دیروز مخزن ارادهام خالی شد. دیروز تسلیم شدم. بیشتر ساعات روزم را گریه کردم. دیروز آنقدر چشمانم درد میکرد که نتوانستم بنویسم.
خودم را رها کردم.
سخن گفتم. گلایه کردم، محکوم کردم، بسیار اشک ریختم. احساس تنهایی کردم و آرام شدم.
عوارض جانبی دیروز خود را به شکل سردرد، گلو درد و چشم درد نشان میدهد. اما من آرامم: آنقدر آرام که نشستهام یکی از کارهای نیمه رها شدهام را از سر گرفتهام. باز هم شروع کردم به تقویت مهارتهایم. و در همین حین که مطالعه میکردم، موضوعی به ذهنم رسید:
اینکه مدتهاست هدفمند نبودهام. مدتهاست هدفمند زندگی نکردهام.
دلم میخواهد بنشینم و در رابطه با مزایای هدفمند بودن بنویسم، اما میترسم که این فاصله ایجاد شده، شناخت من از هدفمند بودن را مخدوش کرده باشد و به جای اینکه از مزایای هدفمند بودن بنویسم، خطاهای ذهنی و اشتباهات خودم را اینجا بنویسم. پس به جایش مینویسم:
دلم میخواهد دوباره هدفمند باشم. هدفمند بنویسم. هدفمند بخوانم. هدفمند ورزش کنم. هدفمند درس بخوانم. هدفمند تصمیم بگیرم.
آه، چقدر دلم میخواهد تصمیم بگیرم. تصمیم گرفتن کمی با انتخاب کردن برای من فرق دارد و سعی میکنم توضیح بدهم که منظورم از انتخاب کردن در این جمله چیست.
وقتی که تصمیمی میگیری، ممکن است شرایط اجرایی کردن تصمیمت در حال حاضر وجود نداشته باشد، پس تو تلاش میکنی و شرایط را ایجاد میکنی و آرام آرام تصمیمت را اجرایی میکنی. اما اگر تصمیمی نگیری، مجبور میشوی در مسیری که خودت طراحی نکردهای و طراحی شده حوادث و اتفاقات زندگی است جلو بروی و هرگاه که زندگی به تو حق انتخاب داد و به دو راهی یا سه راهی رسیدی، یکی از راههایی را که زندگی به تو پیشنهاد میدهد انتخاب کنی.
البته که اثر این انتخابها در طولانی مدت روی هم جمع میشود. البته که انتخاب کردن هم مهم است.
اما تصمیم گرفتن برای من بر انتخاب کردن ارجحیت دارد.
مدتها بود که تنها انتخاب میکردم. اما امروز خوشحالم که تصمیم گرفتهام و در مسیر تصمیمم حرکت میکنم. بگذار همین ابتدای مسیر بگویم که فارغ از نتیجه، تصمیمم را دوست دارم: چون یک تصمیم است.