چمدان هایم کف اتاق خواب باز است. جای خوابم به روی کاناپه در هال منتقل شده، تمام خانه شلخته است. دارم وسایلم را جمع میکنم و همزمان دنبال اتاق برای اجاره کردن میگردم. انگار در خانه بمب ترکیده: کل نظم خانه بهم ریخته و ترکش ها هر دو طبقه خانه را زیر و رو کرده اند. آشفته ام، انقدر آشفته ام که امروز صبح که بیدار شدم فراموش کرده بودم که صاحبخانه قرار است برای بررسی مشکل اتصالی برق فر با تعمیر کار بیاید اینجا.
صبحانه ام که تمام شد زنگ در را زدند، در را باز کردم، آمدند بالا و من هیچ اهمیتی نمیدادم که ممکن است چه فکری کنند. راستش دفعات قبل خیلی برایم مهم بود به صاحبخانه نشان بدهم حواسم به خانه زیبایت هست، خیلی تلاش میکردم ذهنیت غالب در مورد مهاجران خاورمیانه ای را تقویت نکنم. اما این بار برایم هیچ اهمیتی نداشت که انگار در خانه بمب ترکیده. خودم هم شلخته بودم و این هم هیچ اهمیتی نداشت.
میدانم که افسردگی ام پشت در نشسته و نتظر است یکبار دیگر راهش را به کوچه پس کوچه وجودم باز کند و من قصد ندارم راهش بدهم. اصلا فر را هم برای همین روشن کردم: دلم میخواست خودم را سرگرم کنم. رفتم خمیر هزارلا خریدم تا کمی شیرینی درست کنم که فر تصمیم گرفت با زندگی همدست شود و نگذارد مراقب حال خودم باشم.
دلم میخواهد شفاف بنویسم، اما نمیتوانم. راستش نمیدانم سر این کلاف را از کحا باز کنم. چنان در هم پیچیده است که هیچ به نظر نمیرسد بتوانم به این زودی ها نقطه ای را پیدا کنم و از همانجا رشته رشته افکار و احساساتم را از هم بگشایم و بتوانم خوب آن ها را ببینم و در موردشان حرف بزنم.