یادت هست نوشته بودم که بالاخره به حجم استرس و اضطراب مزمنم آگاه شده ام و حالا دارم از آن همه استرس فاصله میگیرم؟  یادت هست گفته بودم کارم به اورژانس کشیده شد و پزشک فقط گفت باید استرست را مدیریت کنی؟ یادت هست که از نوشته های قبلی این وبلاگ اینطور القا میشد که در نقطه صفر یک مسیر رو به رشد با استرس کمتر هستم؟ در تمام این لحظات انگار زندگی در یک گوشه کمین کرده بود، زیرزیرکی میخندید و داشت لحظه شماری میکرد که شوخی زشتش بالاخره رو شود و بتواند با صدای بلند قهقه بزند.

حدودا یک هفته پیش بود که فهمیدم پارتنرم برای خودش رابطه جدیدی را شروع کرده و هیچ صلاح ندیده که به من خبر بدهد که دلش خواسته همزمان دوتا رابطه موازی داشته باشد: یکی لانگ و یکی شورت دیستنس!

همین. به همین سادگی. به همین سادگی درست در لحظه ای که تمام تلاشت را میکنی و به خیال  خودت تمام قوایت را متمرکز میکنی که یک بار دیگر در برابر سختی های زندگی قد علم کنی و راه جدیدی را شروع کنی، زندگی یک شوخی زشت از آستینش بیرون می آورد.

این روزها نشسته ام و سبک سنگین میکنم که ایا واقعا این همه درد و عذاب ارزشش را دارد؟ آیا واقعا تعداد اندک و حتی انگشت شمار لحظات شیرین زندگی، ارزش این همه رنج و عذاب را دارد؟ 

شش سال از اولین باری که به من خیانت شد میگذرد. دو سال تمام جان کندم تا بتوانم ادامه بدهم- فقط ادامه بدهم. و حالا بعد از شش سال برای دومین بار طعم خیانت را دارم میچشم. به من بگو، اگر تو بودی میتوانستی ارزش زندگی را زیر سوال نبری؟ من هنوز هم درگیر تیمار جای زخم قبلی بودم و به هیچ وجه آماده این ضربه جدید و این زخم جدید نبودم.

آن هم اینجا! کیلومتر ها دورتر از هر روح آشنایی، در مملکت غریبی که حتی زبان لعنتی شان را هنوز یاد نگرفتم ام و هیچ کسی را نمیشناسم که بتوانم بروم در خانه اش را بزنم و بگویم سینه ام آتش گرفته و فقط یک گوش شنوا و امن میخواهم. هستی؟
وسط فصل امتحانات هستم اما هیچ ارتباطی با دنیای خارج از مرز تنم ندارم: انگار نه میشنوم و نه میبینم و نه میفهمم. نمیتوانم درس بخوانم و خودم را هم مجبور نمیکنم. میدانم که این اندوه زیادی برای قلب و روح خسته من بزرگ است و سعی نمیکنم انکارش کنم، سعی نمیکنم نقش یک ابر انسان بی تفاوت را بازی کنم. فقط مبهوت مینشینم و میگذارم زمان بگذرد.
سعی کردم با خواهرم صحبت کنم و یک بار دیگر بهم یادآوری شد که پیوند های خونی اصلا مقدس نیستند. قضاوت شدم، پشیمان شدم و یکبار دیگر از خودم پرسیدم که آیا واقعا ارزشش را دارد؟
زندگی دلم را زده. فکر نمیکنم تمامش کنم، اما فکر هم نمیکنم دلم بخواهد هیچ تلاشی برای هیچ تغییری بکنم. ارزشش را ندارد. نمیدانم. شاید هم تمامش کردم،نمیدانم . من زیادی برای این همه رنج خسته ام.