۱۲۴ مطلب با موضوع «روز نوشته‌ها» ثبت شده است

از دیدن

دارم می‌بینم. دارم حقایقی رو می‌بینم که پیش از این هیچ‌وقت به چشمم نیومده بود. دارم می‌بینم که چطور خودم رو خرج می‌کنم: خرج آدم‌ها و خرج اتفاقات و وظایف- بدون اینکه انتظاری داشته باشم.

دارم می‌بینم که به آدم‌های زندگیم وزن زیادی میدم: گاهی چنان وزنی بهشون می‌دم که دبگه خودم مرکز ثقل زندگیم نیستم. من دارم این‌ها رو الان می‌بینم.

از سال‌ها پیش همیشه تلاش کردم که وقتی وارد بحرانی میشم، بدون دستاورد ترکش نکنم: همیشه چیزی برای یادگرفتن وجود داره. این روزهای بحرانی زندگی هم برای من پر از دستاورد شده و من حالم بد میشه از اینکه فکر کنم اگر تو با من این‌کار رو نکرده بودی ممکن بود هیچ‌وقت این‌ها رو نبینم.

اما من دارم می‌بینم.

همین کافیه.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از به یاد آوردن

داشتم برای خانواده خاطره‌ای را که از حدود چهارسالگی به یاد دارم تعریف می‌کردم و می‌خندیدیم که وضوح خاطره‌ای که بازگویی‌اش می‌کردم من را به فکر وا‌داشت. کمی بیشتر که در خاطره‌ام غرق شدم، فهمیدم آنچه که باعث شده این خاطره در ذهن من ماندگار شود، توالی احساستی است که به خاطر سپرده‌ام. دلیل اینکه چرا از میان آن حجم عظیم از خاطرات کودکی، این بخش از احساسات را به این وضوح به یاد می‌آورم را نمی‌دانم اما می‌دانم اگر این توالی احساسات به یادم نمی‌ماند، ممکن بود تصویری گنگ‌تر از این خاطره در ذهن داشته باشم.

مسلما در آن لحظات تلخ و شیرین کودکی، نمی‌دانستم چه احساساتی را تجربه می‌کنم. نمی‌توانستم بر روی احساساتم اسمی بگذارم. اما اثر آن احساسات هنوز با من است: به ساده ترین شکل ممکن... به شکل یک خاطره.

این روزها هم نمی‌دانم دقیقا چه احساساتی را تجربه می‌کنم. اما می‌دانم این روزها را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد و اثرشان قرار است که بماند با من. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از امانت

من وقتی مطمئن می‌شوم کسی را دوست دارم که حس کنم امانتی دستش دارم: یک امانتی بسیار ارزشمند و بسیار حساس و شکننده. تا زمانی که امانتی دست کسی دارم، برای دیدنش لحظه شماری می‌کنم، بودنش را جشن می‌گیرم، برای شاد بودنش تلاش می‌کنم و به او می‌فهمانم که حضورش را مهم می‌دانم.

آدم‌های کمی هستند که احساس می‌کنم امانتی نزد آن‌ها دارم.

یکی از آن‌ها را بیشتر از بیست سال است که می‌شناسم و وقتی برای اولین بار از هم دور شدیم، فهمیدم که حضور این دختر چشم دکمه‌ای چقدر برایم ارزشمند است.

آدم‌هایی هم هستند که به زور امانتی‌شان را از من گرفته‌اند و امانتی من را پس داده‌اند و پای‌شان را از زندگیم بیرون کشیده‌اند. وجه مشترک همه این دسته از آدم‌ها این است که راز مهمی را به من گفته‌اند و بعد از مدتی فاصله گرفته‌اند. من رازشان را شنیده‌ و پذیرفته بودم و برای من تفاوتی با قبل از شنیدن رازشان نداشتند. پس حدس می‌زنم خودشان با اینکه من رازشان را بدانم راحت نبوده‌اند.

اما تو،

من بزرگ‌ترین و مهم‌ترین امانتی‌ام را دست تو داده بودم. اما راستش را بخواهی، قصد ندارم هیچ وقت پسش بگیرم. قصد دارم رهایش کنم. قصد دارم فراموش کنم اهمیت آنچه را که برای همیشه با خودت بردی. نه...شاید بهتر است بگویم که شاید هیچ وقت فراموش نکنم چه چیز را با خودت بردی، اما علاقه‌ای ندارم بگذارم جای خالی‌اش، اذیتم کند. اینطور بهتر است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

بهار به سبک میازاکی

سه ساعت و نیم از ظهر گذشته که از خانه خارج می‌شوم. تصمیم می‌گیرم از محوطه پشت مجتمع مسیرم را شروع کنم. مسیری که انتخاب کرده‌ام به سه قسمت مساوی تقسیم می‌شود. قسمت اول مسیر از پشت مجتمع تا میدان شهرک ادامه دارد و منظره زیبایی از کوهی دارد که شهر را در دامن خود گرفته است. ساعت سه و نیم بعد از ظهر است و هوا آنقدر گرم نیست که نتوانم پیاده‌روی کنم. تصمیم می‌گیرم کل مسیر را پیاده بروم و از زیبایی‌های بهار لذت ببرم.

کوه‌مان، هنوز سبز است- هرچند که ده روز قبل بسیار سبز بود. اما امروز، هنوز سبز است. آسمان آبی است و هوا بسیار پاک است. ابرهای گرد و متراکم پنبه‌ای، می‌آیند و می‌روند و گاهی نقابی برای آفتاب می‌سازند و به او اجازه می‌دهند از روزنه‌هایشان، هنرنمایی کند و پرتوهای طلایی رنگش را اینجا و آنجا متمرکز کند و منظره‌ای جادویی خلق کند.

باد برمی‌خیزد و گیاهان خودروی بهاری در بار می‌رقصند. بابونه‌های کوتاه و شقایق‌های بلند، خودشان را به دست باد می‌سپارند. دور تا دورم پر است از شقایق‌های که در باد می‌زقصند: هرکجا را که خاکش زیر پای انسان کوبیده نشده به نام خود زده‌اند. انبوه گیاهان خودروی بهاری شقایق‌ها را همراهی می‌کنند. 

چشم‌هایم را می‌بندم و نسیم را حس می‌کنم.

احساس می‌کنم به دنیای میازاکی پا گذاشته‌ام. تصمیم می‌گیرم تا انتهای مسیر در این دنیا باقی بمانم و تلاش کنم تصور کنم که تصاویری که می‌بینم اگر به دنیای میازاکی و به خصوص به انیمیشن The Wind Is Rising را میافتند، چگونه تصویر می‌شدند. مسیر امروز، همان مسیر همیشگی است، اما زیباتر و جان‌دار تر از همیشه است.

تصمیم می‌گیرم این لحظات را ثبت کنم.

در دومین بخش مسیر، ابرها حواسم را به خودشان پرت می‌کنند. همین‌طور که به آمدن ابرها و تغییر شکل‌شان نگاه می‌کنم، لبخند می‌زنم. در دلم می‌گویم، به خدا اطمینان کن. مگر انتخاب نکردی باور کنی که وجود دارد؟ اگر واقعا می‌خواهی وجود داشته باشد، باید چیزهای بیشتری را به او واگذار کنی، خصوصا چیزهایی که در کنترل تو نیست.

تمام آنچه که در کنترل تو هست، تو هستی- آن هم نه همه‌ی تو بلکه بخشی از افکار و عادات تو. بر روی همان‌ها متمرکز شو. فعلا بر روی همان‌ها متمرکز شو و باقی را- هرچه که هست- به او واگذار کن.

از میدان دوم شهرک میگذرم.

خرسند از افکاری که در دقایق پیش داشتم، تصمیم می‌گیرم به شکل‌های دیگر حیات توجه بیشتری داشته باشم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

نیمه شب، بی نقاب

دردهای زیادی روی شونه هام سنگینی میکنه

میدونم باید رهاشون کنم. میدونم.

اما نمیدونم بعدش چی میشه. خنده داره، ما چقدر به درد عادت میکنیم.

یه جایی خوندم زندگی شاد، شجاعت میخواد. راست میگه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

I see you

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا

از رویا

از ساعت پنج دقیقه بعد از نیمه شب مدام تلاش می‌کنم خودم رو به پای کیبورد برسونم و بنویسم و حقیقتا دلیلی و موضوعی برای نوشتن پیدا نمی‌کنم. اما خیلی اتفاقی به قطعه شاهکار کارل ارف می‌رسم و شروع می‌کنم به شنیدنش. دلم پر از شجاعت می‌شه وقتی که این قطعه رو می‌شنوم.
روی زمین و به پشت دراز می‌کشم و در اثر شنیدن این قطعه به خودم میام: ظاهرا هیچ رویایی ندارم.

ظاهرا نمی‌تونم یک زندگی رویایی رو تصور کنم.

اما نه.

من می‌دونم این یه بازیه. این بازی روان آسیب دیده و رنجیده منه. شاید هم این بازی ژن‌های منه که در اثر بقای دو و نیم میلیون ساله‌ی خودشون و برای بقای بیشتر یاد گرفتن. من حدس می‌زنم هنوز رویاهای بزرگ و زیبایی داشته باشم که فقط دارم نادیده‌شون می‌گیرم.

باید دوباره با شجاعت به رویاهام فکر کنم. باید دوباره رویا بسازم. باید بیشتر به موسیقی کلاسیک پناه ببرم. باید بیشتر از فلسفه بخونم. بذارید از برخورد امروزم با فلسفه بگم:

امروز داشتم توی تلگرام می‌چرخیدم، در یکی از متن‌هایی که داشتم می‌خوندم کلمه فلسفه رو دیدم. دیدن کلمه فلسفه کافی بود تا گوشی رو لاک کنم و از جام بلند شم و به کارهای مهم‌ترم برسم.

فلسفه، به لذت جدیدم تبدیل شده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از ضرورت پذیرش درد

به خودم قول داده بودم در مورد هر موضوعی دو پاراگراف بنویسم، اما نمی‌دونم در این مورد می‌تونم اصلا بیشتر از یک جمله بنویسم یا نه.

ما وقتی که خیلی کوچیکیم- شاید مثلا تا پنج سالگی- فکر می‌کنیم توان هر کاری رو داریم- فکر می‌کنیم همه‌توانیم. برای ما نمیشه معنی نداره، باید بشه چون ما می‌خوایم.

اما امان از وقتی که ما بخوایم و نشه: لایه لایه انکار می‌تراشم و خودمون میریم اون وسط می‌شینیم و وانمود می‌کنیم که ما درد نمی‌کشیم. وانمود می‌کنیم همه چی عادیه. درد رو پس میزنیم. درد رو انکار می‌کنیم.

خیلی‌هامون این عادت رو تا بزرگسالی با خودمون حمل می‌کنیم و پر می‌شیم از درد‌های انکار شده. در حالی که باید یه جایی حوالی اواخر نوجوانی‌مون، دردهای زیادی رو تجربه کنیم و بپذیریم. اما ما، گاهی به سرسختی‌ که حالا برامون عادت شده ادامه میدیم. همواره درد رو پس می‌زنیم و انکارش می‌کنیم. بعد این دردهای تجربه نشده، این خشم‌های فرو خورده شده، یه روزی حسابی سر رسز می‌کنن و طوری خوشون رو بهمون نشون میدن که نتونیم ندیده بگیریمشون.

ولی کاش این درد ها رو انکار نکنیم. به خودمون اجازه غمگین بودن بدیم. به خودمون مجوز سوگواری بدیم برای همه نشدن ها. برای همه رفتن‌ها. برای همه رها شدنها.

مثلا، امروز فکر اینکه تو یه جایی داشتی با من خداحافظی می‌کردی و من حتی روحم هم خبر نداشته، تقریبا دیوونه‌م کرد. 

به خودم اجازه دادم غمگین بشم. فکر اینکه تو داشتی با همه چیز خداحافظی می‌کردی و من حتی نمی‌دونستم، خیلی فکر ناراحت کننده‌ایه.

تو فرصت داشتی برای آخرین بار چشمای منو ببینی و باهاشون خداحافظی کنی.

تو فرصت داشتی آروم آروم همه خاطرات رو ببوسی و بپیچی لای بقچه و بذاریشون توی انباری حافظه‌ت.

 و من اینو تازه امروز فهمیدم. آخ از این کلاف قصه ما که اینطوری بهم پیچیده ...

من امروز به خودم اجازه دادم سوگواری کنم. اجازه دادم ناراحت باشم. امروز غصه‌م رو به موقع و به اندازه مصرف کردم و نذاشتم انقد جمع بشه رو هم، انقدر دیر بشه که بشه بغض. بشه کینه.

نه.

نذاشتم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از تسلیم...

جایی می‌خوانم کسی پادکست احسان عبدی پور را به عنوان پادکست خوب معرفی کرده. در اپ پادکستم به دنبال پادکستش می‌گردم و سابسکرایب می‌کنم. تصمیم می‌گیرم آخرین قسمت پادکست به اسم قوطی‌ها را هنگام شستن ظرف‌های ناهار بشنوم. پادکست را پلی می‌کنم، گوشی را بر روی کابینت قرار می‌دهم. دستکش‌ها را دستم می‌کنم. و پس از چهل ثانیه، احسان عبدی پور صحبت می‌کند و من سرگیجه می‌گیرم.

صدا، صدای توست.

لهجه، لهجه‌ی توست.

چطور می‌شود؟ انقدر شباهت چطور ممکن است؟

احسان عبدی پور حرف می‌زند و من تو را می‌بینم که با کم رویی تمام رو به روی من نشسته‌ای و از خاطرات کودکی‌ات در سواحل دریای گرم جنوب برایم حرف می‌زنی.

احسان عبدی پور حرف می‌زند و من تو را می‌بینم که با مادرت با لهجه غلیظ جنوبی تلفنی صحبت می‌کنی در برابر شوخی‌های من مقاومت می‌کنی چون نمی‌خواهی مادرت متوجه حضور من در کنارت بشود.

احسان عبدی پور حرف می‌زند و من چشمان تو را می‌بینم. چشمات درشت و سیاهت را که مثل دوتا تیله می‌درخشند. مژه‌های پرپشت و بلند و حالت‌دارت را می‌بینم که انتهای‌شان به ابروی پر پشتت رسیده.

به خودم نهیب می‌زنم. تلاش می‌کنم به حال برگردم. برمیگردم. من پای ظرف‌شویی ایستاده‌ام و با دستانی لرزان دارم آرام آرام و با احتیاط ظرف‌های ناهار را کف می‌زنم و آب می‌کشم.

و تپش قلبم به من می‌گوید که هنوز هم در برابر خاطرات تو، بی دفاعم.

خاطراتت... تکه‌هایی پراکنده از خاطرات تو خودشان را از ظهر تا به نیمه شب تکثیر می‌کنند و من تصمیم می‌گیرم مقاومت را کنار بگذارم.

دلم می‌گیرد، از تفاوتی که می‌بینم میان آنچه که بودی و آنچه که امروز هستی. دلم می‌گیرد.

من به کنار، چرا با خودت این کار را کردی؟ چطور توانستی با خودت این کار را بکنی؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از ایستادن

نمی‌دانم از کجا شروع کنم. از موهبت دوست خوب بگویم؟ از شگفت‌انگیز و ترسناک بودن روان آدمی حرف بزنم؟ از سلطه هورمون‌ها بر ذهن و روان انسان حرف بزنم؟ از اینکه به عنوان یک گونه در برابر آموخته‌هایمان بسیار فراموش‌کاریم حرف بزنم؟ نمی‌دانم.

بگذار از همین آخری شروع کنیم.

گاهی متعجب می‌شوم از این‌که در موقعیت‌های بحرانی زندگی، آموخته‌هایمان، اندوخته‌های عاطفی و عقلانی‌مان را به سادگی فراموش می‌کنیم و حتی بدیهیات هم بسیار بعید به نظر می‌رسند و لازم است کسی از راه برسد و مستقیم یا غیر مستقیم این آموخته‌ها را به ما یادآوری کند.

زمان زیادی گذشت تا توانستم خودم را قانع کنم که این ناامیدی آنقدری برای من غریب است که به تنهایی از پس‌اش بر نخواهم آمد. زمان زیادی گذشت تا تصمیم بگیرم کمک بخواهم. به دو نفر پیام دادم. اول به قدیمی‌ترین دوستم. او را از پنج سالگی می‌شناسم و می‌دانم در حمایت عاطفی بی‌نظیر است. راستش او مهربان‌ترین دوستی است که تا به حال داشته‌ام. به او پیام می‌دهم و دقیقا همان چیزی را به من می‌دهد که به آن نیاز داشتم: حمایت عاطفی. به من یادآوری می‌کند بدیهیاتی را که فراموش کرده‌ام.

بعد، به منطقی‌ترین و خردمندترین دوستم پیام دادم. او زندگی سختی داشته است و می‌داند با موقعیت‌های سخت چطور باید کنار بیاید. می‌دانم سرش شلوغ است. عذرخواهی می‌کنم و زیباترین جواب را به من می‌دهد: اساس رفاقت ما دو نفر کمک به یکدیگر در مواقع سخت است. نگران نباش، من هستم.

همین که با آنها صحبت کرده‌ام نسبتا آرامم می‌کند.

بله، نکته همین است. من بدیهیاتی را فراموش کرده‌ام که هرکسی ممکن‌است فراموش‌شان کند.

من فراموش کرده بودم که ما اگر در زندگی توقف کنیم، وقت داریم که به پوچ‌بودن زندگی فکر کنیم. وقتی که پوچ بودن زندگی را تماما لخت ببینیم، امیدمان را برای حرکت و ادامه دادن از دست می‌دهیم. و آن وقت است که لحظه به لحظه شروع سخت‌تر می‌شود و حرکت معنایش را از دست می‌دهد.

مگی اسمیت یک شاعر آمریکایی است که در توییترش روزانه یک جمله امید بخش منتشر می‌کند و در انتهای هر جمله، دو کلمه اضافه می‌کند: ادامه بده. فکر می‌کنم مگی اسمیت هم خیلی خوب می‌‌دانسته که اگر ادامه ندهیم، اگر بایستیم، اجازه می‌دهیم که ناامیدی آرام آرام در وجودمان ریشه کند.

هنوز هم حرکت کردن برایم سخت است. اما حالا حداقل می‌دانم که باید چکار کنم. باید ادامه بدهم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا