دیشب به وقت بیخوابی داشتم توی اینستاگرام میچرخیدم که با کلمه Hyperthymesia آشنا شدم. ظاهرا یک وضعیت خاص مغزیه که باعث میشه فرد جزییاتی رو یادش بمونه که اهمیت خاصی ندارن و حالت نرمالش اینه که فرد این جزییات رو فراموش کنه.
به تمام چیزهایی فکر کردم که بیدلیل در حافظهم میمونن. نمیتونم به صورت قطعی بگم که من هم Hyperthymesia دارم یا نه، اما وقتی دیشب داشتم میسنجیدم که آیا ممکنه مغز من هم دچار این وضعیت خاص باشه یا نه، به چیزهای عجیبی فکر کردم که هنوز یادم موندن.
به اولین باری که صدای اولین کسی که دوست داشتم رو شنیدم، فکر کردم. هنوز صداش و تک تک اولین کلماتش رو یادمه. اسمش با الف شروع میشد و در ادامه این نوشته، با اسم الف ازش یاد میکنم. خاطرات من از الف، گره خورده به همایشهای علمی که در دوره دبیرستان در شهرمون برگزار میشد: شیمی، نجوم، ریاضیات. من و الف پای ثابت این همایشها بودیم. اون روزها، برای من روزهای شیرینی بودن. در تمام خاطرات اون روزها، در حال درخشیدن هستم: سریع یاد میگرفتم، تشنه یادگیری بودم، روابط خوبی داشتم، تلاش میکرم...برای اهدافم تلاش میکردم.
دیشب که غرق به یادآوری این خاطرات شده بودم، یک لحظه از خودم پرسیدم واقعا چه بلایی سر خودت آوردی؟
بذار بگم... بذار بدون تعارف بگم: خودم رو تلف کردم و حتی نمیدونم چرا.
اما میتونم حدس بزنم. میتونم حدس بزنم که چیزی... دلیلی باعث شد که ریتم زندگی از دستم خارج بشه. و دیگه هیچ وقت نتونستم دوباره به زندگیم مسلط بشم. این غمگینم میکنه.
حقیقتی که وجود داره، اینه که انگار فراموش کرده بودم که ده سال گذشته چطور زندگی میکردم، اما دیشب همه چیز یادم اومد. روندی رو که ده سال پیش داشتم اینجا مینویسم که یادم بمونه و هر چند وقت یکبار مرورش کنم و به خودم تلنگر بزنم.: خواب مفید من شبی چهار ساعت بود، بیشتر روزها رو تا مدرسه پیاده میرفتم، بعد از مدرسه یکراست به کلاس زبان یا باشگاه میرفتم، بعد از کلاس زبان یا باشگاه، پیاده به خونه برمیگشتم و درس میخوندم. بعد از درس خوندن، وبلاگ مینوشتم و به سرچهام میرسیدم (تازه اینترنت رو کشف کرده بودم و تشنه یادگیری در مورد همه چیز بودم) و بعدش، زبان یا کتابهای داستانی میخوندم و یا اگر خیلی کیفم کوک بود، کاردستی درست میکردم (نقاشی با گواش، طراحی گرافیکی اسم کسایی که دوستشون داشتم، جعبه هدیه و یا خطاطی با قلمنی) ودر کنار تمام اینها به مادرم توی کارهای خونه کمک میکردم.
اگر اون روزها میتونستم اینطوری زندگی کنم، چرا الان نتونم؟