فردی مرکوری میخواند:
Carry on...
carry on...
as if nothing really matters
و من به این فکر میکنم که دقیقا چه چیزی است که آنقدر مهم است که هنوز نگذاشته من از این اتفاق گذر کنم؟
و تمام لحظات خوبی را که با او میشناختم دوباره به یاد میآورم.
و از خودم میرسم که من دقیقا چه چیزی را به یاد آوردهام؟ آنچه که حقیقتا رخ داده است؟ یا ترکیبی از دریافتها و احساسات خودم را؟
من فکر میکنم آنچه که از هر لحظه با ما میماند، به وجود خودمان آغشته است: به آنچه که دریافت کردهایم و به آنچه که دریافتمان را به آن تعبیر کردهایم.
شاید بتوان این موضوع را در دسته خطاهای شناختی قرار داد...