من زخم برداشته بودم؛ زخمی عمیق، زخمی جدید، زخمی که نمیدانستم چطور بعد از آن میتوانم زندگی کنم. باید یاد میگرفتم که چطور با این زخم زندگی کنم. تلاش کردم و بسیار آموختم. اما آنقدر آموختم که زندگی برایم سخت تر از قبل شد: من فرصت درونی کردن همه این آموخته را نداشتم.
چنان رهرو تشنهای بودم که فوارهای از آب گوارا یافته و حال دو دستش را زیر فواره گرفته و نمیداند با این حجم از آبی که در کاسه کوچک دو دستش سرازیر است، چه کند: نه میتواند همه ش را بنوشد و نه طمعش میگذارد قدر نیازش بنوشد و این آب گوارا را رها کند و به مسیرش ادامه بدهد.