از مطب دندانپزشک خارج شدم. بعد از یکساعت، هنوز سمت راست صورتم بیحس بود و درد ناشی از عصبکشی و ترمیم دندان به سراغم نیامده بود. تصمیم گرفتم از هوای لطیف ظهر پاییز استفاده کنم و تا زمانی که بیحسی دندانم اجازه بدهد پیادهروی کنم. حالم خوب بود، دندانپزشکم را دوست دارم. او در کار خود بسیار حرفهای و درجه یک است و من از دیدن روش کار آدمهای حرفهای غرق لذت میشوم.
بعد از یک ساعت پیادهروی به پاتوق قدیمیام رسیدم: کافهای که بعد از کار میرفتم آنجا و مینشستم و با دوستی که این روزها اثری از او در زندگیم نمانده، چای و قهوه مینوشیدم. کافه تعطیل بود اما سرویس بیرون بر داشت. به عادت قدیم، یک لیوان موکا سفارش دادم و رفتم در پارک نزدیک به کافه نشستم که موکایم را بنوشم و عبور ماشینها را نگاه کنم.
دلم میخواست آن لحظه، آن هوای خوب، آن عطر لطیف موکا و آن حس سرخوشی ناشی از تعامل خوبی که با دندانپزشکم داشتم را با کسی به اشتراک بگذارم. گوشیم را بیرون آوردم و از لیوان شکیل موکایم عکسی گرفتم و برای یکی از دوستانم فرستادم که برای خودم جایزه خریدهام که بیمار خوبی بودم و دکترم دلش خواست بهم تخفیف بدهد. گرم صحبت با دوستم شدم، قهوه ام را نوشیدم و وقتی که به خودم آمدم، سوار تاکسی شده بودم و در راه خانه بودم: من نتوانسته بودم تنها باشم. نتوانسته بودم آن لحظه شیرین را، آن همه حس شیرین متفاوت را تنهایی بچشم و باید حتما آنها را با کسی به اشتراک میگذاشتم تا باور کنم که همهشان واقعی هستند و اتفاق افتادهاند.
سعی کردم خودم را توجیه کنم، اما کارساز نبود. من خوب میدانستم که چه اتفاقی افتاده و چه کاری کردهام. اصلا همین حس بود که قبلا خیلی ضعیفتر به سراغم آمده بود و باعث شده بود تصمیم بگیرم صفحه خصوصیام در اینستاگرام را غیر فعال کنم: باید سکوت کردن را، به اشتراک نگذاشتن را تمرین میکردم. زمانی که تصمیم گرفتم صفحه ام را دی اکتیو کنم، انقدر از تصمیمم مطمئن نبودم. اما امروز مطمئنم که باید سکوت کردن را، بلافاصله به اشتراک نگذاشتن را، تنها بودن را، تنها لذت بردن و تنها درد کشیدن را تجربه کنم.