تلاش کردم از خودم انتظار عجیبی نداشته باشم و اجازه بدهم آموختههای جدید آرام آرام در متن زندگیام جا بیفتند. تصمیم گرفتم، نظارتم بر خودم بیشتر بشود: بیشتر به افکارم و به اعمالم دقت کنم. اما از آنچه که امروز دیدهام در عجبم. توصیف این دریافت جدید، ساده نیست. اما شاید نزدیکترین تعبیر، رشته تسبیح و دانههای آن باشند: رشته اتفاقات زندگیام از هم گسسته و هر اتفاقی مثل دانه ای مستقل و جدا از دیگر اتفاقات است. هیچ اتصالی بین اتفاقات و بخشهای مختلف زندگیام نمیبینم و حس نمیکنم.
رشته اتصال این اتفاقات، باید چه چیزی باشد؟ من؟ هویت من؟ اهداف من؟ ارزشهای من؟ نمیدانم.
نمیدانم آیا قبل از وقوع طوفان از سر گذشته هم این رشته، این چسب، این رابط وجود نداشته یا من به وجودش آگاه نبودهام، اما میدانم که این اولین باری است که احساس میکنم اتفاقات و رویدادهای زندگیام مستقل از هم هستند و حول یک محور، یک رشته شکل نمیگیرند.
این حالت، من را میترساند. اگر محوری، اگر رشته ای وجود نداشته باشد، هر اتفاقی مجاز است که راهش را به زندگی من باز کند. این من را میترساند.