به احوالاتم آگاه شدهام. خودم را نظارت میکنم. خودم را -دلسوزانه و همدلانه- نگاه میکنم. و حالا باورش بسیار سخت است که 27 سال از زندگیم را بدون نظارت بر خودم و نگاه به درونم گذراندهام. راستش، گاهی که از رفتار خودم جا میخورم و زنجیره افکار و رفتارهای پیش از آن را میگیرم و میرسم به سر منشأ رفتار عجیبم، هم به خودم افتخار میکنم و هم خودم را دلداری میدهم: ایرادی ندارد عزیزم، ناخودآگاه بود. حواست را که جمع بکنی، آرام آرام آگاهانه تر زندگی میکنی. به هر حال تو فقط چندماهی است که با زندگی و خودت به شکلی که حقیقتا هست و هستی آشنا شدهای. ایرادی ندارد عزیز من، حرکت آهسته اما آگاهانه، بسیار بهتر از حرکت سریع اما ناخودآگاه است.
گاهی اما، دچار فراموشی میشوم: گاهی نقاط قوت و نقاط ضعفم را فراموش میکنم. گاهی نمیدانم دقیقا که هستم. گاهی باید بنشینم و تلاش کنم تا یادم بیاید که پیش از این طوفان و این ضربات پیاپی، که بودم؟ به کدام طرف میرفتم؟ ارزشهایم چه بود؟ آیا هنوز هم همان ارزشها برایم ارزش حساب میشوند؟ یا باید نظام ارزشام را از نو تعریف کنم؟
میدانم. میدانم که این روزهای سرگیجه و منگی هم به پایان میرسد. میدانم که قرار است هر روز آگاهانهتر و زیباتر زندگی کنم. میدانم و مشتاقم. مشتاق روزهایی که از نظام ارزشیام با قطعیت بیشتری صحبت کنم، رفتارهای ناخودآگاهم همراستا تر با خودآگاهم باشند و خود نظارتی، تمام توان پردازشم را مصادره نکرده باشد.