به هر چیزی چنگ میزنم تا حداقل برای لحظات اندکی حالم را تغییر بدهد و هیچ چیز را پیدا نمیکنم. ساعت ها فیلم و سریال، ساعت ها اسکرول کردن در اینستاگرام، ساعت ها موزیک گوش کردن، آشپزی کردن، قدم زدن... هیچ!
هیچ چیزی نیست که برای لحظاتی تسکینم بشود.
به هر چیزی چنگ میزنم تا حداقل برای لحظات اندکی حالم را تغییر بدهد و هیچ چیز را پیدا نمیکنم. ساعت ها فیلم و سریال، ساعت ها اسکرول کردن در اینستاگرام، ساعت ها موزیک گوش کردن، آشپزی کردن، قدم زدن... هیچ!
هیچ چیزی نیست که برای لحظاتی تسکینم بشود.
چمدان هایم کف اتاق خواب باز است. جای خوابم به روی کاناپه در هال منتقل شده، تمام خانه شلخته است. دارم وسایلم را جمع میکنم و همزمان دنبال اتاق برای اجاره کردن میگردم. انگار در خانه بمب ترکیده: کل نظم خانه بهم ریخته و ترکش ها هر دو طبقه خانه را زیر و رو کرده اند. آشفته ام، انقدر آشفته ام که امروز صبح که بیدار شدم فراموش کرده بودم که صاحبخانه قرار است برای بررسی مشکل اتصالی برق فر با تعمیر کار بیاید اینجا.
صبحانه ام که تمام شد زنگ در را زدند، در را باز کردم، آمدند بالا و من هیچ اهمیتی نمیدادم که ممکن است چه فکری کنند. راستش دفعات قبل خیلی برایم مهم بود به صاحبخانه نشان بدهم حواسم به خانه زیبایت هست، خیلی تلاش میکردم ذهنیت غالب در مورد مهاجران خاورمیانه ای را تقویت نکنم. اما این بار برایم هیچ اهمیتی نداشت که انگار در خانه بمب ترکیده. خودم هم شلخته بودم و این هم هیچ اهمیتی نداشت.
میدانم که افسردگی ام پشت در نشسته و نتظر است یکبار دیگر راهش را به کوچه پس کوچه وجودم باز کند و من قصد ندارم راهش بدهم. اصلا فر را هم برای همین روشن کردم: دلم میخواست خودم را سرگرم کنم. رفتم خمیر هزارلا خریدم تا کمی شیرینی درست کنم که فر تصمیم گرفت با زندگی همدست شود و نگذارد مراقب حال خودم باشم.
دلم میخواهد شفاف بنویسم، اما نمیتوانم. راستش نمیدانم سر این کلاف را از کحا باز کنم. چنان در هم پیچیده است که هیچ به نظر نمیرسد بتوانم به این زودی ها نقطه ای را پیدا کنم و از همانجا رشته رشته افکار و احساساتم را از هم بگشایم و بتوانم خوب آن ها را ببینم و در موردشان حرف بزنم.
کاش میدانستم چرا در تمام عمر دنیای خوای و رویا انقدر برای من دنیای جذاب و مرموزی بوده. شاید یکی از دلایلش، مرموز و جذاب بودن رویاهایی هست که همیشه داشته ام.
مثل رویایی که چند شب پیش دیدم... داشتم نقاشی میکردم.
همین؟
بله، همین... منتهی نکته اینجاست که من در تمام عمر هیچ وقت با رنگ روغن و بوم کار نکرده ام و حالا شب ها خواب میبینم که پلت رنگ در دست دارم و بر روی بوم نقاشی میکشم و صبح وقتی که بیدارم میشوم پر از حس رضایت و آرامشم و در بیداری تصمیم میگیرم برای آن قسمت از بوم که به تکسچر بیشتری احتیاج دارد از تکنیک جدید استفاده کنم!
فکر کنم باید کم کم تسلیم بشوم. اگر قرار است روحی داشته باشیم، ظاهرا روح من یک هنرمند است!
اینکه در سی و چند سالگی بفهمم که خداحافظی کردن را بلد نیستم اصلا خوشایند نیست.
گفته بودم که حافظه بسیار قوی دارم؟ البته بهتر است بگویم حافظه بسیار قوی داشتم... راستش آن حافظه ی بیش از حد قوی را در ترومای 6 سال گذشته از دست دادم و حالا هم حافظه ی کوتاه مدتم و هم حافظه ی بلند مدتم از نرمال هم ضعیف تر است. اما امروز به این نتیجه رسیده ام که داشتن حافظه ی بسیار قوی هم میتواند یک واکنش به تروما باشد... من این حافظه ی فوق قوی را برای بقا لازم داشتم- یا حداقل روانم اینطور باور کرده بود... شاید این حافظخ ی قوی خودش یک نشانه برای تایید این باشد که من خداحافظی را هیچ وقت دوست نداشته ام: نه با آدم ها، نه با مکان ها و نه با خاطرات... اما امروز فهمیدم که کم کم دارم با «از دست دادن» کنار می آیم و این برای من نشانه ی خوبی است: کم کم دارم خداحافظی کردن را یاد میگیرم.
البته که خداحافظی کردن در مهاجرت کمی اجتناب ناپذیر است: باید همه چیز را رها کرد. باید آدمها را رها کرد، خاطرات خوش را و خطرات بد را رها کرد، مکان ها را رها کرد...البته که میتوان خلاف این عمل کرد و درد کشید اما من انتخاب کرده ام که رها کنم.
دلم برای دوستان ایرانم تنگ می شود. دلم برای جمع دخترانه ی سرخوشمان تنگ می شود. اما اجباری به تلاش برای تداوم رابطه ی صمیمی مان نمیبینم. چرا؟
راستش دیروز به بیمارستان رفتم و تمام علایم عجیب دو هفته گذشته ام را برای دکتر بازگو کردم: خستگی و عطش دایمی، میل شدید به شیرینی، ورم عجیب در کل بدن، دل درد و دلپیچه وحشتناک، ریزش مو، اختلال تنفس، تپش قلب،سردرد، سرگیجه، خواب آلودگی بیش از حد و پس ساعت ها آزمایش و پرسش و پاسخ، دکتر لبخندی زد و گفت: تو مهاجری. چند وقت است که به اینجا آمده ای؟ گفتم هشت ماه. بازهم لبخند زد و گفت: استرس مزمن تو به اضطراب تبدیل شده. بهتر است استرست را مدیریت کنی.
همین؟ دلم میخواست بگویم حداقل یک مرض جدی تر برایم بتراش که خودم را کمتر مقصر بدانم! چمیدانم، مقاومت انسولینی، تنبلی تخمدانی، بیماری آدیسونی، گره تیروییدی چیزی... همین؟
بله همین! باید با خودت مهربانتر باشی و به بدنت بیشتر گوش بدهی، باید کمتر خودت را تحت فشار بگذاری، باید بار عاطفی که با خودت حمل میکنی را سبک تر کنی. همین.
کجا بودم؟ آها، همین شد که دیدم بله، من هم باید خداحافظی کردن را یاد بگیرم...
این روزها تنها کاری که به خوبی انجام میدهم، نگاه کردن به خودم است. این روزها بسیار با دلسوزی و با دقت خودم را نگاه میکنم. درست است، همزمان هم برای آینده ام تلاش میکنم- اما به سختی.
من به سختی خودم را به اینجا رساندم، به سختی برای آزمون آیلتس خواندم، به سختی آزمون دادم، به سختی مدارکم را آماده کردم، به سختی بارم را بستم و به سختی خودم را به اینجا رساندم. هنوز هم به سختی همه کار را انجام میدهم: برای کوچکترین حرکتی باید از لحاظ ذهنی خودم را آماده کنم.
وقتی که میگویم تمام این کارها را به سختی انجام داده ام منظورم این است که باید برای هر کدام خودم را از لحاظ ذهنی آماده کنم و برای انجام دادن تک تک اینها به شدت مبارزه کنم.
برای تک تک کارهای ریز داخل خانه هم همین وضع است: باید برای غذا درست کردن خودم را آماده کنم، برای لباس شستن، برای ظرف شستن، حتی برای بیرون و دانشگاه رفتن باید ذهنم را آماده کنم.
حس میکنم به نوعی اینرسی بعد از افسردگی دچار شده ام: میدانم افسردگی هیچ گاه به صورت کامل من را ترک نکرد، اما میدانم که دیگر مثل قبل زندگی ام را مختل نمیکند و آنچه از افسردگی باقی است، نوعی اینرسی است که رهایم نمیکند.
اگر نمیدانی افسردگی چه حالتی است، بگذار برایت توصیفش کنم: من در روزهای اوج افسردگی ام باید 45 دقیقه تلاش میکردم که فقط بتوانم لباس بپوشم، از در خانه خارج شوم، به جلوی محوطه ساختمان بروم و بعد به خانه برگردم. همین. و دو سال در این حال بودن، به گمانم که یک اینرسی را به همراه بیاورد.
و من افسوس میخورم، به همان دو سال و به حال این روزها. راستش بیشتر سوگواری میکنم: برای زمانی که به افسردگی گذشت. دو سال از زندگی ام را در یک خلسه گذراندم و تمام چیزی که از آن روزها یادم مانده یک تصویر مبهم و تاریک است... بسیار تاریک. انگار که سرم ضربه خورده بوده و دیدم مختل شده و همه چیز را تار و بسیار تاریک میدیدم.
من برای حال آن روزها، برای زمان از دست رفته ام و برای خرده نبردهای این روزها، سوگواری میکنم.
یادم هست ورزی در کانال تلگرامم نوشته بودم که زندگی واقعی به این معنی است که تو در هر مرحله از زندگی، یک هویت جدید برای خودت ابداع کنی که بتوانی از پس زندگی بر بیایی. نمیدانم چطور این جمله را نوشتم، اما باید اعتراف کنم که تا به این لحظه معنای واقی اش را نمیدانستم. باید به خودم بگویم:
عزیز من،
ایرادی ندارد که فکر میکنی خودت نیستی،
ایرادی ندارد که فکر میکنی هویتت را در روزهای افسردگی از دست داده ای
ایرادی ندارد که فکر میکنی همان آدم قبلی نیستی،
تو هنوز هم میتوانی این روزها را بگذرانی. هنوز هم میتوانی برای خودت تلاش کنی. هنوز هم میتوانی لحظات زیبا بسازی.
امیدت را از دست نده.
یک نفر را میشناسم که فقط مواد خوراکی طبیعی مصرف میکند و هیچ غذای فراوری شده مصرف نمیکند. قند، نگه دارنده و رنگ های خوراکی را کلا حذف کرده و هیچ محصولی را خارج از فصلش مصرف نمیکند که مبادا به مواد شیمیایی ناخواسته آغشته باشد. تا جایی که میدانم، در تمام ادوار زندگی اش ورزشو تحرک مرتب در روتین زندگی اش بوده. همیشه تحسینش کرده ام، اما متاسفانه همیشه درگیر بیماری پوستی و مشکلات داخلی با منشا ناشناخته است. «منشا ناشناخته» برای منی که تجربه نزدیک از درمان مشکلات پوستی دارم به معنی التهاب در بدن و نقص سیستم ایمنی هست.
خواهر من سالهاست که گیاهخوار شده و قند و شکر را به کل از رژیم غذایی اش حذف کرده. اراده خواهرم را دوست دارم، مخصوصا در مورد مصرف نکردن شکر به شدت او را تحسین میکنم. اما خواهر من هم همیشه درگیر آلرژی ها و حساسیت های پوستی و سوریازیس بوده.
من سالهاست که از چربی بدم می آید، یعنی بوی روغن و چربی حالم را بد میکند. شاید از 14 سالگی همیشه ترجیحم غذاهای سالم بوده. همیشه چای و قهوه ام را تلخ میخورم، در سوپرمارکت غذاهای سالم را انتخاب میکنم، در هر وعده ابتدا سالاد میخورم و بعد غذای اصلی را شروع میکنم. سالهای نوجوانی ام را بدون اینکه بدانم فست کردن چیست، فست 12 ساعته میکردم و اغلب از 5-6 غروب تا صبحانه قبل از مدرسه، هیچ ماده خوراکی جز آب یا چای مصرف نمیکردم. البته این را هم اضافه کنم که همیشه عضو تیم ورزشی مدرسه بوده ام و بعد از مدرسه در حال ورزش و تمرین بودم. اما همیشه درگیر اضافه وزن، حساسیت های فصلی و درماتیت پوستی بوده ام.
هر سه ما، در زندگی مقدار زیادی استرس را تحمل کردیم، شاید کمی بیشتر از آنچه که بدن ما تحملش را دارد. همین.
حدودا هفته ی پیش بود که برای اولین بار متوجه شدم که چقدر در دهه گذشته زندگی ام بدنم تحت فشار تحمل کورتیزول بیش از اندازه بوده است. به زبان ساده تر، چقدر همیشه در استرس مضاعف زندگی کرده ام. بله... بله... همه ما هر روز در سوشال میدیا میبینیم که چقدر پست های مربوط به اثرات کورتیزول منتشر میشوند. همه ما هر روز در مکالماتمان به حضور دایمی استرس در زندگی مان اشاره میکنیم، اما این دریافت آنی من از حجم استرسی که در آن زندگی میکردم، کمی با وقوف به داشتن استرس دایمی متفاوت بود.
بگذار سعی کنم کمی توصیفش کنم: فرض کن در یک حباب بزرگ زندگی میکنی و به ین موضوع آگاهی. فرض کن که شنیده ای که زندگی در این حباب میتواند اثرات مضر غیر قابل بازگشت فراوان بر روی سلامت جسم و روان تو داشته باشد، اما نمیتوانی تشخیص بدهی آیا در حال حاضر حباب به تو آسیب زده یا نه. فرض کن روزی تصمیمی میگیری از حباب خارج شوی، میروی و میروی و پشت سرت را نگاه نمیکنی. فرض کن بعد از هشت ماه به یکباره برمیگردی و برای اولین بار، از بیرون به حباب نگاه میکنی و به اثراتی که این هشت ماه دور شدن از حباب بر روی تو داشته فکر میکنی.
و آنجاست که برای اولین بار میتوانی ببینی که حبابی که در آن زندگی میکردی چقدر بزرگ بوده و هوای داخل آن چقدر تیره و آلوده و سنگین بوده.
هفته ی پیش برای اولین بار متوجه شدم که چقدر حجم استرسی که در دهه گذشته زندگی تحمل میکردم زیاد بوده. هفته گذشته برای اولین بار توانستم اضطراب اجتماعی که همیشه در زندگی داشتم را به خوبی ببینم. گفته بودم گاهی دچار لکنت می شوم؟ گفته بودم گاهی حتی این لکنت را نمیفهمم؟ هفته ی پیش برای اولین بار فهمیدم لکنتی که داشت بیشتر و بیشتر میشد از کجا ریشه گرفته بود.
ترک کورتیزول؟ نه اشتباه برداشت نشود، هنوز استرس از زندگی من حذف نشده: هنوز هم هرشب به فرمان و حکم کورتیزول حداقل یک بار از خواب میپرم و به ندرت خواب کافی و کامل دارم. اما مثل تمام اعتیاد ها که نقطه شروع ترک آگاهی به حجم اعتیاد و اثرات منفی اعتیاداست، برای من هم نقطه شروع ترک اعتیاد به کورتیزول آگاهی به حجم آن و اثرات منفی آن است.
هنوز هم برایم سخت است باور کنم که انقدر حجم استرس و اضطرابم زیاد بوده...
من خواب های عجیب کم نداشته ام. خواب هایی که عجیب در حافظه ام میمانند. مثلا همان خوابی که یک بار شش سال و یک بار، دو سال قبل از خیانتش دیدم و هر دو بار بعد از دیدن خواب به شدت مریض شدم و هر دو خبر از خیانتش با همان دختر بی اخلاق و کنایه زن میداد و هر دو به واقعیت پیوست. یا همان خوابی که از ضربه خوردن و جدا شدن تیغه بینی ام دیدم و آن هم به واقعیت پیوست. حالا که بهتر فکر میکنم، میبینم که تقریبا در تمام عمرم کابوس داشته ام و اصلا تعجب نمیکنم که جسمم میل و رغبتی به پویایی و زندگی ندارد: روانم چنان در عذاب است که جسمم را هم بیمار کرده.
این روزها هم، خواب های عجیبی میبینم که بسیار در خاطرم میمانند، خواب هایی که گویی سکانس هایی تقطیع شده از یک داستان واحد هستند و بدون هیچ نظم مشخصی هر شب یکی از آنها تصمیم میگیرد به تنهایی و جدا از سایر سکانس ها اکران شود. و تمام این خواب ها یک پیام واحد دارند:
از نوشتن بسیار فاصله گرفته ام. قرار است کلمات منجی من بشوند. قرار است کلمات تمام چیزی بشوند که برایم باقی میمانند. بهتر است که این رابطه ی فراموش شده را احیا کنم.
یادت هست که گفته بودم رشته تسبیح وجودم گسست و دانه ها را در مشتم گرفتم و از طوفان گذشتم؟ یادت هست که گفتم از آن تسبیح و آن دانه ها هیچ یک با من از طوفان نگذشت و به بیرون نیامد؟ هنوز هم، نه رشته را دارم و نه در جستجوی دانه هایی هستم که روزی طوفان از مشتم به در آورده بود: هنوز هم معجزه زندگی را میگذارم که از میان انگشتانم بر زمین بریزد و تلف شود. اما نجوای نسیمی که از قفا موج موهایم را به روی گونه های گود رفته ام میکشد، به من میگوید که واژگانم هنوز بعد از طوفان در پی دست ها و چشمهایم میگردند...
توی همه کتابهایی که در مورد تروما و درمان روان خوندم، یک بخش مشترک وجود داشت که میگقت وقتی شما رفتارتون رو به هدف پیشگیری از آسیب های جدید تغییر میدین، آدم های اطراف شما سعی میکنن شما رو به همون روتین قبلی برگردونن چون نمیتونن این شخصیت جدید رو از شما بپذیرن.
من قبلا این رو در یک سطح دیده بودم و فکر میکردم که اوکی، درمان انجام شده و من تونستم مقاومتشون رو از سر بگذرونم.
اما این روزها باز هم شاهد تلاش آدمهای نزدیکم برای برگردوندن مهسای بیش از حد منعطف قبلی هستم و حدسم اینه که ظاهرا به صورت ناخودآگاه باز هم دارم تغییر میکنم و این تغیر اصلا به مذاق اطرافیانم خوش نیومده.
حقیقتا این روزها در برابر هیچ بی احترامی منفعل نیستم، از کوچکترین پرخاش و تحقیری بی تفاوت نمیگذرم و در صورتی که تذکرم برای تغییر رفتار نشنیده گرفته بشه، فاصله میگیرم. نتیجه ش چی شده؟ اینکه شاهد پرخاش ها و مقاومت های عجیبی هستم. واکنش من چیه؟ خیلی با صبوری و آرامش حرف و خواسته ام رو مطرح میکنم. اگر حرفهام نشنیده گرفته بشه، مکالمه رو تموم میکنم و اجازه نمیدم اعصابم الکی خورد بشه.
رابطه سه ساله م داره تموم میشه و درسته که این موضوع ناراحتم میکنه، اما باهاش کنار اومدم. جایی که خواسته هام شنیده نمیشه چرا باید بمونم؟
سخته؟ قطعا سخته. یک قدرت درونی زیادی رو میطلبه ادامه دادن این مقاومت، اما دارم از پسش بر میام و با وجود تمام غمی که روی دلم نشسته، خوشحالم. میدونم قرار نیست تغییرات خیلی بزرگی رو ایجاد کنه این رویه جدیدم، اما وقتی میبینم چقد به بی احترامی هایی که قبلا اصلا برام مهم نبود حساس شدم، مطمئن میشم که دارم کار درستی رو انجام میدم.
انگار که آزاد شدم. انگار که فهمیدن اینکه پشیمونی، اینکه حالت بعد از خیانت به من خوب نیست، همون پایانی باشه که منتظرش بودم و حالا با رسیدن این خبر آزاد شدم.
فکر کردن به تو، فکر کردن به اینکه تو حتما به خاطر اشتباهات من بهم خیانت کردی، باعث میشد تمام فضای عاطفی من اشغال بشه و نتونم حتی با خودم رابطه ی خوبی داشته باشم. احساس میکنم با فهمیدن اینکه اون رابطه برای تو هم تکرار نشدنیه، کل اون فضای عاطفی آزاد شده.