۶۸ مطلب با موضوع «اعترافات» ثبت شده است

از آرامش تجربه نشده

داشتم با خواهرم صحبت میکردم. الان دو سال و خورده ای میشه که ایران نیست. رفته در یک گوشه آرام داره به سختی زندگی میکنه. اما با وجود اینکه زندگیش خیلی سخت شده، همزمان خیلی هم آرامش و رفاه داره.

من این روزها درگیر توسعه شغلم هستم. کاری که با علاقه شروع کردم و حالا به سختی دارم جلو میبرمش. برای خواهرم از سختی های شغلم گفتم. داشتم براش میگفتم که دیگه نمیدونم برای توسعه باید چیکار کنم. همه سرمایه و همه توانم رو گذاشتم، اما همه چیز خیلی کند میره جلو و من درآمدی که براش برنامه ریزی کرده بودم رو ندارم. و در ادامه گفتم که:

احساس میکنم چشمه خلاقیتم خشکیده. افقم کوتاه شده، نمیتونم بهترین تصمیم رو بگیرم. همه ش نگرانم که نکنه یه فرصتی وجود داشته باشه و من ندیده، فرصت رو از دست بدم.

خواهرم با آرامش گفت، این جور مواقع تو فقط باید به گذر زمان اعتماد کنی. تو تمام تلاشت رو کردی، به خودت سخت نگیر. باز هم تلاش کن، باز هم ادامه بده، اما حواست باشه خودت رو سرزنش نکنی. خودت رو تحت فشار نذار برای چیزی که در کنترل تو نیست.

و من مبهوت آرامشی شدم که زندگیش رو در برگرفته که میتونه انقدر راحت از اثر گذر زمان بر نتیجه تلاش ها حرف بزنه.

دلم به حال معده ام سوخت که این روز ها به خاطر استرس شدیدی که دارم، عصبی شده و هزار جور درد رو تحمل میکنه.

حقیقتش رو بگم دل کندن از ایران برای من سخته، من ایران رو دوست دارم و هنوز هم تصمیمم برای رفتن از ایران رو قطعی نکردم. اما کم کم دارم بیشتر مطمئن میشم که برای سلامتیم هم که شده باید برم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از آزمون تنهایی

پدر و مادرم به یک سفر کوتاه رفته اند و حالا سه روز است که در خانه تنها هستم. تصمیم گرفتم این سه روز را به یک آزمون تبدیل کنم. ایده احمقانه ای بود. من هیچ وقت نتوانسته ام خوب از پس تنهایی بر بیایم. همیشه از تنهایی فراری بوده ام. اما تمام دفعات قبلی تنهایی به من تحمیل شده بود. این بار خودم انتخاب کردم که تنها باشم. این بار میخواستم ببینم تمام این سه سال که در حال تلاش برای نگاه کردن به عمق وجودم بوده ام، تمام این سه سال افسردگی و مبارزه با افسردگی چه تاثیری بر من داشته؟

من فکر میکردم افسردگی ام تا حد خوبی درمان شده و اگر قبلا مثلا چیزی حدود 90 درصد مواقع افسردگی برای من تصمیم میگرفت امروز این عدد به حدود 50 درصد رسیده باشد. اما اشتباه میکردم. امشب فهمیدم که اشتباه میکردم. 

البته این که مجبور شدم بعد از جراحی که داشتم مصرف قرص ضد افسردگی ام را قطع کنم هم بی تاثیر نبوده. امروز دقیق پنج ماه از روزی که مجبور شدئم مصرف قرص ضدافسردگی ام را قطع کنم میگذرد. بر خلاف تصوری که ممکنه وجود داشته باشه، هیچ نوع وابستگی به قرصی که مصرف میکردم در من ایجاد نشده بود. قطع مصرف قرص فقط باعث شد اپیزودهای افسردگیم طولانی تر بشه، زودتر غمگین بشم، دیرتر بتونم به خودم مسلط بشم و دیرتر شاد بشم. با قطع مصرف قرص هیچ نوع بی تابی، حساسیت عصبی و عارضه شدیدی که ممکنه تصور بشه در من ایجاد نشد.

اما متوجه شدم کماکان به درمان احتیاج دارم. من هنوز هم در حال نبرد با افسردگی هستم.

در این نقطه دلم میخواهد کمی بیشتر از جزییات بگویم. شاید بعدها که این متن را خواندم، فراموش کرده باشم که افسردگی چه بلایی سرم آورده بود. پس به صورت موردی مشکلات را ذکر میکنم:

-هیچ نوع انگیزه ای برای هیچ نوع فعالیتی ندارم. این موضوع شامل فعالیت های روزانه و پیش پا افتاده ای مثل غذا خوردن، دوش گرفتن، ظرف شستن، تمیز کردن خانه، پیاده روی و تعامل با افراد مختلف هست. اگر غذا بخورم صرفا به این دلیل هست که احساس گشنگی شدیدی دارم.

-هنوز کمی دچار وسواس فکری، سناریوهای خیالی و یاداوری مجدد خاطرات دردناک هستم. در واقع بیشتر توان ذهنی ام را صرف مبارزه با اشتباهاتی که در گذشته داشتم ام میکنم.

- به صورت افراط گونه سریال میبینم.

-از هر نوع رابطه ای با افراد اجتناب میکنم. حتی پیام و تماس تلفنی.

اما خب، باید اعتراف کنم این وضعیت خیلی بهتر از روزهایی است که از هر یک ساعت، سه ربعش را در حال اشک ریختن و سیر در وسواس فکری بودم.

داشتم فکر میکردم که از تمام این مبارزاتی که در این سه سال داشته ام چه درسهایی گرفته ام. اولین درسی که گرفتم این بود که وقتی باید کاری را انجام بدهم، پرسیدن اینکه «چطور باید انجامش بدهم؟» صرفا وقت تلف کردن است.

دومین درسی که از مبارزه با افسردگی گرفته ام این بود که مهم نیست زندگی روز به روز سخت تر بشود، من فقط یک راه پیش رو دارم: تلاش برای بهتر شدن حالم. و این تلاش یک مبارزه 24/7 به تمام معناست. مبارزه ای که جنگیدن در آن پاداش قابل توجهی در لحظه و شاید حتی در گذر زمان نداشته باشد، اما تسلیم شدن و نجنگیدن، تاوان بسیار بزرگی خواهد داشت. تاوانی با نمودار نمایی: تاوانی که روز به روز بزرگتر می شود.

مبارزه لذت بخشی نیست، اما تنها اقدام منطقی به نظرم جنگیدن در آن است.

 

(متن قبل از انتشار بازخوانی نشده. هدف انتشار متن بدونی ایجاد کوچکترین تغییری است.)

 

موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از آرامش پدید آمده در نتیجه بینش

برای اولین بار در زندگیم حس میکنم که میدونم باید چیکار کنم و این یعنی برای اولین بار میدونم برنامه کوتاه مدت و میان مدتم برای زندگی چیه. برنامه بلند مدتم چطور؟ راستش نمیدونم.

جدیدا علاقه‌ام به دنبال کردن تخصصی مارکتینگ، آواز و روانشناسی داره با هم برابری میکنه و این انتخاب رو برام سخت میکنه. در تمام چهار سال گذشته من لحظه به لحظه از اینکه مارکتینگ رو به عنوان حوزه تخصصی ام انتخاب کرده بودم، مطمئن تر میشدم و حالا این روزها رویای تخصص در روانشناسی و آواز دارن تنه به تنه رویای دنیای تخصصی مارکتینگ میزنن. همینه که برای بلند مدت هنوز برنامه مشخصی ندارم. (اما یه صدایی داره بهم میگه ممکنه در نهایت لایف کوچ بشم :| )

اما برنامه کوتاه مدت و میان مدتم چیه؟ راستش نمیخوام با جزییات ازشون بنویسم چون احتمال عملی شدنش رو کم میکنه اما به صورت کلی برنامه اصلی اینه که روی خودم، مهارت هام و اوضاع و احوالم متمرکز بشم و سرمایه‌ گذاری کنم.

حقیقت اینه که من تمام یکسال و نیم گذشته رو در سکون محض بودم و بیشتر از یکسال رو در سیاهی گذروندم و این باعث شده اوضاع خوبی نداشته باشم. به سکون عادت کردم. مدت زیادی رو به جستجوگری گذروندم. زمان زیادی رو گذاشتم برای اینکه یادبگیرم خودم رو از این منجلاب بیرون بکشم. به اندازه کافی یادگرفتم و الان زمان عملی کردن اموخته‌هامه. الان زمان تمرکز روی عادت‌هامه، زمان تصحیح سبک زندگیمه. 

اعترافش سخته، اما میدونم ممکنه از کنکور ارشد 1400 نتیجه خوبی نگیرم. اعتراف کردن به این موضوع توی 28 سالگی خیلی سخته. اما مسئله اینه که اگر بتونم سبک زندگیم رو اصلاح کنم، چون که صد آمد نود هم پیش ماست و ممکنه که سال 1401 در شرایط بهتری کنکورم رو بدم و نتیجه بهتری بگیرم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از آموخته‌های درونی نشده

من زخم برداشته بودم؛ زخمی عمیق، زخمی جدید، زخمی که نمیدانستم چطور بعد از آن می‌توانم زندگی کنم. باید یاد میگرفتم که چطور با این زخم زندگی کنم. تلاش کردم و بسیار آموختم. اما آنقدر آموختم که زندگی برایم سخت تر از قبل شد: من فرصت درونی کردن همه این آموخته‌ را نداشتم. 

چنان رهرو تشنه‌ای بودم که فواره‌ای از آب گوارا یافته و حال دو دستش را زیر فواره گرفته و نمی‌داند با این حجم از آبی که در کاسه کوچک دو دستش سرازیر است، چه کند: نه می‌تواند همه ش را بنوشد و نه طمعش میگذارد قدر نیازش بنوشد و این آب گوارا را رها کند و به مسیرش ادامه بدهد.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

What social media has done to me?

از مطب دندان‌پزشک خارج شدم. بعد از یک‌ساعت، هنوز سمت راست صورتم بی‌حس بود و درد ناشی از عصب‌کشی و ترمیم دندان به سراغم نیامده بود. تصمیم گرفتم از هوای لطیف ظهر پاییز استفاده کنم و تا زمانی که بی‌حسی دندانم اجازه بدهد پیاده‌روی کنم. حالم خوب بود، دندان‌پزشکم را دوست دارم. او در کار خود بسیار حرفه‌ای و درجه یک است و من از دیدن روش کار آدم‌های حرفه‌ای غرق لذت می‌شوم.

بعد از یک ساعت پیاده‌روی به پاتوق قدیمی‌ام رسیدم: کافه‌ای که بعد از کار میرفتم آنجا و می‌نشستم و با دوستی که این روزها اثری از او در زندگیم نمانده، چای و قهوه می‌نوشیدم. کافه تعطیل بود اما سرویس بیرون بر داشت. به عادت قدیم، یک لیوان موکا سفارش دادم و رفتم در پارک نزدیک به کافه نشستم که موکایم را بنوشم و عبور ماشین‌ها را نگاه کنم.

دلم می‌خواست آن لحظه، آن هوای خوب، آن عطر لطیف موکا و آن حس سرخوشی ناشی از تعامل خوبی که با دندان‌پزشکم داشتم را با کسی به اشتراک بگذارم. گوشیم را بیرون آوردم و از لیوان شکیل موکایم عکسی گرفتم و برای یکی از دوستانم فرستادم که برای خودم جایزه خریده‌ام که بیمار خوبی بودم و دکترم دلش خواست بهم تخفیف بدهد. گرم صحبت با دوستم شدم، قهوه ام را نوشیدم و وقتی که به خودم آمدم، سوار تاکسی شده بودم و در راه خانه بودم: من نتوانسته بودم تنها باشم. نتوانسته بودم آن لحظه شیرین را، آن همه حس شیرین متفاوت را تنهایی بچشم و باید حتما آن‌ها را با کسی به اشتراک می‌گذاشتم تا باور کنم که همه‌شان واقعی هستند و اتفاق افتاده‌اند.

سعی کردم خودم را توجیه کنم، اما کارساز نبود. من خوب می‌دانستم که چه اتفاقی افتاده و چه کاری کرده‌ام. اصلا همین حس بود که قبلا خیلی ضعیف‌تر به سراغم آمده بود و باعث شده بود تصمیم بگیرم صفحه خصوصی‌ام در اینستاگرام را غیر فعال کنم: باید سکوت کردن را، به اشتراک نگذاشتن را تمرین می‌کردم. زمانی که تصمیم گرفتم صفحه ام را دی اکتیو کنم، انقدر از تصمیمم مطمئن نبودم. اما امروز مطمئنم که باید سکوت کردن را، بلافاصله به اشتراک نگذاشتن را، تنها بودن را، تنها لذت بردن و تنها درد کشیدن را تجربه کنم.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

این ضعف است یا قدرت؟

دیشب بعد از ماه‌ها دوباره بغض‌م ترکید. و در میان سیل اشکی که توانی برای عقب راندنش در وجودم نمانده بود، از خودم پرسیدم این از قدرت من بود یا از ضعف من که چنین در خود فرو ریختم و چنین از خود بیگانه شدم؟

اینطور که می‌پرسم، جواب ساده و کوتاهی دارد این سوال: از ضعف. فرو ریختن، کم آوردن و جا ماندن از ضعف است.

اما نه این بود تمام اتفاق. 

به تمام روزهایی فکر کردم که درد را در پشت دیوار ادراکم رها کردم و به هستی‌ام راهش ندادم. 

به تمام روزهایی که تلاش کردن و کم نیاوردن سهم من نبود و من مدعیشان شدم: تلاش کردم، کم نیاوردم.

به تمام روزهایی که باید زمانم را در زندگی عادی‌تری می‌گذراندم و روزمرگی و زندگی روزمره را می‌آموختم  که یک جایی مثلا در حوالی سی سالگی آموخته‌هایم را مصرف کنم و من انتخاب کردم که آن زمان را صرف خارج از عادی بودن بکنم.

گفتم انتخاب کردم. بله انتخاب کردم و من چه می‌دانستم که چه چیزی را انتخاب کرده‌ام. من برای سالها، سخت و جنگنده بودن را انتخاب کرده بودم. من چه میدانستم که چه تعادل ظریفی را برهم زده‌ام. من چه میدانستم که دارم چه آتش زیر خاکستری را نادیده می‌گیرم. من چه میدانستم که این همه جنگیدن در یک طرف و نادیده گرفتن طرف دیگر زندگی ام، قرار است که تاوان داشته باشد. 

این نبرد، از ضعف من بوده یا از قدرت من؟ نادیده گرفتن برهم زدن نظم و تعادل زندگی، از ضعف من بوده یا از قدرت من؟ نمیدانم.

 

اما میدانم که گیر کرده‌ام به اگرها و کاش‌های زندگی. که اگر چنین بود و چنان بود و کاش که چنان بود و چنین نبود.

گیر کرده‌ام به نقطه‌ی شروعم در زندگی. گیر کرده‌ام به نداشته‌هایم. گیر کرده‌ام به ندیده‌ها و نزیسته‌هایم. گیر کرده‌ام. 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از نبایدهای هیجان انگیز

یک تئوری هست که میگه بسیاری از آدم‌ها خصوصا خانم ها به رابطه های غیر ممکن گرایش دارن به این دلیل که نیازمند هیجان منفی هستند که اون رابطه ایجاد میکنه. در واقع این افراد درگیر نوعی از اعتیاد به هیجان منفی و خودآزاری هستند و حتی روحشون هم از این موضوع خبر نداره.

با توجه به تمام کراش‌هایی که داشتم، با توجه به انتخاب‌هایی که تا به حال داشتم و با توجه به همه افرادی که برای یک رابطه پا پیش گذاشتن و ردشون کردم، به نظر میرسه من هم دچار این نوع از اعتیاد هستم...

جزییات زیادی هست که دلم میخواد به این نوشته اضافه کنم، اما حقیقتا جرئت شفاف‌تر دیدن مسایل رو در این لحظه ندارم؛ جرئت رو به رو شدن با حقیقت عریان رو هنوز ندارم.

اما ته دلم، دوست داشتم انقدر فکرم درگیر بودن یا نبودن یک رابطه عاطفی توی زندگیم نبود... دوست داشتم خیلی ساده تصمیم میگرفتم به رابطه عاطفی احتیاج ندارم و سرم رو مینداختم پایین و میرفتم پی بخش های جدی تر زندگیم.

شایدم تونستم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

شماره مطلب 111

غریبه که نیستید، از رو به رو شدن با زندگیم طفره میرم چون میدونم چیکار کردم، چون چیزی که میخواستم باشم نیستم.

چیزی که میبینم چیز مورد علاقه م نیست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

شماره مطلب 110

دیوار شیشه‌ای که دورم کشیده بودم، برداشته‌ام. با آدم‌های بیشتری احساس نزدیکی و صمیمیت می‌کنم و در عین حال از همیشه تنها ترم.

اول هفته بود که قدیمی‌ترین دوستم را دیدم: او مرا از پنج سالگی می‌شناسد و ناظر و همراه تمام روزهای سرخ و سفید و سیاه زندگی من بوده. او مرا نمی‌شناخت، بعد از این یکسال، دیگر من را نمی‌شناخت.

بعد از اینکه از دیدارش برگشتم به سین پیام دادم. آشفته بودم. نمی‌توانستم شفاف فکر کنم. سین، افکار آشفته من را می‌گیرد و رشته‌شان می‌کند و آرامم می‌کند. به گمانم ترسیده بودم. به گمانم سین این را فهمید که گفت بله عوض شده‌ای و حاضر نیستی این را بپذیری. بله خودت را در سطح نگه داشته‌ای و تلاش می‌کنی از مسئولیت زندگیت فرار کنی، اما من امروز بیشتر از همیشه دوستت دارم. تو فقط عوض شده‌ای، همین. نترس. این اجتناب ناپذیر است.

چقدر یکی دو ماه گذشته زندگیم را دوست ندارم. چقدر چشم بسته‌ام بر همه چیز. چقدر در انکارم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از ترس نوپدید

در تمام عمر، حسی شبیه به محبوس بودن، رهایم نکرده است. همیشه احساس میکردم که در یک موقعیت خاص و همچنین در تمام زندگی، باید چیزی فراتر از آنچه را که تجربه کرده‌ام، تجربه میکردم. شاید مشابه فرد ناشنوایی بودم که با وجود آنکه چشمانش خیلی خوب می‌بینند، باز هم نمیتواند تمام آنچه را که در اطرافش اتفاق میفتد را درک کند.

امروز میدانم که در تمام عمر ترسیده بوده‌ام. امروز میدانم که در تمام عمر خودم را نفی کرده بودم. امروز میدانم که یک هویت کاذب برای خودم ساخته و پرداخته بودم که مانع از این میشده که بتوانم خود حقیقی‌ام را ببینم، بشناسم و به او اجازه وجود و حضور در متن زندگیم را بدهم.

من خودم را پس زده‌ام. دریافت های خودم را، وجود خودم را پس زده‌ام. اسیر بایدها و نبایدها و خوشایندها بوده‌ام. اسیر کمال طلبی افراطی و عصبی بوده‌ام. این شاید ریشه همه مشکلات و سرخوردگیهای من نباشد، اما قطعا ریشه بسیاری از مشکلاتی است که امروز در زندگی با آنها مواجه شده‌ام.

من از این آگاهی می‌ترسم: قبلا این را نمیدانستم و مثل مرغ سرکنده دور خودم چرخیده ام و هیچ یک از استعدادهایم را به ساحل امن دستاوردی نرسانده‌ام. امروز که این را میدانم چه؟ اگر باز هم نتوانم و نشود چه؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا