۶۸ مطلب با موضوع «اعترافات» ثبت شده است

از عجز

دیشب بود یا شب قبل از آن؟ نمی‌دانم. در خواب و بیدار، پرت شدم به اولین خاطراتی که از تو دارم. برگشتم به نه سال پیش و یکبار دیگر کنار تو ساحل رامسر را قدم زدم. یکبار دیگر کنار تو سی و سه پل را طی کردم. یکبار دیگر برای اولین بار فیلم One Day را زیر دوربین های حراست دانشگاه به دستت دادم و فقط یکبار دیگر به تمام آن روزهای جادویی و شیرین برگشتم.

صبحش ولی به حقیقت سردی که دور تا دورم را احاطه کرده بازگشتم: تو رفته ای، خیانت کرده ای و من هیچ توانی در برابر همه این اتفاقات ندارم. حالم بد است میدانم که حق دارم که بد باشم. آرام نیستم و میدانم که حق دارم آرام نباشم. اما همه این دانستن ها، هیچ از درد نتوانستن من کم نمیکنند.

من،

نمیتوانم تو را برگردانم.

من، 

نمیتوانم پایانی تلخ برای رابطه جدیدت رقم بزنم.

من، 

نمیتوانم هیچ کدام از این اتفاقات را تغییر بدهم.

و این اسمش زندگیست. این ناتوانی را، زندگی می‌نامند.

این ناتوانی، این عجز همیشه و همه جا وجود داشته، در تمام طول زندگی من وجود داشته. فقط هیچ وقت هیچ چیز را اینطور نخواسته‌ام که به ناتوان بودنم در برابرش پی ببرم. عجیب است که تو شده ای نماد عجز من به عنوان یک انسان.

بله عزیز جان... بله دلکم... از بین همه متغیر هایی که در زندگی ما وجود دارد، ما تنها قادر به تغییر تعداد محدودی هستیم و فکر می‌کنیم که بسیار مختاریم. 

این عجز را باید پذیرفت؟ نمیدانم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از سو استفاده از دراما

این روزها، در قعر یکی از نوساناتی که پیش‌بینی می‌کردم به سر می‌برم: به سادگی و با کوچکترین ناملایمتی، غرق در اشک می‌شوم. تمام خواب و بیداری‌ام غرق در خاطرات او می‌گذرد و مدام از خودم می‌پرسم چطور میتواند همه این‌ها را فراموش کند؟

اما در زیر تمام این لایه ها به یک نکته مهم در مورد خودم پی برده‌ام: من از دراماهای زندگی استفاده می‌کنم که از مسئولیتی که نسبت به خودم دارم، فرار کنم. در واقع در زیر تمام این شکست‌ها و فرودها، تمنایی برای فرار وجود دارد. نه فهمیدنش و نه نوشتنش کار ساده‌ای نبود. اما باید این را اینجا ثبت کنم تا خودم را به تغییر این رویه متعهد کنم.

تلاش کردم روانکاوی را پیدا کنم که بتواند کمکم کند. اما در شهر محل سکونتم تنها به مشاور و روانپزشک رسیدم و هزینه مشاوره با روانکاوهای ساکن تهران خارج از توان مالی فعلی من است.

در واقع این روزها تمام درهای بسته زندگی من، تنها با یک کلید باز می‌شوند: درآمد بیشتر. و من تمام توانم را بر روی این موضوع متمرکز کرده‌ام: برای فروشگاه مادرم پیج اینستاگرام زده ام، در داروخانه اضافه کاری می‌گیرم و امیدوارم بتوانم بخشی از مشکلاتم را با درآمد بیشتری که از این دو راه به دست می‌آورم، حل کنم.

گواهی نامه تورگایدی‌ام هم با پیگیری فراوان صادر شد و حال باید برای گرفتن کارتم تلاش کنم. امیدوارم بتوانم بلافاصله بعد از گرفتن کارتم مشغول به کار بشوم. چرا که تورگایدی، شغل ایده‌آلی برای این روزهای من خواهد بود: سفر، مسئولیت، ارتباطات جدید، آدم‌های جدید، چالش های جدید و در انتهای همه اینها: فراموشی.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مه سا

از دل تنگ

 این دومین نوشته‌ای است که امشب می‌نویسم و دلیلش بسیار ساده‌است: چنان دلتنگت شده‌ام که انگار همین هفت ساعت پیش بود که وسایلت را در ماشین گذاشتیم و تو برای همیشه آن شهر سرد را ترک کردی. انگار همین هفت ساعت پیش بود که فاصله ده دقیقه‌ای خانه تو تا خوابگاه را در چهل دقیقه‌ طی کردم و خودم را در آغوش تختم رها کردم و رفتنت را انکار کردم: ماه ها و حالا... سال‌ها.

باید با تو مهربان‌تر می‌بودم، نه برای اینکه ترکم نکنی، برای اینکه دوستت داشتم و نمی‌دانستم هیچ وقت دوباره فرصت دوست داشتنت را نخواهم داشت.

در تمام این سه سال، بارها به حسرت‌هایم رجوع کرده‌ام: حسرت‌هایی که به خاطر نگاه دیگران و ترس از قضاوت شدن با من مانده‌است. بارها دلم خواسته که به آن روزها برگردم و بیشتر نوازشت کنم: جسمت را و روحت.

باید شادتر می‌بودم. باید در کنارت شادتر می‌بودم. باید زندگی را ساده تر می‌گرفتم.

باید به تو اجازه می‌دادم بیشتر دوستم بداری: خوب می‌دانم که چقدر خوب بلدم دور تا دور خودم را دیوار بچینم و خوب میدانم که گاهی حتی در برابر تو هم، دیوار می‌کشیدم. باید به تو اجازه میدادم آسیب پذیر بودنم را ببینی و باور کنی.

باید بیشتر می‌خندیدیم.

حرامش کردیم. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از تجربه‌کردن

یکی از مراحل پنجگانه گذر از سوگ به تعریف الیزابت کوبلر راس، افسردگیه و ظاهرا همه ما هنگام تجربه کردن سوگ، افسردگی رو تجربه می‌کنیم. روزی که این نوشته رو نوشتم، به خوبی می‌دونستم که در مرحله افسردگی قرار دارم. اما برام واضح بود که نمیخوام در این حالت باقی بمونم: میخواستم تلاش کنم که تا جای ممکن، فاز افسردگی رو کوتاه‌تر کنم. تمام توانم رو روی این موضوع متمرکز کردم و به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز بیشتر از تجربه موقعیت‌های جدید نمی‌تونه بهم کمک کنه. بنابراین تصمیم گرفتم که به هر پیشنهاد جدیدی که عواقب منفی بزرگ و طولانی مدت نداشت، جواب بله بدم.

به یک مهمانی دعوت شدم. اگر قرار بود مثل همیشه فکر کنم، هیچ وقت نمیپذیرفتم با وجود کرونا به این مهمونی برم، اما رفتم و خیلی هم تلاش کردم بهم خوش بگذره. و گذشت.

بهم پیشنهاد شد ناخن‌هام رو گریم و لمینت کنم، و من پذیرفتم. اگر قرار بود مثل قبل فکر کنم، هیچ وقت ریسک قارچ احتمالی در نتیجه کاشت ناخن رو به جون نمی‌خریدم. اما من پذیرفتم و حالا دارم از زیبایی ناخن‌هام لذت می‌برم. فردا هم برای اولین بار ترمیمش می‌کنم.

بهم پیشنهاد شد سیگار رو تست کنم. این رو نپذیرفتم صرفا چون نمیتونستم اولین سیگارم رو از دست کسی که بهم این پیشنهاد رو داده بود قبول کنم. اما احتمالا اگر دوباره توسط فرد دیگه ای بهم پیشنهاد بشه، این رو هم قبول می‌کنم.

و حالا غیر منتظره ترین نتیجه از این تجربایت جدید اینه که: نمیتونم هیچ کس رو قضاوت کنم و از این موضوع لذت می‌برم. این غیر محتمل نتیجه‌ای بود که انتظارش رو داشتم. این یعنی یک روان سالم‌تر و من از بابتش بی اندازه خوش‌حالم.

موضوع اصلا این نیست که من این کارها رو به کسی توصیه کنم یا بخوام بگم که برای من خوب بوده انجام دادن این کارها، بلکه مسئله اینه که من دارم تلاش می‌کنم به خودم تجربیات جدید هدیه بدم. چون معتقدم این تجربیات بهم کمک می‌کنن که در مورد مسیری که برای زندگی انتخاب کردم، مطمئن تر باشم. به تصمیمم برای روش زندگیم، اعتماد بیشتری داشته باشم. و البته که به برطرف شدن افسردگیم کمک می‌کنه :)

 

پی نوشت: آشفتگی این نوشته، ناشی از سرگیجه ایجاد شده در نتیجه مصرف قرص خوابه. این رو هم به هیچ کس پیشنهاد نمیدم :)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

I see You (رمزدار)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا

از ساده‌باوری

به این نتیجه رسیدم که خوش‌بینی و ساده‌باور بودن من باعث شد نتونم رفتنت رو پیش‌بینی کنم. من باور کرده بودم که تو هم من رو به همون معنایی که من دوستت دارم دوست داری: این که چشمت رو به روی هر یار دیگه‌ای ببندی و بخوای برای بودن کنار من تلاش کنی و برای شاد بودن‌مون تلاش کنی. من این رو باور کزده بودم چون تو این‌ها رو گفته بودی. من حرف‌هات رو باور کرده بودم، نه اعمالت رو. اعمالت اما ظاهرا چیز دیگه‌ای می‌گفته که من نمی‌تونستم ببینم: من در کمال ساده‌باوری، حرف‌هات رو باور کرده بودم و چشمم رو به روی کارهات بسته بودم.

اینکه تو چقدر مقصری رو هرکسی حتی از خیلی خیلی دور میتونه ببینه.

اما این لحظه برای من لحظه مقدسیه چون برای اولین بار خیلی منطقی به این نتیجه رسیدم که من هم اشتباه کرده بودم. اعترافش اصلا ساده نیست و همین سخت بودنش نشون میده چقدر نتیجه ارزشمندیه: چون یه درس با خودش داره. یه درسی که در تمام عمرم با هر بار یادآوریش درد می‌کشم اما هر بار یادآوریش از دردهای احتمالی آینده جلوگیری می‌کنه.

رسیدن به این نقطه، به من اجازه میده بتونم آدم بزرگتری باشم: شخصیت بزرگتری داشته باشم، درک بیشتری داشته باشم. رسیدن به این نقطه، به من اجازه میده که بتونم تو رو از خاطراتی که از تو به جا مونده، جدا کنم: با زاویه 180 درجه، در مقابل هم.

هنوز هم از خاطراتی که گه‌گاهی از نظربازی‌هاتون یادم میاد، درد می‌کشم. اما این روزها هم می‌گذره. همون‌طور که قسمت‌های خیلی سختش گذشته.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

5 مرداد 99

این روزها به دلیل همه‌گیری کووید-19، مرگ به همه مون نزدیک شده: حتی به کسانی که تا به حال عزیزی رو از دست ندادن. این احساس نزدیکی و محتمل بودن مرگ، باعث شده که خیلی‌ها زندگی‌شون رو طور دیگه‌ای ببینن. این رو به وضوح در مورد اطرافیانم می‌تونم ببینم.

یک نفر می‌گفت: همه‌مون که آخرش میمیریم. ولی خیلی خوب میشه اگه ناکام نمیریم، اگه کاممون رو از این دنیا بگیریم و بمیریم. و چقدر این حرفش با افکار این روزهای من هم‌راستاس.

اما چیزی که باعث شده من نگران ناکام مردن باشم، کووید-19 نبود، بلکه حس رهاشدگی و تنهایی مطلق بود. در چند ماه گذشته روزهای سیاهی رو گذروندم و فهمیدم که جایی که ایستاده‌ام با جایی که گمان می‌کنم ایستاده‌ام، فاصله خیلی زیادی داره: من کسی نبودم که فکر می‌کردم هستم.

اوایل، نمیخواستم این رو قبول کنم، بعدتر ها که قبول کردم، مدتی رو دچار افسردگی شدم. اما امروز، قبول کردم که جایی که ایستاده‌ام، اصلا زیبا نیست. اما برام مهم نیست کجا ایستاده‌ام، دارم تمام تلاشم رو می‌کنم که بتونم روز به روز بهتر زندگی کنم.

و این برای من، معنای جدیدی از زندگیه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

نقطه صفر کجاست؟

همه چیز داره بهم میگه باید از صفر شروع کنم.

اما من نمی‌دونم نقطه صفر کجاست.

نمی‌دونم از کجا شروع کنم.

حتی بیشتر که بهش فکر می‌کنم، اصلا نمی‌دونم جایی که باید ازش شروع کنم، نقطه صفره هست اصلا یا نه؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از داده‌های کم حجم

پیش نوشته:

اینکه تلاش می‌کنم از جزییات حال بد این روزهام ننویسم، تنها به این دلیله که بازدیدهای پست‌های بلاگ بالا رفته و این یعنی افراد بیشتری پست‌های بلاگ رو می‌خونن. موضوع اینه که دلم نمی‌خواد کسی با خوندن این نوشته‌ها، برای چند لحظه‌ هم که شده، حالش بد بشه. اما همزمان هم نمی‌تونم بیشتر از این انبوه کلماتی رو که به افکارم فشار میارن، به عقب هول بدم. پس ای خواننده عزیزی که وقت می‌ذاری و روزنوشته‌های من رو می‌خونی، اگر خواندن شرح حال روزهای سخت من باعث ناراحتی تو حتی برای چند ثانیه میشه، ازت می‌خوام از وقتت استفاده بهتری داشته باشی 3>

 

نوشته: 

نمی‌دونم این موج از کجا شروع شد، اما با گذشت زمان، قله و قعرش دارن فاصله‌ی بیشتری از هم می‌گیرن و طول این موج هم مدام بیشتر میشه: موجی از حسرت. این روزها برای اولین بار در زندگی معنی حسرت رو به خوبی می‌فهمم و به وجودش در زندگیم آگاهم. قطعا در گذشته به قاعده زنده بودن یک انسان، حسرت هزارن چیزی رو که نداشتم خوردم اما هیچ وقت به حضورش آگاه نبودم و در واقع بخشی از خودآگاه من رو به خودش مشغول نکرده بوده. اما امروز، حسرت می‌خورم و می‌دونم چقدر حسرت چه چیزی رو می‌خورم. بیشتر از هرچیزی، حسرت لحظاتی رو می‌خورم که زندگی‌شون نکردم: لحظاتی که تلف شدن. لحظاتی که قربانی عقده‌هایی شدن که از وجودشون هیچ خبر نداشتم.

امروز اولین دیالوگم رو به تصویرم توی آیینه گفتم. به چشمام نگاه کردم و باورم نمی‌شد دارم وارد سی سالگی می‌شم. مجموعه داده‌های انباشته شده در ذهن من خاطرات و احساسات من از زندگی، به اندازه هجده و نهایتا بیست -و نه سی- سال فضا اشغال کرده. به چشمام نگاه کردم و گفتم: «منصفانه نیست. اما قابل اعتراض هم نیست. اجتناب ناپذیره: هیچ چیز اجتناب ناپذیرتر از گذر عمر نیست» و حالا اگر میانگین عمر یک فرد ایرانی رو 60 سال در نظر بگیریم، من نیمی از فرصتم رو استفاده کردم و هیچ احساس رضایتی در موردش ندارم.

امروز رو حسرت خوردم.

حسرت نوازش‌هایی که ندیدم و نوازش‌هایی که نکردم.

حسرت غروری که نساختم- غرور باید ریشه و پی داشته باشه، وگرنه آدمی که دلیلی برای غرورش نداشته باشه، در واقع یک آدم از خود راضیه.

حسرت تمام چیزهایی رو خوردم که میتونستم داشته باشم، و نداشتم.

تلاش کردم به خودم داشته‌هام رو یادآوری کنم. اما امروز من هیچی نداشتم. هیچی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از سین و از حقیقتی تلخ

اول:

امروز، دو سال از مرگ خانواده‌ش در حادثه دلخراش تصادف و آتش‌سوزی می‌گذره. همون رفیق یازده‌ ساله‌ام، سین رو میگم. بدون اینکه به چیزی اشاره کنم در نهایت لطافت و مهربانی که رابطه دوستی‌مون اجازه میداد بهش پیام دادم و حالش رو پرسیدم. دوست نداشتم امروز رو حس کنه تنهاست، دوست داشتم بدونه که من، که ما، دوستاش رو داره و تا وقتی که بتونیم کنارش هستیم. و وقتی داشتم ظرافت به خرج می‌دادم که بدون اینکه به اون حادثه و به سالروز مرگ خانواده‌ش اشاره کنم بهش بفهمونم کنارشم، فهمیدم واقعا دوستش دارم و برام خیلی زیاد عزیز و ارزشمنده. همین حتی باعث شد ظرافت بیشتری به خرج بدم و از بابتش خوشحالم.

کمی که صحبت کردیم، ازم پرسید دیگه بهش فکر نمی‌کنی؟ آروم شدی؟ و یادم افتاد که سین اولین کسی بود که تونستم بهش قضیه این خیانت رو بگم. یادم افتاد که سین چقدر سنگ صبور بوده برام. یادم افتاد که هربار که ویدیو کال گروهی داریم، تا دوربینم رو باز میکنم یه لبخند به پهنای صورتش میزنه.

در تمام این سال‌ها که درگیر این رابطه بودم، سین همیشه دوست خوبم بوده و فقط یک دوست بوده و هیچ وقت لزومی نداشته به میزان علاقه‌ای که بهش دارم یا علاقه‌ای که اون بهم داره، فکر کنم. اما امروز کمی بیشتر فکر کردم. سین برای من هنوز هم یک دوسته. دوستی که برام خیلی عزیز و مهمه. همین.

اما فکر می‌کنم که امروز کمی بیشتر متوجه حساسیت و رقابت نامزدش می‌شم و سعی می‌کنم چالش کمتری برای رابطه‌شون ایجاد کنم.

 

دوم:

ازم پرسید دیگه بهش فکر نمی‌کنی؟ آروم شدی؟ بهش گفتم که روزی چهار ساعت کمتر بهش فکر می‌کنم و همین باعث شده از وقتی که میرم سر کار، حالم بهتر بشه. و همین‌طور که داشتم براش توضیح می‌دادم در چه وضعیتی هستم، جمله‌ای رو گفتم که به شدت متعجبم کرد. بهش گفتم:

«انقدر دوستش داشتم، انقدر بودن کنارش رو دوست داشتم و براش تلاش می‌کردم که هنوز هم به خودم اجازه نمیدم تصمیماتی رو بگیرم که منو از ایده‌آل اون دور می‌کنه و یا باعث میشه ازش دور بشم و فاصله بگیرم.»

اینکه این جمله از کجا اومد و چطور به این نتیجه رسیدم رو نمی‌دونم، اما می‌دونم که خیلی وقته که حقیقت رو انقدر لخت و غلیظ بیان نکردم. می‌دونم که این حقیقت تلخ، خیلی خیلی خیلی واقعیه.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا