دیشب بعد از ماهها دوباره بغضم ترکید. و در میان سیل اشکی که توانی برای عقب راندنش در وجودم نمانده بود، از خودم پرسیدم این از قدرت من بود یا از ضعف من که چنین در خود فرو ریختم و چنین از خود بیگانه شدم؟
اینطور که میپرسم، جواب ساده و کوتاهی دارد این سوال: از ضعف. فرو ریختن، کم آوردن و جا ماندن از ضعف است.
اما نه این بود تمام اتفاق.
به تمام روزهایی فکر کردم که درد را در پشت دیوار ادراکم رها کردم و به هستیام راهش ندادم.
به تمام روزهایی که تلاش کردن و کم نیاوردن سهم من نبود و من مدعیشان شدم: تلاش کردم، کم نیاوردم.
به تمام روزهایی که باید زمانم را در زندگی عادیتری میگذراندم و روزمرگی و زندگی روزمره را میآموختم که یک جایی مثلا در حوالی سی سالگی آموختههایم را مصرف کنم و من انتخاب کردم که آن زمان را صرف خارج از عادی بودن بکنم.
گفتم انتخاب کردم. بله انتخاب کردم و من چه میدانستم که چه چیزی را انتخاب کردهام. من برای سالها، سخت و جنگنده بودن را انتخاب کرده بودم. من چه میدانستم که چه تعادل ظریفی را برهم زدهام. من چه میدانستم که دارم چه آتش زیر خاکستری را نادیده میگیرم. من چه میدانستم که این همه جنگیدن در یک طرف و نادیده گرفتن طرف دیگر زندگی ام، قرار است که تاوان داشته باشد.
این نبرد، از ضعف من بوده یا از قدرت من؟ نادیده گرفتن برهم زدن نظم و تعادل زندگی، از ضعف من بوده یا از قدرت من؟ نمیدانم.
اما میدانم که گیر کردهام به اگرها و کاشهای زندگی. که اگر چنین بود و چنان بود و کاش که چنان بود و چنین نبود.
گیر کردهام به نقطهی شروعم در زندگی. گیر کردهام به نداشتههایم. گیر کردهام به ندیدهها و نزیستههایم. گیر کردهام.