۶۸ مطلب با موضوع «اعترافات» ثبت شده است

از روی برگرداندن از زندگی

ساعت هشت از خواب بیدار می‌شوم و از تخت بلندم پایین می‌آیم و همان‌جا به این فکر می‌کنم که هیچ کار مهم و فوری ندارم و به تخت برمی‌گردم: دلم نمی‌خواهد تخت را ترک کنم. اثرات قرص خوابی که دیشب خوردم، هنوز در بدنم هست و خیلی سریع دوباره به خوابم عمیقم بر می‌گردم. ساعت نه و نیم، دوباره بیدار می‌شوم و بازهم بدون کمترین تلاشی به خواب می‌رم. ساعت ده و نیم برای بار سوم بیدار می‌شوم و باز هم ترجیح می‌دهم که بخوابم. ساعت یازده و نیم بیدار می‌شوم و با سرگیجه از تخت پایین می‌آیم: بیش از حد نیاز خوابیده‌ام و بدنم واکنش نشان داده. سعی می‌کنم خودم را توجیه کنم: همیشه در این یک هفته خون‌ریزی ماهانه، خوابم زیاد می‌شود، عادی است.

اما خوب می‌دانم که عادی نیست. می‌دانم که همان ساعت هشت صبح هم می‌توانستم از خواب بیدار شوم و اصلا کمبود خواب را احساس نکنم و بروم به کارهای غیر فوری‌ام برسم. اما می‌دانم که دلم نمی‌خواسته که این کار را بکنم. می‌دانم که دلم می‌خواست که با زندگی رو به رو نشوم. دلم می‌خواست که از زندگی فرار کنم.

قرصم را می‌خورم و شروع می‌کنم به جواب دادن به پیام‌هایی که همان ساعت هشت صبح باید جواب می‌دادم. نیم ساعت بعد، تصمیم می‌گیرم صبحانه بخورم. مهم نیست چقدر دیر بیدار می‌شوم، نمی‌توانم روزم را بدون صبحانه شروع کنم. اپیزود ممدشاه از پادکست احسانو را پلی می‌کنم و تلاش می‌کنم به هیچ چیز جز آنچه که از احسان عبدی‌پور می‌شنوم فکر نکنم.

و نمی‌توانم.

یک ربع بعد، در حالی که بساط صبحانه را جمع می‌کنم، به خودم می‌گویم: «دیگه بسه مهسا. تمومش کن.»

عقب نشینی می‌کنم و اجازه می‌دهم باز هم صدای خودآگاهم بلند تر از ناخودآگاه لجوجم بشود: خودآگاهم خسته شده. درست مثل مادری که از طفل لجوج و بهانه‌گیری که دوستش دارد خسته شده. به صدایش گوش می‌دهم که می‌گوید: «سوگواری برای هفت سال عمری که از دست دادی، سوگواری برای کسی که دوستش داشتی، سوگواری برای دلی که شکسته، سوگواری برای غروری که خورد شده، سوگواری برای باور و اعتمادی که از بین رفته، سوگواری برای عشقی که بی‌نهایت برات ارزش داشت بسه.

غصه خوردن برای تمام ندیدن‌هات، عصبی شدن از تمام ندانستن‌ها و کمبود‌هات، شکستن برای تمام حسرت‌هات دیگه کافیه.»

به آشپزخانه می‌روم و پای گاز می‌ایستم و کتلت‌هایی را که با حوصله گرد کرده‌ام و آرد اندود کرده‌ام، کف دستم پهن می‌کنم و مرتب در تابه می‌چینم. هنوز هم دلم می‌خواهد از زندگی فرار کنم. هنوز هم دلم می‌خواهد به تخت برگردم و چشمانم را ببندم نگران هیچ چیز نباشم. هنوز هم دلم نمی‌خواهد اعتراف کنم که من نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم. هنوز هم نمی‌توانم اقرار کنم که باخته‌ام و نتوانسته‌ام بعد از باختن بلند شوم و برای باقی مانده تورنومنت زندگی تلاش کنم.

به خودم نهیب می‌زنم که «آروم باش. این تازه اولشه، تو قرار نیست زندگی ساده‌ای داشته باشی.»

این چیزها از کجا به مخیله آدم می‌رسد راستی راستی؟ چطور است که همیشه می‌دانسته‌ام که زندگی من قرار نیست هیچ وقت روی روال و آسان باشد؟

امروز را هم به خودم مرخصی می‌دهم. اما یادم می‌ماند نمی‌توانم بازنده باقی بمانم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

I See You (خصوصی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا

از انزوای دیر دیده شده

بعدن نوشت: نوشتن این نوشته، اصلا ساده نبود. این یک نوشته تماما خصوصی است و نوشتنش توان زیادی از من گرفت. لطفا با صبوری و درک بیشتری بخونید.

من برنامه‌نویس نیستم اما دوستان برنامه نویس زیادی دارم و یک شوخی جالبی که همیشه در مورد برنامه نیس‌ها شنیدم اینه که: چون برنامه‌نویس‌ها بیشتر زمانشون رو پشت کیبورد می‌گذرونن، توهم مهم بودن و متفاوت بودن دارن: چون ارتباط واقعی با آدم‍‌های واقعی ندارن و نمی‌تونن ببینن یک آدمن مثل دیگران که فقط مهارت خاصی دارن.

من فکر می‌کنم این شوخی، کمی فراتر از صرفا یک شوخی ساده‌س. همونطوری که گفتم، من دوستان برنامه‌نویس زیادی دارم و باید بگم به نظرم آدمای به شدت باهوشی هستند و حضورشون توی هر جمعی باعث میشه که جمع به شوخی‌ها و سرگرمی‌های متنوع و خلاقانه‌تری رو بیاره و این یعنی براشون احترام زیادی قایلم. اما به نظرم این شوخی، به یک فرضیه نزدیک‌تره و جدیدن هر مرتبه که این شوخی رو می‌شنوم، احساس می‌کنم در مورد من هم صدق می‌کنه.

من تا به حال زندگیم رو طوری برنامه‌ریزی کردم که بیشتر وقتم رو به تنهایی سپری کنم که بتونم: کتاب بخونم، مهارت جدید یاد بگیرم، فیلم ببینم و یاد بگیرم. اما این برنامه‌ریزی قطعا با آگاهی کامل انجام نشده. زمانی که این تصمیم رو گرفتم، قطعا به اهمیت داشتن مهارت‌های ارتباطی موثر پی نبرده بودم و امروز به نقطه‌ای رسیده‌ام که بزرگ‌ترین پشیمونیم اینه که چرا بخش زیادی از عمرم رو به تنهایی سپری کردم و به اهمیت روابط اجتماعی سالم هیچ‌وقت فکر نکردم؟

بخشیش به این موضوع بر‌می‌گرده که من همیشه روابط مفید و موثر در حد نیازم داشتم: دوستان خیلی خوبی در مراحل مختلف زندگی نصیبم شده و نیاز من به حمایت اجتماعی به خوبی برطرف شده.

بخشیش هم به عطش من به همه‌چیز دانی برمی‌گرده: روزهایی که سر ظهر به کتابخانه مرکزی شهر سرک می‌کشیدم و در مخزن و بعد‌تر ها در سیستم کتابخانه کتاب‌های تاریخی و علمی رو جستجو می‌کردم و می‌خوندم، هم سن و سالان من مشغول دوره مهمانی و تمرین خودآرایی و رقص بودن که به نظرم شاید از لحاظ رفتاری برای یک نوجوان حرکت معمول‌تری باشه. هدفم از بیان این مقایسه این نیست که بگم ای کاش اصلا به کتابخانه نمی‌رفتم، بلکه معتقدم که ای کاش در کنار وقتی که به کتابخانه  اختصاص می‌دادم، کمی هم در جمع هم‌سن و سالانم و بدون هدف خاصی وقت‌گذرانی می‌کردم.

بخش سوم رغبت من به تنهایی، از میل من به مورد تایید قرار گرفتن آب می‌خورد: من از تایید و تحسین شدن توسط همه لذت می‌بردم و به طرز عجیبی همیشه مورد تایید هر کسی بودم که می‌شناختم: حتی همان دوستانی که بیشتر وقتشون رو در مهمانی می‌گذروندن.  بنابراین، من یادگرفته بودم که اگر همون روش همیشگی رو ادامه بدم، می‌تونم همیشه مورد تایید دیگران باشم و چیز بیشتری برای یادگیری برای من وجود نداره.

اما امروز و به خصوص بعد از درگیر شدن در شغلی که در اون روزانه با ده‌ها و بعضا صدها نفر در تعامل هستم، به این نتیجه رسیدم که در رسوندن منظورم و در برقراری رابطه دوستانه در محیط کار، کمی دچار ضعف هستم. همین ضعف مهارت‌های ارتباطی باعث می‌شه که گاهی اوقات قضاوت‌های اشتباهی در مورد من شکل بگیره که متاسفانه من هم در شکل‌گیری شون مقصرم.

من از حاشیه امنی که همیشه داشتم خارج شدم: دیگه مورد تایید همه نیستم، دیگه کسی نیست که در محل کار بهم گزارش بده، دیگه من مدیر و تصمیم‌گیرنده نیستم، دیگه سرپرستی تیمی رو به عهده ندارم، دیگه من تعیین کننده استراتژی نیستم، دیگه من حلال مشکلات محل کار نیستم، دیگه برش خاصی ندارم. بلکه امروز مورد انتقادم. وقتی در این موقعیت قرار گرفتم، فهمیدم که مهم نیست چقدر می‌دونم، چقدر می‌تونم در لحظه آنالیز کنم و بهترین نتیجه رو بگیرم، بلکه حالا مهم اینه که بتونم الگوریتمم رو به زبانی که برای مخاطبم قابل فهم باشه تشریح کنم و با خودم همگامش کنم.

من توانایی این کار رو نداشتم. وقتی این رو فهمیدم، ذهنم بهم دستور داد که به حاشیه امنم برگردم: تو هیچ مشکلی نداری، هر آدمی برای کاری ساخته شده، تو مهارت‌های مهم‌تری داری، توان تو باید در جای مهم‌تری متمرکز بشه. اما موضوع اینه که من تصمیم گرفته بودم که در برابر این صداها مقاومت کنم. من تصمیم گرفته بودم از حاشیه امنم خارج بشم و مرزهاش رو جا به جا کنم. شاید واقعا مشکلی داشتم که تا به حال نتونسته بودم ببینم.

و تصمیم درستی گرفته بودم. این روزها، در حال یادگیری بدیهیاتم. مهم نیست من چه مهارت‌های مفید و منحصر به فردی دارم، وقتی نتونم به صورت موثر ازشون استفاده کنم و نتونم این‌ مهارت‌ها رو به زیبایی ارایه کنم، من هیچ مهارتی ندارم.

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مه سا

از ذات زندگی

دیشب قبل از خواب چشمم به پیام الی افتاد. پدر الی به خاطر ابتلا به کرونا از بین ما رفته، پدر سمیه و مادر بزرگ سوسن هم همینطور. احساس کردم مرگ از همه طرف احاطه‌م کرده: پدر بزرگم، عزیزان دوستام، اقوام پدرم.

خواب از سرم پرید و ذهنم درگیر این شد که همه ما اونقدری خوش شانس نیستیم که زندگی کامل و قشنگی مثل باباجون داشته باشیم. باباجون خوب زندگی کرده بود، اما باز هم از مرگ می‌ترسید.

دیشب برای اولین بار ترس از نیست شدن، نبودن و تموم شدن، تمام وجودم رو گرفت. یاد شبی افتادم که تصمیم گرفتم دلم نمی‌خواد دیگه زندگی کنم، شاید حدود سه ماه پیش بود. حال اون شبم رو هنوز یادمه. بعد از سه ماه، به یه جواب رسیدم: مرگ راه حل نیست. مرگ پایانه. راه حل، زندگیه. 

در مورد زندگی، ذات زندگی و روش بهینه زندگی کردن زیاد نوشته شده، شاید حتی بیشتر از چیزی که در مورد عشق نوشته شده. اما چیزی که من از زندگی فهمیدم، اینه که چه بخوای چه نخوای بهش متصل شدی و حالا باید ادامه بدی.

باید حسش کنی. حتی اگر تمام تلاش‌ت رو بکنی، بازم ممکنه آخرش حس کنی خوب زندگی نکردی، خوب ازش استفاده نکردی و داری برای همیشه تموم میشی و فراموش میشی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

What happened?

دیشب به وقت بی‌خوابی داشتم توی اینستاگرام می‌چرخیدم که با کلمه Hyperthymesia آشنا شدم. ظاهرا یک وضعیت خاص مغزیه که باعث میشه فرد جزییاتی رو یادش بمونه که اهمیت خاصی ندارن و حالت نرمالش اینه که فرد این جزییات رو فراموش کنه.

به تمام چیزهایی فکر کردم که بی‌دلیل در حافظه‌م می‌مونن. نمی‌تونم به صورت قطعی بگم که من هم Hyperthymesia دارم یا نه، اما وقتی دیشب داشتم می‌سنجیدم که آیا ممکنه مغز من هم دچار این وضعیت خاص باشه یا نه، به چیزهای عجیبی فکر کردم که هنوز یادم موندن.

به اولین باری که صدای اولین کسی که دوست داشتم رو شنیدم، فکر کردم. هنوز صداش و تک تک اولین کلماتش رو یادمه. اسمش با الف شروع می‌شد و در ادامه این نوشته، با اسم الف ازش یاد می‌کنم. خاطرات من از الف، گره خورده به همایش‌های علمی که در دوره دبیرستان در شهرمون برگزار می‌شد: شیمی، نجوم، ریاضیات. من و الف پای ثابت این همایش‌ها بودیم. اون روزها، برای من روزهای شیرینی بودن. در تمام خاطرات اون روزها، در حال درخشیدن هستم: سریع یاد می‌گرفتم، تشنه یادگیری بودم، روابط خوبی داشتم، تلاش می‌کرم...برای اهدافم تلاش می‌کردم.

 دیشب که غرق به یادآوری این خاطرات شده بودم، یک لحظه از خودم پرسیدم واقعا چه بلایی سر خودت آوردی؟

بذار بگم... بذار بدون تعارف بگم: خودم رو تلف کردم و حتی نمی‌دونم چرا.

اما می‌تونم حدس بزنم. می‌تونم حدس بزنم که چیزی... دلیلی باعث شد که ریتم زندگی از دستم خارج بشه. و دیگه هیچ وقت نتونستم دوباره به زندگیم مسلط بشم. این غمگینم می‌کنه.

 

حقیقتی که وجود داره، اینه که انگار فراموش کرده بودم که ده سال گذشته چطور زندگی می‌کردم، اما دیشب همه چیز یادم اومد. روندی رو که ده سال پیش داشتم اینجا می‌نویسم که یادم بمونه و هر چند وقت یکبار مرورش کنم و به خودم تلنگر بزنم.: خواب مفید من شبی چهار ساعت بود، بیشتر روزها رو تا مدرسه پیاده‌ می‌رفتم، بعد از مدرسه یکراست به کلاس زبان یا باشگاه می‌رفتم، بعد از کلاس زبان یا باشگاه، پیاده به خونه برمی‌گشتم و درس می‌خوندم. بعد از درس خوندن، وبلاگ مینوشتم و به سرچ‌هام می‌رسیدم (تازه اینترنت رو کشف کرده بودم و تشنه یادگیری در مورد همه چیز بودم) و بعدش، زبان یا کتاب‌های داستانی می‌خوندم و یا اگر خیلی کیفم کوک بود، کاردستی درست می‌کردم (نقاشی با گواش، طراحی گرافیکی اسم کسایی که دوستشون داشتم، جعبه هدیه و یا خطاطی با قلم‌نی) ودر کنار تمام اینها به مادرم توی کارهای خونه کمک می‌کردم.

اگر اون روزها می‌تونستم اینطوری زندگی کنم، چرا الان نتونم؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از کبک بودن

مثل کبک سرم رو کرده بودم زیر برف؟ نمی‌دونم. ظاهرا اینطور بوده.

مارتین لوترکینگ یه جمله زیبا داره که میگه کسی که عاشق صلحه باید مثل کسی که عاشق جنگه، خودشو آماده کنه.

به بهانه اینکه عاشق صلحیم که نباید بیخیال استراتژی بشیم. نه؟

نداشتم، استراتژی نداشتم. دارم یاد می‌گیرم. دارم خیلی دیر یاد می‌گیرم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از کم کردن نور چراغ

یک جایی خونده بودم که نباید به دیگران اجازه بدی چون نور چراغ اذیتشون میکنه، ازت بخوان نورش رو کم کنی و متاسفانه اصل این جمله زیبا رو یادم نمونده اما میدونم من این کار رو زیاد می‌کنم: من به دیگران اجازه میدم جلو درخششم رو بگیرن چون نور اذیتشون می‌کنه.

نزدیک‌ترین مثالش رو در هفته گذشته دیدم: دوست دختر یکی از دوستای صمیمی‌م به رابطه دوستانه ما و توانایی‌های من در پیش بردن کاری که با همکاری همدیگه داریم انجام میدیم حسادت کرد، حسادتش رو ابراز کرد و حالا این منم که نور چراغ رو کم کردم: نقشم در همکاری رو کمرنگ تر کردم.

من این کار رو برای آرامش دوستم انجام دادم، اما می‌دونم این دلیل به اندازه کافی محکم نیست و از این بابت خیلی ناراحتم.

باید یادبگیرم بذارم دیگران تحت تاثیر حضورم و قدرتم قرار بگیرم و از تبعاتش نترسم. من همه عمرم رو مشغول یادگیری بودم، استحقاق این رو دارم که تحسین بشم و مورد توجه قرار بگیرم و تحت تاثیر قرار بدم دیگران رو.

تصمیم دارم یک مطلب هم در مورد یادگیری و خودآموزی بنویسم. امیدوارم بتونم به زودی و به زیبایی بنویسمش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از دیدن

دارم می‌بینم. دارم حقایقی رو می‌بینم که پیش از این هیچ‌وقت به چشمم نیومده بود. دارم می‌بینم که چطور خودم رو خرج می‌کنم: خرج آدم‌ها و خرج اتفاقات و وظایف- بدون اینکه انتظاری داشته باشم.

دارم می‌بینم که به آدم‌های زندگیم وزن زیادی میدم: گاهی چنان وزنی بهشون می‌دم که دبگه خودم مرکز ثقل زندگیم نیستم. من دارم این‌ها رو الان می‌بینم.

از سال‌ها پیش همیشه تلاش کردم که وقتی وارد بحرانی میشم، بدون دستاورد ترکش نکنم: همیشه چیزی برای یادگرفتن وجود داره. این روزهای بحرانی زندگی هم برای من پر از دستاورد شده و من حالم بد میشه از اینکه فکر کنم اگر تو با من این‌کار رو نکرده بودی ممکن بود هیچ‌وقت این‌ها رو نبینم.

اما من دارم می‌بینم.

همین کافیه.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از امانت

من وقتی مطمئن می‌شوم کسی را دوست دارم که حس کنم امانتی دستش دارم: یک امانتی بسیار ارزشمند و بسیار حساس و شکننده. تا زمانی که امانتی دست کسی دارم، برای دیدنش لحظه شماری می‌کنم، بودنش را جشن می‌گیرم، برای شاد بودنش تلاش می‌کنم و به او می‌فهمانم که حضورش را مهم می‌دانم.

آدم‌های کمی هستند که احساس می‌کنم امانتی نزد آن‌ها دارم.

یکی از آن‌ها را بیشتر از بیست سال است که می‌شناسم و وقتی برای اولین بار از هم دور شدیم، فهمیدم که حضور این دختر چشم دکمه‌ای چقدر برایم ارزشمند است.

آدم‌هایی هم هستند که به زور امانتی‌شان را از من گرفته‌اند و امانتی من را پس داده‌اند و پای‌شان را از زندگیم بیرون کشیده‌اند. وجه مشترک همه این دسته از آدم‌ها این است که راز مهمی را به من گفته‌اند و بعد از مدتی فاصله گرفته‌اند. من رازشان را شنیده‌ و پذیرفته بودم و برای من تفاوتی با قبل از شنیدن رازشان نداشتند. پس حدس می‌زنم خودشان با اینکه من رازشان را بدانم راحت نبوده‌اند.

اما تو،

من بزرگ‌ترین و مهم‌ترین امانتی‌ام را دست تو داده بودم. اما راستش را بخواهی، قصد ندارم هیچ وقت پسش بگیرم. قصد دارم رهایش کنم. قصد دارم فراموش کنم اهمیت آنچه را که برای همیشه با خودت بردی. نه...شاید بهتر است بگویم که شاید هیچ وقت فراموش نکنم چه چیز را با خودت بردی، اما علاقه‌ای ندارم بگذارم جای خالی‌اش، اذیتم کند. اینطور بهتر است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

نیمه شب، بی نقاب

دردهای زیادی روی شونه هام سنگینی میکنه

میدونم باید رهاشون کنم. میدونم.

اما نمیدونم بعدش چی میشه. خنده داره، ما چقدر به درد عادت میکنیم.

یه جایی خوندم زندگی شاد، شجاعت میخواد. راست میگه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا