتی باید از لحاظ ذهنی خودم را آماده کنم.
وقتی که میگویم تمام این کارها را به سختی انجام داده ام منظورم این است که باید برای هر کدام خودم را از لحاظ ذهنی آماده کنم و برای انجام دادن تک تک اینها به شدت مبارزه کنم.
برای تک تک کارهای ریز داخل خانه هم همین وضع است: باید برای غذا درست کردن خودم را آماده کنم، برای لباس شستن، برای ظرف شستن، حتی برای بیرون و دانشگاه رفتن باید ذهنم را آماده کنم.
حس میکنم به نوعی اینرسی بعد از افسردگی دچار شده ام: میدانم افسردگی هیچ گاه به صورت کامل من را ترک نکرد، اما میدانم که دیگر مثل قبل زندگی ام را مختل نمیکند و آنچه از افسردگی باقی است، نوعی اینرسی است که رهایم نمیکند.

اگر نمیدانی افسردگی چه حالتی است، بگذار برایت توصیفش کنم: من در روزهای اوج افسردگی ام باید 45 دقیقه تلاش میکردم که فقط بتوانم لباس بپوشم، از در خانه خارج شوم، به جلوی محوطه ساختمان بروم و بعد به خانه برگردم. همین. و دو سال در این حال بودن، به گمانم که یک اینرسی را به همراه بیاورد.

و من افسوس میخورم، به همان دو سال و به حال این روزها. راستش بیشتر سوگواری میکنم: برای زمانی که به افسردگی گذشت. دو سال از زندگی ام را در یک خلسه گذراندم و تمام چیزی که از آن روزها یادم مانده یک تصویر مبهم و تاریک است... بسیار تاریک. انگار که سرم ضربه خورده بوده و دیدم مختل شده و همه چیز را تار و بسیار تاریک میدیدم.
من برای حال آن روزها، برای زمان از دست رفته ام و برای خرده نبردهای این روزها، سوگواری میکنم.

یادم هست ورزی در کانال تلگرامم نوشته بودم که زندگی واقعی به این معنی است که تو در هر مرحله از زندگی، یک هویت جدید برای خودت ابداع کنی که بتوانی از پس زندگی بر بیایی. نمیدانم چطور این جمله را نوشتم، اما باید اعتراف کنم که تا به این لحظه معنای واقی اش را نمیدانستم. باید به خودم بگویم:

عزیز من،

ایرادی ندارد که فکر میکنی خودت نیستی،

ایرادی ندارد که فکر میکنی هویتت را در روزهای افسردگی از دست داده ای

ایرادی ندارد که فکر میکنی همان آدم قبلی نیستی،

تو هنوز هم میتوانی این روزها را بگذرانی. هنوز هم میتوانی برای خودت تلاش کنی. هنوز هم میتوانی لحظات زیبا بسازی. 

امیدت را از دست نده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از استرس که حرف میزنم، از چه حرف میزنم

یک نفر را میشناسم که فقط مواد خوراکی طبیعی مصرف میکند و هیچ غذای فراوری شده مصرف نمیکند. قند، نگه دارنده و رنگ های خوراکی را کلا حذف کرده و هیچ محصولی را خارج از فصلش مصرف نمیکند که مبادا به مواد شیمیایی ناخواسته آغشته باشد. تا جایی که میدانم، در تمام ادوار زندگی اش ورزشو تحرک مرتب در روتین زندگی اش بوده. همیشه تحسینش کرده ام، اما متاسفانه همیشه درگیر بیماری پوستی و مشکلات داخلی با منشا ناشناخته است. «منشا ناشناخته» برای منی که تجربه نزدیک از درمان مشکلات پوستی دارم به معنی التهاب در بدن و نقص سیستم ایمنی هست.

خواهر من سالهاست که گیاهخوار شده و قند و شکر را به کل از رژیم غذایی اش حذف کرده. اراده خواهرم را دوست دارم، مخصوصا در مورد مصرف نکردن شکر به شدت او را تحسین میکنم. اما خواهر من هم همیشه درگیر آلرژی ها و حساسیت های پوستی و سوریازیس بوده.

من سالهاست که از چربی بدم می آید، یعنی بوی روغن و چربی حالم را بد میکند. شاید از 14 سالگی همیشه ترجیحم غذاهای سالم بوده. همیشه چای و قهوه ام را تلخ میخورم، در سوپرمارکت غذاهای سالم را انتخاب میکنم، در هر وعده ابتدا سالاد میخورم و بعد غذای اصلی را شروع میکنم. سالهای نوجوانی ام را بدون اینکه بدانم فست کردن چیست، فست 12 ساعته میکردم و اغلب از 5-6 غروب تا صبحانه قبل از مدرسه، هیچ ماده خوراکی جز آب یا چای مصرف نمیکردم. البته این را هم اضافه کنم که همیشه عضو تیم ورزشی مدرسه بوده ام و بعد از مدرسه در حال ورزش و تمرین بودم. اما همیشه درگیر اضافه وزن، حساسیت های فصلی و درماتیت پوستی بوده ام.

 

هر سه ما، در زندگی مقدار زیادی استرس را تحمل کردیم، شاید کمی بیشتر از آنچه که بدن ما تحملش را دارد. همین.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از ماه هشتم و ترک کورتیزول

حدودا هفته ی پیش بود که برای اولین بار متوجه شدم که چقدر در دهه گذشته زندگی ام بدنم تحت فشار تحمل کورتیزول بیش از اندازه بوده است. به زبان ساده تر، چقدر همیشه در استرس مضاعف زندگی کرده ام. بله... بله... همه ما هر روز در سوشال میدیا میبینیم که چقدر پست های مربوط به اثرات کورتیزول منتشر میشوند. همه ما هر روز در مکالماتمان به حضور دایمی استرس در زندگی مان اشاره میکنیم، اما این دریافت آنی من از حجم استرسی که در آن زندگی میکردم، کمی با وقوف به داشتن استرس دایمی متفاوت بود.

بگذار سعی کنم کمی توصیفش کنم: فرض کن در یک حباب بزرگ زندگی میکنی و به ین موضوع آگاهی. فرض کن که شنیده ای که زندگی در این حباب میتواند اثرات مضر غیر قابل بازگشت فراوان بر روی سلامت جسم و روان تو داشته باشد، اما نمیتوانی تشخیص بدهی آیا در حال حاضر حباب به تو آسیب زده یا نه. فرض کن روزی تصمیمی میگیری از حباب خارج شوی، میروی و میروی و پشت سرت را نگاه نمیکنی. فرض کن بعد از هشت ماه به یکباره برمیگردی و برای اولین بار، از بیرون به حباب نگاه میکنی و به اثراتی که این هشت ماه دور شدن از حباب بر روی تو داشته فکر میکنی.

و آنجاست که برای اولین بار میتوانی ببینی که حبابی که در آن زندگی میکردی چقدر بزرگ بوده و هوای داخل آن چقدر تیره و آلوده و سنگین بوده. 

هفته ی پیش برای اولین بار متوجه شدم که چقدر حجم استرسی که در دهه گذشته زندگی تحمل میکردم زیاد بوده. هفته گذشته برای اولین بار توانستم اضطراب اجتماعی که همیشه در زندگی داشتم را به خوبی ببینم. گفته بودم گاهی دچار لکنت می شوم؟ گفته بودم گاهی حتی این لکنت را نمیفهمم؟ هفته ی پیش برای اولین بار فهمیدم لکنتی که داشت بیشتر و بیشتر میشد از کجا ریشه گرفته بود.

ترک کورتیزول؟ نه اشتباه برداشت نشود، هنوز استرس از زندگی من حذف نشده: هنوز هم هرشب به فرمان و حکم کورتیزول حداقل یک بار از خواب میپرم و به ندرت خواب کافی و کامل دارم. اما مثل تمام اعتیاد ها که نقطه شروع ترک آگاهی به حجم اعتیاد و اثرات منفی اعتیاداست، برای من هم نقطه شروع ترک اعتیاد به کورتیزول آگاهی به حجم آن و اثرات منفی آن است.

 

هنوز هم برایم سخت است باور کنم که انقدر حجم استرس و اضطرابم زیاد بوده...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از رویاهای آشفته و آرامش قبل از طوفان

من خواب های عجیب کم نداشته ام. خواب هایی که عجیب در حافظه ام میمانند. مثلا همان خوابی که یک بار شش سال و یک بار، دو سال قبل از خیانتش دیدم و هر دو بار بعد از دیدن خواب به شدت مریض شدم و هر دو خبر از خیانتش با همان دختر بی اخلاق و کنایه زن میداد و هر دو به واقعیت پیوست. یا همان خوابی که از ضربه خوردن و جدا شدن تیغه بینی ام دیدم و آن هم به واقعیت پیوست. حالا که بهتر فکر میکنم، میبینم که تقریبا در تمام عمرم کابوس داشته ام و اصلا تعجب نمیکنم که جسمم میل و رغبتی به پویایی و زندگی ندارد: روانم چنان در عذاب است که جسمم را هم بیمار کرده.

این روزها هم، خواب های عجیبی میبینم که بسیار در خاطرم میمانند، خواب هایی که گویی سکانس هایی تقطیع شده از یک داستان واحد هستند و بدون هیچ نظم مشخصی هر شب یکی از آنها تصمیم میگیرد به تنهایی و جدا از سایر سکانس ها اکران شود. و تمام این خواب ها یک پیام واحد دارند: 

 

از نوشتن بسیار فاصله گرفته ام. قرار است کلمات منجی من بشوند. قرار است کلمات تمام چیزی بشوند که برایم باقی میمانند. بهتر است که این رابطه ی فراموش شده را احیا کنم.

 

یادت هست که گفته بودم رشته تسبیح وجودم گسست و دانه ها را در مشتم گرفتم و از طوفان گذشتم؟ یادت هست که گفتم از آن تسبیح و آن دانه ها هیچ یک با من از طوفان نگذشت و به بیرون نیامد؟ هنوز هم، نه رشته را دارم و نه در جستجوی دانه هایی هستم که روزی طوفان از مشتم به در آورده بود: هنوز هم معجزه زندگی را میگذارم که از میان انگشتانم بر زمین بریزد و تلف شود. اما نجوای نسیمی که از قفا موج موهایم را به روی  گونه های گود رفته ام میکشد، به من میگوید که واژگانم هنوز بعد از طوفان در پی دست ها و چشمهایم میگردند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از پاداش های آنی و اعتیاد به دوپامین

سالهاست که در حوزه سوشال مدیا و محتوا فعالم و همیشه با حلقه ی دوپامین، اعتیاد به دوپامین و instant gratification آشنایی داشتم، حتی برای استراتژی هایی که داشتم، روشون حساب میکردم. اما نمیدونستم انقدر راحت میتونن به زندگی آدم چیره بشن و زندگی رو ازت بقاپن.

درگیر حلقه ی معیوب دوپامین شدم و این موضوع درس خوندن رو برام به شدت سخت میکنه. چطور؟ بذار برات بگم.

در سه سال اخیر، شغل و میزان درآمد من به شکل مستقیمی با لایک و ویو و رشد پیج کاریم در ارتباط بود و این پیج کاری زمان زیادی از روز من رو به خودش اختصاص میداد: تعیین استراتژی محتوا - که صادقانه اغلب مواقع زیاد براش وقت نمیذاشتم، تولید محتوا، آپلود و پروموت کردن محتوا، جواب دادن به پیام ها و نظرها... همه این ها بخش زیادی از زمان روزانه من رو به خودشون اختصاص میدادن و چون ساعات کاری روزانه مشخصی نداشتم، برام سخت بود تایم مشخصی رو بهشون اختصاص بدم.

البته صادقانه بخوام بگم، هیچ وقت هم به خودم سخت نگرفتم که فقط زمان مشخصی رو در روز به سرکشی و مدیریت پیج کاریم اختصاص بدم چون هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر بتونم تحت تاثیر باشم. نتیجه؟

اعتیاد به instant gratificatio. اعتیاد به دوزهای ریز و مرتب دوپامین. نتیجه ثانویه؟

سخت شدن انجام دادن کار عمیق و طولانی. چطور این رو فهمیدم؟

این که دیدم نمیتونم درس بخونم و این برای منی که همیشه یکی از بزرگترین لذت های زندگیم یادگیری بوده، چیز عجیبیه. پس فهمیدم یه جای کار میلنگه. به این فکر افتادم که شاید باز دارم اهمال کاری میکنم. اما من همیشه اهمال کاری میکردم و باز هم با وجود اهمال کاری میتونستم کارهامو به نتیجه برسونم، میتونستم درسهام رو بخونم. پس با خودم فکر کردم حتما اثر استرس مضاعف ناشی از مهاجرته. اما بازهم دقیقا در دوره کارشناسی در روزهای پر استرس هم نسبتا خوب عمل کرده بودم. نه فقط دوران کارشناسی، آزمون تورگایدی، آزمون فنی حرفه ای و آزمون ایلتس هم همینطور.

خصوصا آزمون تورگایدی رو یادم هست و از مرورش هر بار به خودم افتخار میکنم و لذت میبرم. اینکه چطور 26 کتاب رو در کمتر از یک ماه نه تنها خوندم، بلکه کامل حفظشون کردم و در شهر محل سکونتم به تنها تورلیدری تبدیل شدم که تمام درس ها رو در اولین دوره آزمون قبول شده و کارش به مرحله دوم و سوم نرسیده.

یا حتی آزمون ایلتس. آخرین باری که قبل از آزمون ایلتس زبان خونده بودم، برمیگرده به 25 سالگی و این یعنی 6 تا 7 سال گذشته. به این فکر میکنم که چطور در یک بازه 44 روزه تونستم خودم رو برای آیلتس آماده کنم و حتی در یکی از مهارت ها نمره کامل بگیرم و با نمره نهایی 7.5 کار رو تموم کنم، کمی خیالم از خودم راحت میشه و میفهمم از یک سال پیش که آزمون ایلتس دادم تا به امروز، اتفاق جدیدی افتاده.

بله، در روزهای منتهی به مهاجرت تمام وجود من استرس خالص بود. من نمیدونستم حالا که به نظر میرسه تمام کارها داره طبق برنامه میره جلو و با احتمال بالا ویزا میشم، آیا اصلا تصمیم درستی گرفتم یا نه؟ من در نقطه اوج کارم بودم و در همون ایران ماهانه حدود 500 یورو درآمد داشتم. دل کندن از موفقیت و شروع کردن از صفر برام خیلی سخت بود، گاهی حتی ناممکن به نظر میرسید. یادم هست حتی زمانی که ویزام اومده بود و بلیطم رو هم خریده بودم اما هنوز داشتم کار میکردم، تصمیم گرفتم نرم و تا مرحله ی کنسل کردن بلیط هم رفتم. اما بلیط رو کنسل نکردم چون به خودم قول دادم اگر روزی پشیمون بشم، حتما برمیگردم و دوباره به همون نقطه اوج میرسونم خودم رو. و تمام این پروسه و افکار، تنها بخش کوچکی از تمام استرس ها و افکار ضد و نقیضی بود که داشتم. و جواب من به تمام این افکار و استرس ها چی بود؟

غرق شدن در اینستاگرام به بهانه کار. ساعت ها و ساعت ها در اینستاگرام میچرخیدم، حتی زمانی که سر کار بودم کافی بود فقط یک دقیقه تایم آزاد پیدا کنم تا گوشی رو بگیرم دستم و دوباره اینستاگرام رو باز کنم و با چک کردن اینستاگرام همه صداهای مغزم رو خاموش کنم.

آیا کار درستی کردم؟ حقیقت اینه که من توی اون بازه اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم و الان نمیتونم خودم رو شماتت کنم.

الان فقط از اینکه تونستم این مسئله رو ریشه یابی کنم خوشحالم. آیا به همین قانع میشم؟ نه، قطعا نه.

اینستاگرام رو از روی گوشیم پاک کردم و هر ازگاهی اگر حرفی برای گفتن داشته باشم نصبش میکنم، استوریم رو میذارم و بعدش باز هم پاکش میکنم.

علاوه بر این، در مورد اعتیاد به دوپامین مطالعه میکنم و از روشهای پیشنهاد شده برای اصلاح این حلقه ی معیوب کمک میگیرم.

 هنوزم موقعی که دارم درس میخونم پرش فکر دارم و کسل میشم. اما میدونم موقتیه و این هم اصلاح میشه. مطمئنم اگر روتین جدیدم رو پیدا کنم خیلی خیلی حالم بهتر میشه. به هر حال همه چیز با سرعت زیادی در دنیای من تغییر کرده و هنوز هم این تغییرات ادامه داره و این پیدا کردن روتین رو برام کمی سخت میکنه، اما میدونم که این دوره هم میگذره...

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از نیاز به شفاف اندیشیدن

دیشب لپ تاپم رو روشن کردم، بلاگ رو باز کردم که شروع کنم باز هم بنویسم، اما متوجه شدم کیبورد لپ تاپ جدید حروف فارسی رو نداره. تصمیم گرفتم از حافظه ام کمک بگیرم که خیلی زود متوجه شدم جای خیلی از حروف روی این کیبورد با چیزی که از لپ تاپ قبلیم یادم میاد بسیار متفاوته و باید برچسب بچسبونم. برام عجیب بود که چطور در چهار ماه گذشته متوجه این موضوع نشده بودم؟ به این فکر کردم که من به حروف فارسی روی این لپ تاپ نیاز نداشتم و این هم برام عجیب بود. نشستم برچسب رو چسبوندم و دیگه برای اینکه بخوام بیام اینجا و بنویسم، خیلی دیر شده بود.

چهار ماهه که نیازهام عوض شدن. چهار ماهه که دنیام به طور کلی عوض شده. چهار ماهه که به کشور جدید و دنیای جدیدی پا گذاشتم. همیشه میدونستم مهاجرت قرار چالش برانگیز باشه، همیشه سعی کرده بودم که مهاجرت رو برای خودم ایده‌آل سازی نکنم، خیلی زیاد سعی کرده بودم با خودم مرور کنم که شروع مهاجرت فقط به معنی جدید شدن چالش های زندگیه، سعی کرده بودم مهاجرت رو برای خودم واقع‌گرایانه تصویر کنم و مقصد رو بهشت تصور نکنم. درست، همه  اینها درست.

اما با وجود همه این ها، من هنوز نمیدونستم این چالش ها قراره چی باشه و این برای منی که همیشه ابزارهای کمی برای مقابله با چالش های زندگی داشتم، همه چیز رو خیلی خیلی سخت تر میکنه.

دیشب میدونستم که آخرین فرصت برای استفاده از نوشتن به عنوان شیر تخلیه ایمن رو با چسبوندن برچسب ها از دست دادم؛ آخر شب دچار فروپاشی شدم و قبل از اینکه بتونم تلاش کنم خودم رو بخوابونم، گریه تصمیم گرفت مسیر تخلیه ایمن رو سد کنه و خودش صحنه رو به دست بگیره. دیشب منفجر شدم.

دیشب به خودم شک کردم، مثل تمام وقت های دیگه ای که به خودم شک کرده بودم؟ نه. بدتر. خیلی خیلی بدتر. دیشب تنها ترین و دوست نداشتنی ترین آدم دنیا، من بودم. حس میکردم هیچ چیزی در تمام زندگیم یاد نگرفتم، حس میکردم هیچ وقت نتونستم از پس هیچ چیز به تنهایی بر بیام،فکر میکردم حتما زندگی کردن رو بلد نیستم که این همه دچار چالش میشم و هیچ وقت بلد نیستم چالش ها رو حل کنم. دلم پر بود از گلایه: از خودم که چرا هیچ چیز رو هیچ وقت یاد نگرفتم، از زندگی که چرا هیچ وقت عادلانه نبوده، از دنیا که چرا هیچ وقت روی خوش بهم نشون نداده، و باز از خودم، که چطور بدون اینکه متوجه بشم انقدر منزوی و تنها شدم؟

چطور شد که من هیچ دوستی ندارم که اینجور مواقع بدون اینکه احساس کنم تقاضای زیادی دارم، بتونم باهاش صحبت کنم؟ هیچ کس؟ واقعا؟ در 33 سالگی هیچ کس رو ندارم که بتونم بهش پیامی بدوم و بگم حالم بده و مطمئن باشم حال بد من براش مهم تر از حرکات روده‌اش هست؟ چطور و چرا به این نقطه رسیدم؟

من همیشه تلاش کردم دوست خوبی باشم. چرا هیچ وقت هیچ کس تلاش نکرده دوست خوب من باشه؟ آیا واقعا من خودم این اجازه رو ندادم؟ یا اینکه بودن در کنار من به عنوان یک دوست برای کسی این درجه از اهمیت و ارزش رو نداشته؟

در هر حال، به نظر میرسه که باید این موضوع رو به عنوان یک حقیقت دردناک دیگه پذیرفت. اولین حقیقت دردناک 33 سالگی. این رو از همون روز تولدم فهمیدم: اینکه هفته گذشته تولد 33 سالگیم بود و با وجود اینکه آدم های اطرافم میدونستن که تولدمه، هیچ کس هیچ تلاشی نکرد که روز تولدم رو کنارم باشه.  به وضوح در برابر پذیرفتنش مقاومت میکردم. اما امروز پذیرفتمش.

همیشه میدونستم در مدیریت روابط اجتماعی خیلی مهارت ندارم، اما انتظار این حجم از احساس تنهایی رو هم نداشتم.

اینکه حس کنم حتی خواهر و حتی پارتنرم حقیقتا به حال روحیم اهمیتی نمیدن و شاید همین دو نفر هم حرکات روده‌ شون براشون مهمتر از حال بد منه، پذیرفتنش اصلا راحت نیست.

خیلی دوست داشتم که بتونم بگم خب، مهم نیست. اما واقعا این مسئله برام مهم و آزار دهنده هست. پذیرفتنش باید سخت و زمان بر باشه. اما چاره ای جز پذیرفتنش ندارم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از مقاومت و غم حاصل از آن

توی همه کتابهایی که در مورد تروما و درمان روان خوندم، یک بخش مشترک وجود داشت که میگقت وقتی شما رفتارتون رو به هدف پیشگیری از آسیب های جدید تغییر میدین، آدم های اطراف شما سعی میکنن شما رو به همون روتین قبلی برگردونن چون نمیتونن این شخصیت جدید رو از شما بپذیرن.

من قبلا این رو در یک سطح دیده بودم و فکر میکردم که اوکی، درمان انجام شده و من تونستم مقاومتشون رو از سر بگذرونم.

اما این روزها باز هم شاهد تلاش آدمهای نزدیکم برای برگردوندن مهسای بیش از حد منعطف قبلی هستم و حدسم اینه که ظاهرا به صورت ناخودآگاه باز هم دارم تغییر میکنم و این تغیر اصلا به مذاق اطرافیانم خوش نیومده.

حقیقتا این روزها در برابر هیچ بی احترامی منفعل نیستم، از کوچکترین پرخاش و تحقیری بی تفاوت نمیگذرم و در صورتی که تذکرم برای تغییر رفتار نشنیده گرفته بشه، فاصله میگیرم. نتیجه ش چی شده؟ اینکه شاهد پرخاش ها و مقاومت های عجیبی هستم. واکنش من چیه؟ خیلی با صبوری و آرامش حرف و خواسته ام رو مطرح میکنم. اگر حرفهام نشنیده گرفته بشه، مکالمه رو تموم میکنم و اجازه نمیدم اعصابم الکی خورد بشه.

 

رابطه سه ساله م داره تموم میشه و درسته که این موضوع ناراحتم میکنه، اما باهاش کنار اومدم. جایی که خواسته هام شنیده نمیشه چرا باید بمونم؟

سخته؟ قطعا سخته. یک قدرت درونی زیادی رو میطلبه ادامه دادن این مقاومت، اما دارم از پسش بر میام و با وجود تمام غمی که روی دلم نشسته، خوشحالم. میدونم قرار نیست تغییرات خیلی بزرگی رو ایجاد کنه این رویه جدیدم، اما وقتی میبینم چقد به بی احترامی هایی که قبلا اصلا برام مهم نبود حساس شدم، مطمئن میشم که دارم کار درستی رو انجام میدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از رد آب خشکیده بر روی شیشه

شاید بارون بوده، نمیدونم. شایدم برف بوده. شاید کسی به باغچه آب داده و همون هوس همیشگی و غیر قابل سرکوب "آب پاشی کردن حیاط" بهش غلبه کرده و سر شلنگ رو گرفته سمت پنجره و این رد رو به جا گذاشته. 

تو هم دیدی؟ دیدی وقتی یک شیشه بارها و بارها با قطرات اب خیس میشه و بعدش خشک میشه چه ردی میذاره؟ 

نه میتونی بگی شیشه تمیزه نه به معنای واقعی شیشه کثیفه: نه هست و نه نیست.

 

نه هستی و نه نیستی. 

من تو رو یادمه؟ نمیدونم. واقعا نمیدونم. یادمه که بغلت میکردم، یادمه بغلت چه عطری داشت، فرم بدنت رو یادمه، گردی چونه ات رو که بالای سرم رو لمس میکرد یادمه. 

اما دیگه یادم نمیاد کی بغلت کردم، کجا بغلت کردم یا چرا بغلت کردم؟

 چشاتو یادمه، دو ردیف مژه بالا و دو ردیف مژه پایین رو یادمه. گیر کردن مژه هات به پایینی ترین تار ابروت رو یادمه. خط های سیاه و کهربایی توی زمینه قهوه ای مردمک چشمت رو یادمه. گشاد شدن مردم چشمت رو یادمه. سه تا خط ریزی که موقع خندیدن زیر چشمات میفتاد رو یادمه. اما یادم نمیاد به چی داشتیم میخندیدیم.

صدای پات رو یادمه، صدای پای راستت رو که موقع راه رفتن کمی به عادت میکشیدیش روی زمین رو یادمه. صدای پای چپت رو که انگار فقط از پای راستت خیلی با عجله و صبورانه تبعیت میکرد رو یادمه. اما یادم نمیاد که کجا میرفتیم.

 

گمون کنم هیچ وقت قرار نیست نباشی. قراره مثل رد آب خشک شده روی شیشه، رد خاطراتت، رد وجودت و رد حضورت روی خاطراتم بمونه، اما یادم نیاد این ردی که مونده، از کدوم خاطره س.

 

فکر میکنم باید یک روزی این بلاگ رو هم پاک کنم. به زودی.

چنل تلگرام رو هم پاک میکنم. به زودی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا