۲۱ مطلب با موضوع «مراقبت از خود» ثبت شده است

از بعد از سکوت

شنبه شب، وقتی که نیمه شب مثل همیشه از بی‌خوابی کلافه شده بودم و در نتیجه این کلافگی باز هم خودم را هدف گرفته بودم و به خودم حمله می‌کردم، تصمیمی گرفتم. تصمیم گرفتم سه شبانه روز سکوت کنم و هیچ کجا هیچ محتوایی را نشر یا باز نشر نکنم: سکوت محتوایی داشته باشم. و توانستم: در توییترم، اینستاگرامم، چنل تلگرامم و در هیچ کجای دیگر هیچ محتوایی را باز نشر نکردم و در نتیجه دلیل کمتری برای سر زدن به توییتر، اینستاگرام و تلگرامم داشتم.

در نتیجه این سکوت، مرز حاشیه و متن زندگی برایم شفاف تر شد. عجب از زمانی که در حاشیه زندگی‌ام می‌گذرانم. حاشیه ای که به شدت درگیر کننده است و حواس من را به سادگی از متن زندگی پرت می‌کند: حواسم را طوری پرت می‌کند که توان آنالیز اتفاقات رخ داده در روزم را ندارم. تصمیم گرفته‌ام که برای مراقبت از خودم هم که شده، این سکوت را باز هم تکرار کنم.

از فردا به مدت سه روز دوباره سکوت می‌کنم، سکوت محتوایی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از رشته‌ی گسسته شده

تلاش کردم از خودم انتظار عجیبی نداشته باشم و اجازه بدهم آموخته‌های جدید آرام آرام در متن زندگی‌ام جا بیفتند. تصمیم گرفتم، نظارتم بر خودم بیشتر بشود: بیشتر به افکارم و به اعمالم دقت کنم. اما از آنچه که امروز دیده‌ام در عجبم. توصیف این دریافت جدید، ساده نیست. اما شاید نزدیک‌ترین تعبیر، رشته تسبیح و دانه‌های آن باشند: رشته اتفاقات زندگی‌ام از هم گسسته و هر اتفاقی مثل دانه ای مستقل و جدا از دیگر اتفاقات است. هیچ اتصالی بین اتفاقات و بخش‌های مختلف زندگی‌ام نمیبینم و حس نمی‌کنم. 

رشته اتصال این اتفاقات، باید چه چیزی باشد؟ من؟ هویت من؟ اهداف من؟ ارزش‌های من؟ نمی‌دانم.

نمی‌دانم آیا قبل از وقوع طوفان از سر گذشته‌ هم این رشته، این چسب، این رابط وجود نداشته یا من به وجودش آگاه نبوده‌ام، اما میدانم که این اولین باری است که احساس میکنم اتفاقات و رویداد‌های زندگی‌ام مستقل از هم هستند و حول یک محور، یک رشته شکل نمی‌گیرند.

این حالت، من را می‌ترساند. اگر محوری، اگر رشته ای وجود نداشته باشد، هر اتفاقی مجاز است که راهش را به زندگی من باز کند. این من را می‌ترساند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از آموخته‌های درونی نشده

من زخم برداشته بودم؛ زخمی عمیق، زخمی جدید، زخمی که نمیدانستم چطور بعد از آن می‌توانم زندگی کنم. باید یاد میگرفتم که چطور با این زخم زندگی کنم. تلاش کردم و بسیار آموختم. اما آنقدر آموختم که زندگی برایم سخت تر از قبل شد: من فرصت درونی کردن همه این آموخته‌ را نداشتم. 

چنان رهرو تشنه‌ای بودم که فواره‌ای از آب گوارا یافته و حال دو دستش را زیر فواره گرفته و نمی‌داند با این حجم از آبی که در کاسه کوچک دو دستش سرازیر است، چه کند: نه می‌تواند همه ش را بنوشد و نه طمعش میگذارد قدر نیازش بنوشد و این آب گوارا را رها کند و به مسیرش ادامه بدهد.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از اثر دو جانبه

هنوز هم بخش خوبی از ذهنم درگیر موضوعی است که در پست قبلی از آن نوشتم. اینکه شبکه‌های اجتماعی چه نقشی در زندگی من و در شیوه تفکر من داشته‌اند.

مسئله اینجاست که من فکر نمیکنم که محتوایی که ما تولید می‌کنیم، نتیجه محض شیوه تفکر ما باشند و اثر تفکر ما بر آنها یک طرفه باشد. بلکه معتقدم که محتوایی که ما تولید میکنیم در کنار محتوایی که مصرف می‌کنیم بر شیوه تفکر ما موثر است. همین است که باید بیشتر حواسم را جمع کنم که چه چیز را چگونه و به چه کسی می‌گویم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

What social media has done to me?

از مطب دندان‌پزشک خارج شدم. بعد از یک‌ساعت، هنوز سمت راست صورتم بی‌حس بود و درد ناشی از عصب‌کشی و ترمیم دندان به سراغم نیامده بود. تصمیم گرفتم از هوای لطیف ظهر پاییز استفاده کنم و تا زمانی که بی‌حسی دندانم اجازه بدهد پیاده‌روی کنم. حالم خوب بود، دندان‌پزشکم را دوست دارم. او در کار خود بسیار حرفه‌ای و درجه یک است و من از دیدن روش کار آدم‌های حرفه‌ای غرق لذت می‌شوم.

بعد از یک ساعت پیاده‌روی به پاتوق قدیمی‌ام رسیدم: کافه‌ای که بعد از کار میرفتم آنجا و می‌نشستم و با دوستی که این روزها اثری از او در زندگیم نمانده، چای و قهوه می‌نوشیدم. کافه تعطیل بود اما سرویس بیرون بر داشت. به عادت قدیم، یک لیوان موکا سفارش دادم و رفتم در پارک نزدیک به کافه نشستم که موکایم را بنوشم و عبور ماشین‌ها را نگاه کنم.

دلم می‌خواست آن لحظه، آن هوای خوب، آن عطر لطیف موکا و آن حس سرخوشی ناشی از تعامل خوبی که با دندان‌پزشکم داشتم را با کسی به اشتراک بگذارم. گوشیم را بیرون آوردم و از لیوان شکیل موکایم عکسی گرفتم و برای یکی از دوستانم فرستادم که برای خودم جایزه خریده‌ام که بیمار خوبی بودم و دکترم دلش خواست بهم تخفیف بدهد. گرم صحبت با دوستم شدم، قهوه ام را نوشیدم و وقتی که به خودم آمدم، سوار تاکسی شده بودم و در راه خانه بودم: من نتوانسته بودم تنها باشم. نتوانسته بودم آن لحظه شیرین را، آن همه حس شیرین متفاوت را تنهایی بچشم و باید حتما آن‌ها را با کسی به اشتراک می‌گذاشتم تا باور کنم که همه‌شان واقعی هستند و اتفاق افتاده‌اند.

سعی کردم خودم را توجیه کنم، اما کارساز نبود. من خوب می‌دانستم که چه اتفاقی افتاده و چه کاری کرده‌ام. اصلا همین حس بود که قبلا خیلی ضعیف‌تر به سراغم آمده بود و باعث شده بود تصمیم بگیرم صفحه خصوصی‌ام در اینستاگرام را غیر فعال کنم: باید سکوت کردن را، به اشتراک نگذاشتن را تمرین می‌کردم. زمانی که تصمیم گرفتم صفحه ام را دی اکتیو کنم، انقدر از تصمیمم مطمئن نبودم. اما امروز مطمئنم که باید سکوت کردن را، بلافاصله به اشتراک نگذاشتن را، تنها بودن را، تنها لذت بردن و تنها درد کشیدن را تجربه کنم.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

به مهسا.

باید تو را باز پس بگیرم.

باید تو را باز پیدا کنم.

تویی که در یک اتفاق تلخ رها شده‌ای و در آن اتفاق تکرار می‌شوی.

باید زبانت را یاد بگیرم: بفهمم که بی حوصلگی‌هایت، کلافگی‌هایت، اضطراب‌هایت از کجا می‌آیند و برای برطرف شدنشان چه کاری می‌توانم برایت بکنم.

باید یادبگیرم چطور می‌توانم عمیقا خوش‌حالت کنم. باید بفهمم تو آرامش را در چه چیزی پیدا می‌کنی. باید بفهمم چه کاری بیشتر از هر چیزی به تو حس زنده بودن می‌دهد. باید برای آرام کردنت، برای خوش‌حال کردنت، برای سرزنده بودنت تلاش کنم.

 

(بغض)

 

سایه‌ات را دوست دارم.

چشمانت را دوست دارم.

دستانت را دوست دارم.

صدایت را دوست دارم.

باید بیشتر دوستت دارشته باشم. و نه فقط سایه و چشم و دست و صدایت را: گذشته و حال و آینده‌ات را.

باید دوستت باشم: نزدیک‌ترین، همدم‌ترین و صبورترین‌شان.

این‌طور است که دوام می‌آوریم جان من. این‌طور است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از ترس نوپدید

در تمام عمر، حسی شبیه به محبوس بودن، رهایم نکرده است. همیشه احساس میکردم که در یک موقعیت خاص و همچنین در تمام زندگی، باید چیزی فراتر از آنچه را که تجربه کرده‌ام، تجربه میکردم. شاید مشابه فرد ناشنوایی بودم که با وجود آنکه چشمانش خیلی خوب می‌بینند، باز هم نمیتواند تمام آنچه را که در اطرافش اتفاق میفتد را درک کند.

امروز میدانم که در تمام عمر ترسیده بوده‌ام. امروز میدانم که در تمام عمر خودم را نفی کرده بودم. امروز میدانم که یک هویت کاذب برای خودم ساخته و پرداخته بودم که مانع از این میشده که بتوانم خود حقیقی‌ام را ببینم، بشناسم و به او اجازه وجود و حضور در متن زندگیم را بدهم.

من خودم را پس زده‌ام. دریافت های خودم را، وجود خودم را پس زده‌ام. اسیر بایدها و نبایدها و خوشایندها بوده‌ام. اسیر کمال طلبی افراطی و عصبی بوده‌ام. این شاید ریشه همه مشکلات و سرخوردگیهای من نباشد، اما قطعا ریشه بسیاری از مشکلاتی است که امروز در زندگی با آنها مواجه شده‌ام.

من از این آگاهی می‌ترسم: قبلا این را نمیدانستم و مثل مرغ سرکنده دور خودم چرخیده ام و هیچ یک از استعدادهایم را به ساحل امن دستاوردی نرسانده‌ام. امروز که این را میدانم چه؟ اگر باز هم نتوانم و نشود چه؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از بخشیده شدن

در تمام عمرم تلاش کرده‌ام که از موقعیت‌های سخت زندگی، دست خالی خارج نشوم. این روزها بیشتر از هر زمانی ثمره این تلاش‌ها را می‌بینم. روزهای سختی که از سرگذراندم، برای من موهبت‌های فراوانی داشت: کمی بیشتر خودم را شناختم. درکم از روابط میان افراد (به هر شکلی) بیشتر شد، باعث شد کم‌تر دیگران را قضاوت کنم و از همه مهم‌تر این که باعث شد که با دیگران مهربان‌تر باشم: چون حالا بیشتر از هر زمانی باور دارم که هر ناهنجاری که در رفتار دیگران می‌بینم، نتیجه دردی در گذشته آن‌هاست. دردی که شاید هنوز هم در جان‌شان می‌پیچد و می‌پیچاند.

اما یکی از غیر منتظرهترین موهبتهای این روزهای سخت برای من، اتفاقی بود که امشب رخ داد. من هم کسی را رنجانده بودم، دلی را شکسته بودم. این اتفاق حدود یک‌سال پیش رخ داده بود و بلافاصله بعد از آن که دل او را شکستم، روی تاریک و سرد زندگی را دیدم و هیچ وقت فرصت نکرده‌ بودم به این فکر کنم که با دل شکسته‌اش چه می‌کند. امروز اما فرصت کردم و فکر کردم.

امروز، حال بدی داشتم. مرخصی گرفتم و برای چهارمین بار در زندگیم کیک پختم. کیک امروز بهتر از تمام دفعات گذشته شد. بعد از پختن کیک، کمی آرام‌تر شدم. داشتم فکر میکردم که استرسی که این مدت چشیده‌ام، بدنم را پاک به هم ریخته و به این نتیجه رسیدم که باید استرس را در زندگی‌ام به حداقل برسانم، باید برای داشتن آرامش تلاش کنم. رشته این افکار به این نقطه رسید که اگر روزی بفهمم چقدر از کاری که با من کرده پشیمان است، چقدر آرامش بیشتری خواهم داشت. و یاد دلی افتادم که خودم شکسته بودم.

اگر می‌فهمید چقدر از شکستن دل او ناراحت و پشیمانم، زندگی‌اش آرام‌تر می‌شد؟ نمی‌دانستم. باید می‌فهمیدم. به سین پیام دادم و در دسترس نبود. او دوست مشترک من و سین بود و سین ممکن بود جواب سوالم را بداند.

نمی‌توانستم منتظر سین بمانم. به او پیام دادم. از او طلب بخشش کردم.

پیامم را خواند و با تاخیر جواب داد. از جوابش فهمیدم که آرام شده. او که من را بخشید، من هم خودم را بخشیدم. و سبک شدم.

حالا حس بهتری به خودم دارم. فکر می‌کنم قرار است در نتیجه این بخشیده شدن، استرسم هم به مقدار خوبی کم‌تر بشود.

 

پ.ن: یک کتاب جدید در کانال تلگرامم آپلود خواهم کرد. کتابی که با حس ما با خودمان کار دارد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از تجربه‌کردن

یکی از مراحل پنجگانه گذر از سوگ به تعریف الیزابت کوبلر راس، افسردگیه و ظاهرا همه ما هنگام تجربه کردن سوگ، افسردگی رو تجربه می‌کنیم. روزی که این نوشته رو نوشتم، به خوبی می‌دونستم که در مرحله افسردگی قرار دارم. اما برام واضح بود که نمیخوام در این حالت باقی بمونم: میخواستم تلاش کنم که تا جای ممکن، فاز افسردگی رو کوتاه‌تر کنم. تمام توانم رو روی این موضوع متمرکز کردم و به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز بیشتر از تجربه موقعیت‌های جدید نمی‌تونه بهم کمک کنه. بنابراین تصمیم گرفتم که به هر پیشنهاد جدیدی که عواقب منفی بزرگ و طولانی مدت نداشت، جواب بله بدم.

به یک مهمانی دعوت شدم. اگر قرار بود مثل همیشه فکر کنم، هیچ وقت نمیپذیرفتم با وجود کرونا به این مهمونی برم، اما رفتم و خیلی هم تلاش کردم بهم خوش بگذره. و گذشت.

بهم پیشنهاد شد ناخن‌هام رو گریم و لمینت کنم، و من پذیرفتم. اگر قرار بود مثل قبل فکر کنم، هیچ وقت ریسک قارچ احتمالی در نتیجه کاشت ناخن رو به جون نمی‌خریدم. اما من پذیرفتم و حالا دارم از زیبایی ناخن‌هام لذت می‌برم. فردا هم برای اولین بار ترمیمش می‌کنم.

بهم پیشنهاد شد سیگار رو تست کنم. این رو نپذیرفتم صرفا چون نمیتونستم اولین سیگارم رو از دست کسی که بهم این پیشنهاد رو داده بود قبول کنم. اما احتمالا اگر دوباره توسط فرد دیگه ای بهم پیشنهاد بشه، این رو هم قبول می‌کنم.

و حالا غیر منتظره ترین نتیجه از این تجربایت جدید اینه که: نمیتونم هیچ کس رو قضاوت کنم و از این موضوع لذت می‌برم. این غیر محتمل نتیجه‌ای بود که انتظارش رو داشتم. این یعنی یک روان سالم‌تر و من از بابتش بی اندازه خوش‌حالم.

موضوع اصلا این نیست که من این کارها رو به کسی توصیه کنم یا بخوام بگم که برای من خوب بوده انجام دادن این کارها، بلکه مسئله اینه که من دارم تلاش می‌کنم به خودم تجربیات جدید هدیه بدم. چون معتقدم این تجربیات بهم کمک می‌کنن که در مورد مسیری که برای زندگی انتخاب کردم، مطمئن تر باشم. به تصمیمم برای روش زندگیم، اعتماد بیشتری داشته باشم. و البته که به برطرف شدن افسردگیم کمک می‌کنه :)

 

پی نوشت: آشفتگی این نوشته، ناشی از سرگیجه ایجاد شده در نتیجه مصرف قرص خوابه. این رو هم به هیچ کس پیشنهاد نمیدم :)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

Moving on -1

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا