۶۸ مطلب با موضوع «اعترافات» ثبت شده است

از تنهایی

امروز، یک ماه است که در قرنطینه‌ام. یک ماه است که جز برای بیرون گذاشتن زباله، از منزل خارج نشده‌ام.

اما چرا این نوشته را با گفتن این‌که یک ماه است در قرنطینه‌ام شروع کرده‌ام؟  چون نمی‌دانم که امروز چند شنبه و چندم ماه است،

اما امروز، در روزی از هفته چهارم قرنطینه، برای اولین بار تنهایی‌ام را پذیرفتم.

تنهایی، همواره بزرگ‌ترین ترس من در زندگی بوده است. مدت‌هاست که از این حقیقت آگاهم و مدت‌هاست که چشمم را به روی این ترس بسته‌ام. اما امروز- یکی از آخرین روزهای اسفند ماه 98-  برای اولین بار در تمام زندگی‌ام ایمان آوردم که بسیار تنها هستم.

پدیرفتن این ترس بزرگ اصلا ساده نیست: من تمام زندگی‌ام تلاش کرده‌ام که تنها نمانم. امید داشته‌ام که تنها نباشم. حال چطور به سادگی بپذیرم که بسیار تنها هستم؟ چطور بپدیرم که در تمام این سال‌ها تنها بوده‌ام؟

چطور بپذیرم که حتی نزدیک‌ترین افراد به من- حتی اعضای خانواده‌ام- قرار نیست که مانعی بر سر راه این تنهایی باشند؟

کنار آمدن با این حقیقت، بسیار سخت خواهد بود و من تازه اول مسیر هستم: فقط از این تنهایی خبردار شده‌ام و باید یادبگیرم که چطور در این تنهایی زندگی کنم، رشد کنم، شاد باشم.

شاید این مسیر را در این جا ثبت کنم. نمی‌دانم.

اما میدانم مسیری سخت و تلخ است، اما واقعی است، سرشار از آگاهی و تغییرات است.

+

امروز تصمیم گرفتم که تلاش کنم از نظر مالی از خانواده‌ام مستقل بشوم و به محض اینکه به نقطه‌ای رسیدم که امکانش وجود داشت، خانه را ترک کنم و به تنهایی زندگی کنم.

روانم به این تنهایی فیزیکی احتیاج دارد.

+

هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی‌کردم که یک حادثه عاطفی بتواند این‌طور جهانم را زیر و رو کند.

+

همان زمانی که به استقلال مالی برسم، جلسات روانکاوی را شروع خواهم کرد.

مدت‌هاست که جسته و گریخته کتاب‌هایی در مورد روان انسان می‌خوانم، اما این کتاب‌ها من را می‌ترسانند... من از آنچه که در ناخودآگاهم مدفون شده، می‌ترسم.

اما به زودی با این ترس هم رو به رو خواهم شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از به جا مانده ها

او یک بلوز بافتنی نوک مدادی زیبا داشت. روزهایی که آن بلوز را میپوشید، بیشتر از همیشه عاشقش بودم: نوک مدادی به چهره اش می آمد.

وقتی که کم کم وزنش بالا رفت و بلوز نوک مدادی اندازه اش نشد، مدام میخواستم سراغش را از او بگیرم، اما نمیتوانستم.

روزی که میرفت، رفتم چمدانهایش را برایش ببندم و بلوز نوک مدادی اش را ته کمدش دیدم. گفتم من این را بر میدارم. این سهم من از آغوش توست. لبخند زد.

او رفت. بلوزش با من ماند.

در این سه سال، هروقت که دلتنگش میشدم، بلوز نوک مدادی به جا مانده اش را میپوشیدم. 

امروز هم بلوز نوک مدادی اش را پوشیدم. اما امروز دلتنگ نیستم. امروز دنبال واکنشم بودم: بی اعتنا شده ام.

به تابلوهای دور تا دور اتاقم نگاه میکنم و هیچ احساس خاصی ندارم.

به خرس عروسکی که هفت سال پیش هدیه گرفتم نگاه میکنم و هیچ حسی ندارم.

اما هنوز جرئت نکرده ام سراغ دستبندی بروم که وقتی هدیه اش داد، اعتراف کرد چقدر دوری من برایش سخت بوده و فهمیده که چقدر دوستم دارد.

سه سالی میشود که آن دستبند را ندیده ام.

شاید روزی دیگر.

برای امروز کافی است.

+

دارم به یک روتین جدید فکر میکنم. یک روتین مفید تر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

باور به بک قدرت بزرگتر

کارما، کائنات، خدا، زندگی، طبیعت.

اینها اسم هایی است که ما برای انبوهی از نیروهای قدرتمند و پنهان این جهان انتخاب کرده ایم. چرایش را همه میدانیم. حتی آن بت پرستی که اولین بت را ساخت، خوب میدانست دارد چکار میکند: ما عمیقا به یک حامی احتیاج داریم. به یک قدرت بزرگتر از خودمان که هم بسیار میداند و هم بسیار میبخشد و هم بسیار دوستمان دارد.

اگر او را نداشته باشیم، چگونه روزهای سخت زندگی را که امانمان را میبرند از سر بگذرانیم؟ فریادهای خفه شده مان را، بر سر چه کسی بکشیم؟ چگونه برای تمام نشدن های زندگیمان مقصر بتراشیم؟ از کجا برای شروع دوباره نیرو بگیریم؟

جدای از تمام اینها، چگونه موضوعات خارج از کنترلمان را رها کنیم؟

بعد از این بحران، اعتقاد من به نیازمان به یک خدای مهربان و حامی بیشتر شد.

با این نیاز بسیار درگیر بودم.

اما حال با تضادهای درونی ام کنار آمده ام: روان من به یک حامی مافوق بشری احتیاج دارد و من این نیاز را میپذیرم.

همه چیز را رها کردم.

این موضوع، چیزی نیست که فهمیدن یا حل کردنش در توان من باشد. همه چیز را در دستانی قوی تر از دستان خودم، رها کردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

اجازه؟

اجازه؟

دلتنگت بشوم یا نه؟

دلتنگت می‌شوم: دلتنگ تویی که در خاطراتم مانده است.

با خاطراتت میتوانم لبخند بزنم. میتوانم اشک بریزم.

اما به تو که میرسم، به امروز تو که میرسم، فقط قلبم فشرده میشود: از دردی که من کشیدم، از دردی که تو کشیدی.

وقتی به روزهایی فکر میکنم که من هم تو را عذاب داده ام، دلم میخواهد تمام اشتباهاتت را ببخشم. اما من را ببخش، نمیتوانم.

امروز هم نمیتوانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

مگه اون چی داشت؟

این روزها، تقریبا هر کسی که حالم رو می‌بینه بعد از کمی حرف زدن، ازم میپرسه مگه اون چی داشت که تو دوستش داشتی؟

حق دارن.

هیچ وقت چهره جذابی نداشت. بسیار درونگرا بود. شاید اگر من هم یکسال با او دوست نبودم، هیچ وقت نمیتونستم اینطور دوستش داشته باشم.

اما اون روزهایی که من دوستش داشتم، او دریایی در درون داشت: شریف بود و این چیزی نیست که این روزها زیاد ببینی. بخشنده بود. دوست داشتنی و مهربان بود. صبور بود.شنونده خوبی بود. محبت کردن بلد بود. و من قانع بودم.

بعد از اتفاقاتی که بینمون افتاده بود، من احترامم رو به گذشته‌ای که باهاش داشتم از دست داده بودم. اما امشب که داشتم میلم رو مرتب میکردم، یک میل قدیمی از او دیدم. میلی که در کمال دلتنگیش برای من نوشته بود. احترامم به رابطه ای که با او داشتم، برگشت.

احترامم به خودش؟ فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم دوباره بهش احترام بذارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

who am i kidding?

 هر روز از نوشتن طفره میرم، به امید اینکه فردا حالم بهتر بشه و مجبور نباشم حال بدم رو هیچ کجا ثبت کنم. اما روز بعدش با آشفتگی بیشتری از خواب بیدار میشم. تصمیم گرفتم نوشتن رو هم امتحان کنم، خدارو چه دیدی، شاید جواب داد.

امروز روز سختی بود. تمام روز رو فقط بدون هیچ کنترلی اشک ریختم. انقدر سخت بود که اون وسطاش داشتم فکر میکردم ممکنه اصلا آخرش رو نبینم... 

و حالا اینجا نشستم و با چشمایی که میسوزن و ورم کردن، دارم حال این روز بد رو ثبت می‌کنم.

من دوستش داشتم. با تمام نواقصش، با تمام کاستی‌هاش دوستش داشتم. رابطه‌مون پیچیده شد. روز به روز پیچیده‌تر شد و امروز تنها کسی که ضرر کرده منم. میدونی چرا؟

چون توی خیلی زمینه‌ها من از جلو تر بودم، این اذیتش میکرد. بارها سعی کردم بهش بفهمونم من تورو به همین شکلی که هستی دوستت دارم. من سادگی و مهربونی و صداقت تورو دوست دارم. شیطنت های ریزت رو دوست دارم. متفاوت بودنت رو دوست دارم. اما وقتی دیدم اینکه فکر میکنه من ازش بهترم داره اذیتش میکنه، ایستادم. صبر کردم برسه به من. خیلی جاها خودم رو تغییر دادم، کم کردم که بتونه کنارم شاد باشه.

اشتباه کردم.

حالا من در خط زمان متوقف شدم، اون رفته. خیلی هم شاده با یار جدیدش.

اشتباه کردم.

من از تمام اون تهران دودی لعنتی فقط یک شیرینی فروشی رو دوست داشتم که یکبار به اصرار من باهم رفتیم شیرینی هاش رو امتحان کنبم، و امروز فهمیدم یار جدیدش رو برده همون یه دونه جایی که من توی تهران دوستش داشتم!

 

اشتباه کردم. و درسی که از این اشتباهم گرفتم و امیدوارم هیچ وقت فراموشش نکنم اینه که مهم نیست چقدر یک نفر رو دوست داری، هیچ وقت نباید به خاطرش خودت رو به هیچ شکلی تغییر بدی. هیچ وقت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

آگاهی از موقعیت

گاهی آگاهی از موقعیتی که در آن قرار داریم به مقدار زیادی به بهبود اوضاع و شرایط ما کمک خواهند کرد. دو تجربه مفید در این مورد دارم که در ادامه می‌نویسم.

تجربه اول:

با توجه به اینکه در شرایط روحی خوبی نیستم، به روانشناسی مثبت‌گرا پناه برده‌ام و در حال گذراندان یک دوره آنلاین هستم. در یکی از تمرین های این دوره، نامه‌ای به فردی که به من آسیب رسانده است نوشتم. وقتی که نامه تمام شد و آن را دوباره خواندم، مبهوت شدم: همه افعال به کار رفته در نامه در زمان گذشته نوشته شده بودند. از اینکه متوجه شدم حضور این فرد و اثر او به گذشته من محدود است بسیار شاد شدم و همین باعث شد حس بهتری به موقعیت فعلی‌ام داشته باشم.

تجربه دوم:

در حال مطالعه کتابی هستم که تمرین‌هایی بسیار لذت بخش دارد. در این تمرین ها که در واقع نوعی مدیتیشن محسوب می‌شوند، توانستم با بسیاری از ترس‌هایم آشنا بشوم و بنابراین علت بسیاری از موقعیت‌های ناخوشایند پیش‌آمده در زندگیم را کشف کردم. و از این موضوع بسیار خوشحالم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

If you go away

درست تاابستان  گذشته بود که رو به روی تو نشسته بودم و چون می‌دانستم معنی این آهنگ را متوجه نمی‌شوی، با فراغ بال برایت می‌خواندم:

If you go away on this summer day
Then you might as well take the sun away

 و بدون اینکه بدانی به تو هشدار دادم که:

If you go away, as I know you must
There'll be nothing left in this world to trust

و تو برگشتی. و بعد رفتی. و بعد تمام اعتماد من به دنیا را با یک جمله از بین بردی.

کاش حداقل معنی آهنگ سیناترا را می‌فهمیدی...

این روزا بیشتر از هر زمان دیگری تلاش می‌کنم به خودم مسلط باشم. از خداوند کمک خواستم. از او خواستم به من صبوری بدهد. از او خواستم که دلم را سرد بکند: به تمام خاطراتت، به تمام علاقه‌ای که به تو داشتم و به تمام دردی که گذاشتی و رفتی. از او خواستم راضی نشود که آنقدر عذاب بکشم که سرنوشتی مشابه را برای تو آرزو کنم: خیانت به اعتماد و علاقه و خاطره.

هرچند می‌دانم که با این حالی که امروز دارم، مدام منتظرم که لحظات مشابهی را تجربه کنی. می‌دانم که هنوز تو را نبخشیده‌ام. 

مه سا

بیست و یکم دی نود و هشت

نزدیک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نمیدونم چی می‌خوام بنویسم.

اما میدونم غمگینم.

میدونم عصبانیم.

میدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.

چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نمیدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی میتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نمیتونم خودم رو فقط با یک صفت توصیف کنم.

خودم رو نمیبینم. دیگه خودی نمیبینم.

هر روز هشت صبح بیدار میشم و تا ساعت ها در تخت به خودم میپیچم و وقتی چاره‌ای نداشته باشم دیگه از تخت میام پایین.

خودم رو گم میکنم توی روزمرگی هام.

تا شب بشه. تا نیمه شب بشه. کمی کتاب میخونم. و تلاش میکنم بخوابم. و در تمام این مدت دو تا حس مداوم در وجودم میپیچه: خشم و غم.

من نباید این‌ها رو بنویسم. اما ننویسم، چه کنم؟ با کی بگم؟

باید خودم رو برای خودم تعریف کنم، آرام آرام و دوباره.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

اولین افکار، یک هفته بعد

اتفاقی که اخیرا برای من افتاده، اتفاق عجیبی نیست. شاید هر روز هزاران نفر در سراسر دنیا این اتفاق را تجربه می‌کنند. اما هنوز هم پذیرش آن سخت است.

یکی از نتایج عجیب و غیر منتظره آن، بازنگری اصولم است. نشسته ام و اصولم برای زندگی را بازخوانی و بازنگری میکنم.

دیگری حس عجیبی است که حتی نمیدانم چه اسمی را میتوانم به آن بدهم. من میدانستم چه میخواهم. میدانستم تعریفم از زندگی چیست، میدانستم تعریفم از شادی چیست. حتی میدانستم اگر ازدواج را بخواهم، چطور ازدواجی را میخواهم و تعریفم از ازدواج چیست. اما حال دیگر نمیدانم.

از بسیاری از اشتباهاتم پشیمانم. هنوز نمیتوانم خیلی شفاف فکر کنم اما میدانم بسیاری از اشتباهاتم من را به این نقطه رسانده اند. 

فکر میکنم به تعریف جدیدی از زندگی احتیاج دارم. باید تلاش کنم و دنیا را به شکلی ببینم که تا به حال ندیده ام.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا