زیر دوش به موهایم دست میکشم و وقتی دستم را پایین میآورم از تعداد تارهای مویی که کف دستانم و کف حمام را میپوشانند، میترسم. به اندازه ای میترسم که خشکم میزند و فراموش میکنم که آب دارد هدر میرود. حافظهام فلشبک میزند به سه سال پیش: به روزهای آغازین پایان.
تلاش میکنم دلیل دیگری برای ریزش موهایم بتراشم: تیروییدم عود کرده، شبها دیر میخوابم، یک ماه است که ورزش نکردهام. مکمل موهایم را نمیخورم... و به جای همه اینها غصه میخورم.
نه. تنها یک دلیل دارد این ریزش مو: بغض مداوم. بغضی فروخرده شده و بسیار کهنه. بغضی سه ساله.
دلم میگیرد. مینشینم. زانوانم را بغل میکنم و سیل اشک جاری میشود. دستهایم را مشت میکنم و تلاش میکنم با این سیل مقابله کنم. پلکهایم را به یکدیگر فشار میدهم. نمیتوانم. توانش را ندارم. میگذارم سیل روان شود.
من فقط میخواستم شاد باشم. تمام تلاشم را کرده بودم. اما نتوانسته بودم. نشده بود. شعله این خشم را، این ناکامی را، زیر خاکستر دفن کرده بودم و سه سال تظاهر به شاد بودن کرده بودم. و حال، شعله دم گرفته بود و به دیوارههای وجودم میتازید. و من ناتوان، تنها میسوختم و دم بر نمیاوردم.
دیشب، به خواهرم سپردم که از همان پانصد کیلومتر آن طرفتر مراقبم باشد. به او گفتم نمیتوانم منطقی باشم. که رفت، بازگشت، دردی بر درهایم اضافه کرد و باز هم رفت و من هنوز نگران اینم که نکند تند حرف زده باشم با او؟ نکند رنجانده باشمش؟ آخر او حالش خوش نیست، غصه هم که بخورد بدتر میشود.
آه. دلم از خودم میگیرد.
توان رو به رو شدن با هیچ نوع شادی و هیاهو را ندارم. توان سخن گفتن با هیچ کسی را ندارم. تمام روزم را به اینستاگرام میچسبم و سعی میکنم حواسم را پرت کنم و این حس تهی بودن را نادیده بگیرم. این حس کشنده تهی بودن را.
تهی شدهام.
من هفت سال است که رویایی جز شادی در کنار او نداشتهام: هفت سال است که رویایی نداشتهام. به خواهرم میگویم برای من شاد بودن در کنار او، بیشتر از اینکه یک خواسته باشد، نوعی وسواس است.
درست حس مادری را دارم که اولین فرزندش را آبستن است و ماههاست با شوق دیدار فرزندش روانش را تغذیه کرده. مدام برای روزهای بودنش و روشهای عشق ورزیدن به او رویا پردازی کرده و فرزندش یکباره تصمیم گرفته که دلش نمیخواهد دنیا را ببیند. و آن مادر را با تمام امیدها و رویاهایی که یک قدم به براورده شدنشان مانده بود، رها میکند. آن خلا را، چگونه پر کند مادرِ بیفرزند؟ تمام رویاهای از دست رفتهاش را، از کجا باز پس طلب کند؟ او که حال نه مادر است و نه یک دختر جوان عاشق پیشه، چگونه وجودش را برای خودش تعریف کند؟
از آن حس مادر بودن نصفه و نیمه، چگونه عبور کند؟
از آن حس شاد بودن نصه و نیمه، چگونه گذر کنم؟
بعد از آن همه تلاش برای رویاپردازی راجع به انواع مختلف خوشبختی، رویاهایم را از کجا باز پس طلب کنم؟
من هفت سال است که رویایی نتراشیدهام، جز بودنش.
و حال که میدانم بودنش را نباید بخواهم، با این خلا خواسته و آرزو و رویا، چگونه زندگی کنم؟
من کیستم؟
من همه او بودم.
اگر او نباشد،
اگر رویای او را به سر نداشته باشم، اگر او را برای خود نخواهم، چه چیز را بخواهم؟