دیوار شیشهای که دورم کشیده بودم، برداشتهام. با آدمهای بیشتری احساس نزدیکی و صمیمیت میکنم و در عین حال از همیشه تنها ترم.
اول هفته بود که قدیمیترین دوستم را دیدم: او مرا از پنج سالگی میشناسد و ناظر و همراه تمام روزهای سرخ و سفید و سیاه زندگی من بوده. او مرا نمیشناخت، بعد از این یکسال، دیگر من را نمیشناخت.
بعد از اینکه از دیدارش برگشتم به سین پیام دادم. آشفته بودم. نمیتوانستم شفاف فکر کنم. سین، افکار آشفته من را میگیرد و رشتهشان میکند و آرامم میکند. به گمانم ترسیده بودم. به گمانم سین این را فهمید که گفت بله عوض شدهای و حاضر نیستی این را بپذیری. بله خودت را در سطح نگه داشتهای و تلاش میکنی از مسئولیت زندگیت فرار کنی، اما من امروز بیشتر از همیشه دوستت دارم. تو فقط عوض شدهای، همین. نترس. این اجتناب ناپذیر است.
چقدر یکی دو ماه گذشته زندگیم را دوست ندارم. چقدر چشم بستهام بر همه چیز. چقدر در انکارم.