یادداشت‌های خصوصی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا

از پاداش های آنی و اعتیاد به دوپامین

سالهاست که در حوزه سوشال مدیا و محتوا فعالم و همیشه با حلقه ی دوپامین، اعتیاد به دوپامین و instant gratification آشنایی داشتم، حتی برای استراتژی هایی که داشتم، روشون حساب میکردم. اما نمیدونستم انقدر راحت میتونن به زندگی آدم چیره بشن و زندگی رو ازت بقاپن.

درگیر حلقه ی معیوب دوپامین شدم و این موضوع درس خوندن رو برام به شدت سخت میکنه. چطور؟ بذار برات بگم.

در سه سال اخیر، شغل و میزان درآمد من به شکل مستقیمی با لایک و ویو و رشد پیج کاریم در ارتباط بود و این پیج کاری زمان زیادی از روز من رو به خودش اختصاص میداد: تعیین استراتژی محتوا - که صادقانه اغلب مواقع زیاد براش وقت نمیذاشتم، تولید محتوا، آپلود و پروموت کردن محتوا، جواب دادن به پیام ها و نظرها... همه این ها بخش زیادی از زمان روزانه من رو به خودشون اختصاص میدادن و چون ساعات کاری روزانه مشخصی نداشتم، برام سخت بود تایم مشخصی رو بهشون اختصاص بدم.

البته صادقانه بخوام بگم، هیچ وقت هم به خودم سخت نگرفتم که فقط زمان مشخصی رو در روز به سرکشی و مدیریت پیج کاریم اختصاص بدم چون هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر بتونم تحت تاثیر باشم. نتیجه؟

اعتیاد به instant gratificatio. اعتیاد به دوزهای ریز و مرتب دوپامین. نتیجه ثانویه؟

سخت شدن انجام دادن کار عمیق و طولانی. چطور این رو فهمیدم؟

این که دیدم نمیتونم درس بخونم و این برای منی که همیشه یکی از بزرگترین لذت های زندگیم یادگیری بوده، چیز عجیبیه. پس فهمیدم یه جای کار میلنگه. به این فکر افتادم که شاید باز دارم اهمال کاری میکنم. اما من همیشه اهمال کاری میکردم و باز هم با وجود اهمال کاری میتونستم کارهامو به نتیجه برسونم، میتونستم درسهام رو بخونم. پس با خودم فکر کردم حتما اثر استرس مضاعف ناشی از مهاجرته. اما بازهم دقیقا در دوره کارشناسی در روزهای پر استرس هم نسبتا خوب عمل کرده بودم. نه فقط دوران کارشناسی، آزمون تورگایدی، آزمون فنی حرفه ای و آزمون ایلتس هم همینطور.

خصوصا آزمون تورگایدی رو یادم هست و از مرورش هر بار به خودم افتخار میکنم و لذت میبرم. اینکه چطور 26 کتاب رو در کمتر از یک ماه نه تنها خوندم، بلکه کامل حفظشون کردم و در شهر محل سکونتم به تنها تورلیدری تبدیل شدم که تمام درس ها رو در اولین دوره آزمون قبول شده و کارش به مرحله دوم و سوم نرسیده.

یا حتی آزمون ایلتس. آخرین باری که قبل از آزمون ایلتس زبان خونده بودم، برمیگرده به 25 سالگی و این یعنی 6 تا 7 سال گذشته. به این فکر میکنم که چطور در یک بازه 44 روزه تونستم خودم رو برای آیلتس آماده کنم و حتی در یکی از مهارت ها نمره کامل بگیرم و با نمره نهایی 7.5 کار رو تموم کنم، کمی خیالم از خودم راحت میشه و میفهمم از یک سال پیش که آزمون ایلتس دادم تا به امروز، اتفاق جدیدی افتاده.

بله، در روزهای منتهی به مهاجرت تمام وجود من استرس خالص بود. من نمیدونستم حالا که به نظر میرسه تمام کارها داره طبق برنامه میره جلو و با احتمال بالا ویزا میشم، آیا اصلا تصمیم درستی گرفتم یا نه؟ من در نقطه اوج کارم بودم و در همون ایران ماهانه حدود 500 یورو درآمد داشتم. دل کندن از موفقیت و شروع کردن از صفر برام خیلی سخت بود، گاهی حتی ناممکن به نظر میرسید. یادم هست حتی زمانی که ویزام اومده بود و بلیطم رو هم خریده بودم اما هنوز داشتم کار میکردم، تصمیم گرفتم نرم و تا مرحله ی کنسل کردن بلیط هم رفتم. اما بلیط رو کنسل نکردم چون به خودم قول دادم اگر روزی پشیمون بشم، حتما برمیگردم و دوباره به همون نقطه اوج میرسونم خودم رو. و تمام این پروسه و افکار، تنها بخش کوچکی از تمام استرس ها و افکار ضد و نقیضی بود که داشتم. و جواب من به تمام این افکار و استرس ها چی بود؟

غرق شدن در اینستاگرام به بهانه کار. ساعت ها و ساعت ها در اینستاگرام میچرخیدم، حتی زمانی که سر کار بودم کافی بود فقط یک دقیقه تایم آزاد پیدا کنم تا گوشی رو بگیرم دستم و دوباره اینستاگرام رو باز کنم و با چک کردن اینستاگرام همه صداهای مغزم رو خاموش کنم.

آیا کار درستی کردم؟ حقیقت اینه که من توی اون بازه اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم و الان نمیتونم خودم رو شماتت کنم.

الان فقط از اینکه تونستم این مسئله رو ریشه یابی کنم خوشحالم. آیا به همین قانع میشم؟ نه، قطعا نه.

اینستاگرام رو از روی گوشیم پاک کردم و هر ازگاهی اگر حرفی برای گفتن داشته باشم نصبش میکنم، استوریم رو میذارم و بعدش باز هم پاکش میکنم.

علاوه بر این، در مورد اعتیاد به دوپامین مطالعه میکنم و از روشهای پیشنهاد شده برای اصلاح این حلقه ی معیوب کمک میگیرم.

 هنوزم موقعی که دارم درس میخونم پرش فکر دارم و کسل میشم. اما میدونم موقتیه و این هم اصلاح میشه. مطمئنم اگر روتین جدیدم رو پیدا کنم خیلی خیلی حالم بهتر میشه. به هر حال همه چیز با سرعت زیادی در دنیای من تغییر کرده و هنوز هم این تغییرات ادامه داره و این پیدا کردن روتین رو برام کمی سخت میکنه، اما میدونم که این دوره هم میگذره...

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از نیاز به شفاف اندیشیدن

دیشب لپ تاپم رو روشن کردم، بلاگ رو باز کردم که شروع کنم باز هم بنویسم، اما متوجه شدم کیبورد لپ تاپ جدید حروف فارسی رو نداره. تصمیم گرفتم از حافظه ام کمک بگیرم که خیلی زود متوجه شدم جای خیلی از حروف روی این کیبورد با چیزی که از لپ تاپ قبلیم یادم میاد بسیار متفاوته و باید برچسب بچسبونم. برام عجیب بود که چطور در چهار ماه گذشته متوجه این موضوع نشده بودم؟ به این فکر کردم که من به حروف فارسی روی این لپ تاپ نیاز نداشتم و این هم برام عجیب بود. نشستم برچسب رو چسبوندم و دیگه برای اینکه بخوام بیام اینجا و بنویسم، خیلی دیر شده بود.

چهار ماهه که نیازهام عوض شدن. چهار ماهه که دنیام به طور کلی عوض شده. چهار ماهه که به کشور جدید و دنیای جدیدی پا گذاشتم. همیشه میدونستم مهاجرت قرار چالش برانگیز باشه، همیشه سعی کرده بودم که مهاجرت رو برای خودم ایده‌آل سازی نکنم، خیلی زیاد سعی کرده بودم با خودم مرور کنم که شروع مهاجرت فقط به معنی جدید شدن چالش های زندگیه، سعی کرده بودم مهاجرت رو برای خودم واقع‌گرایانه تصویر کنم و مقصد رو بهشت تصور نکنم. درست، همه  اینها درست.

اما با وجود همه این ها، من هنوز نمیدونستم این چالش ها قراره چی باشه و این برای منی که همیشه ابزارهای کمی برای مقابله با چالش های زندگی داشتم، همه چیز رو خیلی خیلی سخت تر میکنه.

دیشب میدونستم که آخرین فرصت برای استفاده از نوشتن به عنوان شیر تخلیه ایمن رو با چسبوندن برچسب ها از دست دادم؛ آخر شب دچار فروپاشی شدم و قبل از اینکه بتونم تلاش کنم خودم رو بخوابونم، گریه تصمیم گرفت مسیر تخلیه ایمن رو سد کنه و خودش صحنه رو به دست بگیره. دیشب منفجر شدم.

دیشب به خودم شک کردم، مثل تمام وقت های دیگه ای که به خودم شک کرده بودم؟ نه. بدتر. خیلی خیلی بدتر. دیشب تنها ترین و دوست نداشتنی ترین آدم دنیا، من بودم. حس میکردم هیچ چیزی در تمام زندگیم یاد نگرفتم، حس میکردم هیچ وقت نتونستم از پس هیچ چیز به تنهایی بر بیام،فکر میکردم حتما زندگی کردن رو بلد نیستم که این همه دچار چالش میشم و هیچ وقت بلد نیستم چالش ها رو حل کنم. دلم پر بود از گلایه: از خودم که چرا هیچ چیز رو هیچ وقت یاد نگرفتم، از زندگی که چرا هیچ وقت عادلانه نبوده، از دنیا که چرا هیچ وقت روی خوش بهم نشون نداده، و باز از خودم، که چطور بدون اینکه متوجه بشم انقدر منزوی و تنها شدم؟

چطور شد که من هیچ دوستی ندارم که اینجور مواقع بدون اینکه احساس کنم تقاضای زیادی دارم، بتونم باهاش صحبت کنم؟ هیچ کس؟ واقعا؟ در 33 سالگی هیچ کس رو ندارم که بتونم بهش پیامی بدوم و بگم حالم بده و مطمئن باشم حال بد من براش مهم تر از حرکات روده‌اش هست؟ چطور و چرا به این نقطه رسیدم؟

من همیشه تلاش کردم دوست خوبی باشم. چرا هیچ وقت هیچ کس تلاش نکرده دوست خوب من باشه؟ آیا واقعا من خودم این اجازه رو ندادم؟ یا اینکه بودن در کنار من به عنوان یک دوست برای کسی این درجه از اهمیت و ارزش رو نداشته؟

در هر حال، به نظر میرسه که باید این موضوع رو به عنوان یک حقیقت دردناک دیگه پذیرفت. اولین حقیقت دردناک 33 سالگی. این رو از همون روز تولدم فهمیدم: اینکه هفته گذشته تولد 33 سالگیم بود و با وجود اینکه آدم های اطرافم میدونستن که تولدمه، هیچ کس هیچ تلاشی نکرد که روز تولدم رو کنارم باشه.  به وضوح در برابر پذیرفتنش مقاومت میکردم. اما امروز پذیرفتمش.

همیشه میدونستم در مدیریت روابط اجتماعی خیلی مهارت ندارم، اما انتظار این حجم از احساس تنهایی رو هم نداشتم.

اینکه حس کنم حتی خواهر و حتی پارتنرم حقیقتا به حال روحیم اهمیتی نمیدن و شاید همین دو نفر هم حرکات روده‌ شون براشون مهمتر از حال بد منه، پذیرفتنش اصلا راحت نیست.

خیلی دوست داشتم که بتونم بگم خب، مهم نیست. اما واقعا این مسئله برام مهم و آزار دهنده هست. پذیرفتنش باید سخت و زمان بر باشه. اما چاره ای جز پذیرفتنش ندارم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از مقاومت و غم حاصل از آن

توی همه کتابهایی که در مورد تروما و درمان روان خوندم، یک بخش مشترک وجود داشت که میگقت وقتی شما رفتارتون رو به هدف پیشگیری از آسیب های جدید تغییر میدین، آدم های اطراف شما سعی میکنن شما رو به همون روتین قبلی برگردونن چون نمیتونن این شخصیت جدید رو از شما بپذیرن.

من قبلا این رو در یک سطح دیده بودم و فکر میکردم که اوکی، درمان انجام شده و من تونستم مقاومتشون رو از سر بگذرونم.

اما این روزها باز هم شاهد تلاش آدمهای نزدیکم برای برگردوندن مهسای بیش از حد منعطف قبلی هستم و حدسم اینه که ظاهرا به صورت ناخودآگاه باز هم دارم تغییر میکنم و این تغیر اصلا به مذاق اطرافیانم خوش نیومده.

حقیقتا این روزها در برابر هیچ بی احترامی منفعل نیستم، از کوچکترین پرخاش و تحقیری بی تفاوت نمیگذرم و در صورتی که تذکرم برای تغییر رفتار نشنیده گرفته بشه، فاصله میگیرم. نتیجه ش چی شده؟ اینکه شاهد پرخاش ها و مقاومت های عجیبی هستم. واکنش من چیه؟ خیلی با صبوری و آرامش حرف و خواسته ام رو مطرح میکنم. اگر حرفهام نشنیده گرفته بشه، مکالمه رو تموم میکنم و اجازه نمیدم اعصابم الکی خورد بشه.

 

رابطه سه ساله م داره تموم میشه و درسته که این موضوع ناراحتم میکنه، اما باهاش کنار اومدم. جایی که خواسته هام شنیده نمیشه چرا باید بمونم؟

سخته؟ قطعا سخته. یک قدرت درونی زیادی رو میطلبه ادامه دادن این مقاومت، اما دارم از پسش بر میام و با وجود تمام غمی که روی دلم نشسته، خوشحالم. میدونم قرار نیست تغییرات خیلی بزرگی رو ایجاد کنه این رویه جدیدم، اما وقتی میبینم چقد به بی احترامی هایی که قبلا اصلا برام مهم نبود حساس شدم، مطمئن میشم که دارم کار درستی رو انجام میدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از رد آب خشکیده بر روی شیشه

شاید بارون بوده، نمیدونم. شایدم برف بوده. شاید کسی به باغچه آب داده و همون هوس همیشگی و غیر قابل سرکوب "آب پاشی کردن حیاط" بهش غلبه کرده و سر شلنگ رو گرفته سمت پنجره و این رد رو به جا گذاشته. 

تو هم دیدی؟ دیدی وقتی یک شیشه بارها و بارها با قطرات اب خیس میشه و بعدش خشک میشه چه ردی میذاره؟ 

نه میتونی بگی شیشه تمیزه نه به معنای واقعی شیشه کثیفه: نه هست و نه نیست.

 

نه هستی و نه نیستی. 

من تو رو یادمه؟ نمیدونم. واقعا نمیدونم. یادمه که بغلت میکردم، یادمه بغلت چه عطری داشت، فرم بدنت رو یادمه، گردی چونه ات رو که بالای سرم رو لمس میکرد یادمه. 

اما دیگه یادم نمیاد کی بغلت کردم، کجا بغلت کردم یا چرا بغلت کردم؟

 چشاتو یادمه، دو ردیف مژه بالا و دو ردیف مژه پایین رو یادمه. گیر کردن مژه هات به پایینی ترین تار ابروت رو یادمه. خط های سیاه و کهربایی توی زمینه قهوه ای مردمک چشمت رو یادمه. گشاد شدن مردم چشمت رو یادمه. سه تا خط ریزی که موقع خندیدن زیر چشمات میفتاد رو یادمه. اما یادم نمیاد به چی داشتیم میخندیدیم.

صدای پات رو یادمه، صدای پای راستت رو که موقع راه رفتن کمی به عادت میکشیدیش روی زمین رو یادمه. صدای پای چپت رو که انگار فقط از پای راستت خیلی با عجله و صبورانه تبعیت میکرد رو یادمه. اما یادم نمیاد که کجا میرفتیم.

 

گمون کنم هیچ وقت قرار نیست نباشی. قراره مثل رد آب خشک شده روی شیشه، رد خاطراتت، رد وجودت و رد حضورت روی خاطراتم بمونه، اما یادم نیاد این ردی که مونده، از کدوم خاطره س.

 

فکر میکنم باید یک روزی این بلاگ رو هم پاک کنم. به زودی.

چنل تلگرام رو هم پاک میکنم. به زودی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از نگاه کردن به خودم

فکر میکردم همه عکس های مربوط به او را پاک کرده ام. فکر میکردم. اما امشب که برای انجام کاری تمام لپ تاپم را زیر و رو کردم، فهمیدم که نه: عکس های او درست مانند خاطراتش بسیار سمج هستند و بخشی از عکسها، از پاک شدن جان سالم به در برده اند.

نشستم و ورق زدم و نگاه کردم. باورم نمیشد از قدیمی ترین آنها 12 سال میگذرد. این بار او را نگاه نکردم، خودم را نگاه کردم.

چقدر در تمام سالهایی که خودم را پر از عیب میدیدم زیبا، پر انرژی و خوش ذوق بودم. و چقدر همه ی اینها را از دست داده ام.

او؟ به او نگاه نکردم. به او اهمیت ندادم. تمام چیزی که از او برایم مانده است فقط درد است و رنج. در مورد او فقط میتوانم بگویم که بعضی از آدمها ارزشش را ندارند. همین.

در مورد عشق به او؟ فقط میتوانم بگویم بخشی از مسیر زندگی ام بوده: عشق بی قید و بی اندازه را با او شناختم و برای او خرج کردم.اما او ارزشش را نداشت. همین.

امروز من به خودم نگاه میکنم. به کسی که در تمام 12 سال پیش بوده ام  اما از او خاطره ای ندارم.

به خودم نگاه کردم که چقدر "بدون پیش نویس" بودم. عکس ها را ورق زدم و با گذر سالیان دیدم که چقدر پر انرژی شدم، چقدر زیبا شدم، چقدر لطیف تر شدم، چقدر زیبا تر شدم... اینجا، در این نقطه که بسیار زیباتر از هر زمان دیگری بودم، بسیار دوست داشته میشدم. بسیار شاد بودم و اعتماد به نفس بی اندازه ای داشتم.

به خودم نگاه کردم که چطور فراز و نشیب رابطه بر ظاهرم اثر گذاشت: به روهایی که زیر چشمانم گود شده بود، روزهایی که چاق شدم، روزهایی که لاغر شدم، روزهایی که ادامه دادم.

به روزهایی نگاه کردم که به خاطر دوری او وارد افسردگی شدم: هیچ رنگی در زندگی ام نبود. هیچ رنگی نبود چون او نبود.

و کم کم زیبایی ام کمرنگ شد تا روزی که به من خیانت کرد.

آن روزها که هنوز نمیدانستم به من خیانت کرده، میدانستم که هیچ چیز سر جایش نیست. در رنج و عذاب بودم. فکر میکردم در آخر دنیا هستم و آن روزها نا زیبا ترین چهره تمام عمرم را داشتم. 

بعدها که فهمیدم خیانت کرده؟ نابود شدم. هیچ چیز از من نماند. ورم کردم. هیچ چیز از آن همه انرژی و زیبایی و شور و شوق 12 سال پیش در این آدم نماند. 

امروز؟ فکر نمیکنم هیچ وقت آن زیبایی 12 سال پیشم به من برگردد چون که آن دخترک برای همیشه در رد زمان ودر جدال با افسردگی از دست رفت. اما امروز کمی بهترم.

مطمئنم که در آینده بهتر هم می شوم.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از آزادی فضای عاطفی

انگار که آزاد شدم. انگار که فهمیدن اینکه پشیمونی، اینکه حالت بعد از خیانت به من خوب نیست، همون پایانی باشه که منتظرش بودم و حالا با رسیدن این خبر آزاد شدم. 

فکر کردن به تو، فکر کردن به اینکه تو حتما به خاطر اشتباهات من بهم خیانت کردی، باعث میشد تمام فضای عاطفی من اشغال بشه و نتونم حتی با خودم رابطه ی خوبی داشته باشم. احساس میکنم با فهمیدن اینکه اون رابطه برای تو هم تکرار نشدنیه، کل اون فضای عاطفی آزاد شده.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از آرامش

نوشته بودم که تو پشیمون میشی، میدونستم که پشیمون میشی.اما گاهی خودم رو آزار میدادم و از خودم میپرسیدم اگر پشیمون نشه چی؟ اگر با دلبر جدیدت شاد باشی چی؟

و اون روزهای ابتدای خیانتت، این «گاهی» ها زیاد بودن. پذیرفتن اینکه به من خیانت کنی، بری و بتونی شاد باشی، برام سخت و سنگین بود.

آخه من تا قبل از خیانتت مطمئن بودم برای تو، برای عشق تو کم نذاشتم و این بهم آرامش میداد، این خیالم رو راحت میکرد. اما بعد از اینکه خیانتت رو فهمیدم، انگشت اتهام رو به سمت خودم گرفتم: حتما من مقصر بودم. حتما مشکل از من بود. حتما من چیزی کم داشتم وگرنه تو چرا باید خیانت میکردی؟

چهارسال از زندگی من توی این نبرد گذشت که آیا من خوب و کافی بودم یا ناکافی بودم؟ آیا من خودم باعث این خیانت شدم یا من مقصر نبودم؟ آیا توی رفتار من چیزی بود که باعث شد تو چنان از من دل بکنی که برای شادی خودت حاضر باشی به من ضربه بزنی؟

روزهای اول تمام تقصیر با من بود: من کم بودم، من بد بودم، من بد کردم. کمی که گذشت، تو بدترین آدم دنیا شدی. تو ظالم بودی و من مظلوم بودم.

بعدها- جایی وسط این چهارسال- تو یک انسان عادی با نیازهای عادی شدی که مثل همه آدمها حق اشتباه کردن داشتی اما باید تاون انتخاب اشتباهت رو میدادی. اما من هم برای کمبودهای رابطه مقصر بودم. من هم میتونستم بهتر باشم.

اما امروز، بعد از چهار سال و در انتهای مسیر ورق برای من کاملا برگشته: تو و یارت چهارسال تلاش کردین که از این رابطه پشیمون نشین، که علیه عشق من و تو، علیه من پیروز بشید. اما نتونستید. باختید. 

و تو هنوز حسرت رابطه ای رو میخوری که خودت با دستای خودت خرابش کردی. عشقی که چنان اسیرت کرده بود که لجت رو در آورده بود و باید خودت رو ازش رها میکردی.

بله، به گوشم رسیده.  بهم گفتن چه خبر بوده.

تو تنها بودی. دلبرت برات دام گذاشت و تو توی دامش افتادی و حالا چهارساله دارید تلاش میکنید ظاهر زیبایی از رابطه تون به همه نشون بدین، فقط به خاطر اینکه اگر تموم کنید ننگ خیانت رها تون نمیکنه. باید به همه ثابت کنید خیانتتون به من ارزشش رو داشته. باید به همه ثابت کنید که آدمهای خوب قصه شما دوتا هستید، نه من که خیانت شما رو همه جا جار زدم و آبرویی براتون نذاشتم.

میتونید تلاش کنید. میتونید باز هم تلاش کنید. 

اما آدمها میبینن. آدمها حرف میزنن. 

آدمها برام گفتن این رابطه چه بلایی سرتون آورده.

و این برای من آرامش رو به ارمغان آورده:جویباری از آرامش در کنار یک کوه غم و یک دریا حسرت.

تو حیف بودی.

ما حیف بودیم.

عشق ما حیف بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از سیلی خوردن

گفته بودم که آماده ام به زندگی اجازه بدم که بهم سیلی بزنه، اما نمیدونستم برای چه دردی اعلام آمادگی کردم.

من از تمام چیزهایی که ندیده بودم، چشمم رو به روشون بسته بودم در رنجم.  من از تمام زندگی که حروم کردم در رنجم. بذار برات توضیح بدم.

من تمام چهارسال گذشته رو در افسردگی سپری کردم. بخش زیادی از این چهار سال رو با داروی ضدافسردگی دووم آوردم. اما دووم آوردن به چه قیمتی؟ به قیمت سرخوشی ساختگی و معلق شدن در فضایی خارج از زندگی.

کاری که قرص های ضدافسردگی با من کردن دقیقا مشابه تاثیر ن.شیدنی های سکرآور بود. به من سرخوشی ساختگی میدادن، باعث میشدن بی خیال بشم.

آیا معتقدم که اشتباه کردم که مصرف داروهای ضدافسردگی رو شروع کردم؟ اصلا. من به جایی رسیده بودم که چاره دیگه ای نداشتم و ممکن بود اگر مصرف ای داروها رو شروع نکنم، امروز زنده نباشم و جان خودم رو بگیرم. اما همه چیز، هر انتخابی، هزینه ای داره. من الان دارم هزینه انتخابم رو پرداخت میکنم.

آیا میشد جلوی پرداخت این هزینه سنگین رو گرفت؟ شاید. واقعا نمیشه با قطعیت در این مورد صحبت کرد. اما به گمونم میشد. به گمونم اگر در گذشته تصمیمات سالم تری گرفته بودم، میتونستم جلوی پرداخت این هزینه سنگین رو بگیرم. میتونستم انتخاب های بهتری رو داشته باشم و هزینه های کمتر و بهتری رو پرداخت کنم.

اما امروز من اینجام. جایی که نمیدونم چطور بهش رسیدم. جایی که اصلا ازش راضی نیستم و هر لحظه با فکر کردن به اینکه چقدر انتخاب های پیش روم رو محدود کردم، دچار حمله ی ترس میشم.

من نمیدونم چطور شد که به اینجا رسیدم. مثل این میمونه که چشمبندی روی چشم هام بسته باشم و شروع کنم به راه افتادن در مسیری که نمیدونم قراره به کجا برسه و حالا که چشمبند رو از روی چشمام برداشتم از منظره ی پیش رو به شدت میترسم. 

چشمبند من ترکیبی بود از افسردگی+ رنج+ سوگ+ داروهای ضد افسردگی.

من خودم رو مسبب تمام این بدبیاری ها میدونم: انتخاب های اشتباه خودم رو. انتخاب هایی که از نتیجه تک تکش در رنجم. و حالا به جایی رسیدم که نمیدونم برای زندگیم چه تصمیمی باید بگیرم و با توجه به سابقه ای که دارم، نمیتونم به مهارت تصمیم گیری خودم چندان اعتماد کنم.

چه زندگی آشفته ای ساختی مهسا!

هیچ وقت حتی فکرشم میکردی که اون همه آرزوی بزرگ، به اینجا ختم بشه؟ هیچ وقت حتی فکرشم میکردی از بین تمام آینده های درخشانی که برای خودت تصور و تجسم میکردی، رد بشی و به جایی در زندگی برسی که از چیزی که میبینی بترسی؟

+

میخواستم در مورد شغلم هم چیزی رو اینجا ثبت کنم: 

من شغلم رو دوست دارم. از انجام دادنش لذت میبرم. توی کاری که انجام میدم خیلی خوبم. اما حس میکنم این شغل برای مهارت های من کوچیکه، فکر نمیکنم کاری باشه که بتونم بیشتر از چندسال انجامش بدم. و در موردش خیلی خیلی خیلی دودلم.

من از چیزی که ساختم لذن میبرم. به مهارت هام افتخار میکنم. عطشم برای یادگیری بیشتر رو دوست دارم. میترسم این شغل رو که انقدر درش خوبم رها کنم: این شغل تنها جنبه ی سالم زندگی این روزهای منه.

 

+

چند شب پیش به انباری تلگرامم سر زدم و در چت های قدیمی دنبال عکس های قدیمی میگشتم و به چتم با یکی از دوستای قدیمی رسیدم. چقدر من تو رو ندیدم پسر. چقدر تلاش میکردی من ببینمت و من ندیدم تورو. من رو ببخش.

راستش رو بخوای حالا که بهش فکر میکنم تو میتونستی تمام چیزی باشی که من از یک یار میخواستم: تو روح شاعرانه ای داری، اراده آهنی داری، عشق ورزیدن رو بلدی، رشد کردن رو بلدی، ارتباط سالم ساختن رو بلدی. من میتونستم کنار تو آدم خیلی شادی باشم. من رو ببخش که در تمام این 10 سال ندیدمت. تو من رو ببخش، ولی من فکر نکنم در مورد تو و از دست دادن تو به این زودی ها بتونم خودم رو ببخشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از کلاف

من واقعا خوب نیستم. و تمام این مدتی که خوب نبودم در تلاش بودم بی سر و صدا کنترل حالم رو دست بگیرم و عجیب اینکه در 90 درصد مواقع اصلا نمیتونستم.

احساس میکنم تمام زندگیم مثل یک کلاف به هم گره خورده س و من نمیدونم باید چطور و از کجا سر این کلاف رو باز کنم و این کلاف چنان در هم تنیده شده که حتی نگاه کردن بهش هم من رو میترسونه، چه برسه به دست به کار شدن!

وقتی دیدم که در کنترل اوضاع و احوالم ناتوانم، دلم میخواست راه ساده رو انتخاب کنم: باز روانپزشک و باز آنتی دپرسانت ها. اما مقاومت کردم. میدونم که مصرف دوباره قرص ضدافسردگی، کمکم میکنه که این چرخ زنگار گرفته رو زودتر راه بندازم. اما میدونم که بیخیالی که با خودش میاره برای زندگی من و تصمیمات من مثل سم میمونه: متوقفم میکنه

و من حالم از این سکونی که درگیرشم به هم میخوره. چیزی که بهش احتیاج دارم تنبلی نیست. 

من به دیدن و سیلی خوردن احتیاج دارم این روزا.

دلم میخواد برم، بیام، روزمرگی کنم و زندگی سیلیم بزنه. فکر میکنم این تنها راه خروج از این سکونه.

امشب نشستم لینکدینی که از 2012 کای به کارش نداشتم یه ذره رنگ و لعاب دار کردم. و حتی موقعی که دنبال بچه های دانشگاه بودم هم باز سیلی خوردم.

راستش رو بگم اینجور مواقع حالم از خودم بهم میخوره، اما خوبیش اینه که بازم میتونم خودمو تحمل کنم، با خودم صبوری کنم.

 

چه نوشته آشفته ای! مثل همون کلاف آشفته.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از بعد از تلاش برای بقا

به خودم نگاه میکنم: به خودی که از چهار سال پیش تا به امروز با خودم حمل کرده‌ام و به امروز رسانده‌ام. و چیزی که میبینم را دوست ندارم.

نه، اشتباه برداشت نشود. من این مهسای زخم خورده و آسیب دیده امروز را بیشتر از هر زمان دیگری در زندگی ام دوست دارم. من دردهای این مهسا را میشناسم، آشفتگی‌هایش را میدانم، نگرانی‌هایش را میشناسم. من او را دوست دارم. اما حالا که با هم از طوفان بیرون آمده‌ایم و به او نگاه میکنم، چیزی که میبینم را دوست ندارم.

چه چیزی را؟ بگذار تلاش کنم و به تو بگویم.

فرض کن در میان طوفان گیر کرده‌ای و تمام تلاشت را میکنی که از طوفان خارج شوی. فرض کن گردبادی تو را دنبال میکند و تو میخواهی از گردباد دور بشوی، فاصله بگیری و سالم از طوفان خارج بشوی و زنده بمانی. چه چیزی را میتوانی دنبال خودت بکشی؟ تو همه چیز را رها میکنی مگر آنچه را که به زنده ماندنت کمک کند.

من در میان طوفان بودم. بارها حس کردم زور گردباد به زور من چربیده و دارم برای همیشه میروم: بارها و در لحظات کوتاهی تصمیم داشتم همه چیز را رها کنم و در برابر گردباد مقاومت نشان ندهم. اما باز هم به خودم آمدم و تلاش کردم از گردباد فاصله بگیرم. تلاش کردم از طوفان خارج شوم. و توانستم. من زنده ماندم، من از آن طوفان با موفقیت خارج شدم.

اما نتوانستم هیچ چیز را همراه خودم از طوفان خارج کنم. حالا من مانده ام و دستان خالی ام.

احساس میکنم تمام وجودم، تمام آگاهی‌ام، تمام درک و شهودم زیر مقدار زیادی گرد و غبار جا مانده و من مانده‌ام دست خالی، بدون دستاورد با کلی اطلاعات خاک گرفته.

و مرتب با خودم می گویم: این چه کاری بود که تو کردی؟ اما بعد بلافاصله به خودم یادآوری میکنم که من در حال تلاش برای بقا بوده‌ام و بیشتر از این از من ساخته نبود.

اما نمیدانم از این نقطه به بعد چه کاری میتوانم بکنم؟ من میترسم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا