امروز، یک ماه است که در قرنطینهام. یک ماه است که جز برای بیرون گذاشتن زباله، از منزل خارج نشدهام.
اما چرا این نوشته را با گفتن اینکه یک ماه است در قرنطینهام شروع کردهام؟ چون نمیدانم که امروز چند شنبه و چندم ماه است،
اما امروز، در روزی از هفته چهارم قرنطینه، برای اولین بار تنهاییام را پذیرفتم.
تنهایی، همواره بزرگترین ترس من در زندگی بوده است. مدتهاست که از این حقیقت آگاهم و مدتهاست که چشمم را به روی این ترس بستهام. اما امروز- یکی از آخرین روزهای اسفند ماه 98- برای اولین بار در تمام زندگیام ایمان آوردم که بسیار تنها هستم.
پدیرفتن این ترس بزرگ اصلا ساده نیست: من تمام زندگیام تلاش کردهام که تنها نمانم. امید داشتهام که تنها نباشم. حال چطور به سادگی بپذیرم که بسیار تنها هستم؟ چطور بپدیرم که در تمام این سالها تنها بودهام؟
چطور بپذیرم که حتی نزدیکترین افراد به من- حتی اعضای خانوادهام- قرار نیست که مانعی بر سر راه این تنهایی باشند؟
کنار آمدن با این حقیقت، بسیار سخت خواهد بود و من تازه اول مسیر هستم: فقط از این تنهایی خبردار شدهام و باید یادبگیرم که چطور در این تنهایی زندگی کنم، رشد کنم، شاد باشم.
شاید این مسیر را در این جا ثبت کنم. نمیدانم.
اما میدانم مسیری سخت و تلخ است، اما واقعی است، سرشار از آگاهی و تغییرات است.
+
امروز تصمیم گرفتم که تلاش کنم از نظر مالی از خانوادهام مستقل بشوم و به محض اینکه به نقطهای رسیدم که امکانش وجود داشت، خانه را ترک کنم و به تنهایی زندگی کنم.
روانم به این تنهایی فیزیکی احتیاج دارد.
+
هیچ وقت حتی فکرش را هم نمیکردم که یک حادثه عاطفی بتواند اینطور جهانم را زیر و رو کند.
+
همان زمانی که به استقلال مالی برسم، جلسات روانکاوی را شروع خواهم کرد.
مدتهاست که جسته و گریخته کتابهایی در مورد روان انسان میخوانم، اما این کتابها من را میترسانند... من از آنچه که در ناخودآگاهم مدفون شده، میترسم.
اما به زودی با این ترس هم رو به رو خواهم شد.