۱۷ مطلب با موضوع «مراقبت از خود» ثبت شده است

از آموختن خداحافظی

اینکه در سی و چند سالگی بفهمم که خداحافظی کردن را بلد نیستم اصلا خوشایند نیست.

گفته بودم که حافظه بسیار قوی دارم؟ البته بهتر است بگویم حافظه بسیار قوی داشتم... راستش آن حافظه ی بیش از حد قوی را در ترومای 6 سال گذشته از دست دادم و حالا هم حافظه ی کوتاه مدتم و هم حافظه ی بلند مدتم از نرمال هم ضعیف تر است. اما امروز به این نتیجه رسیده ام که داشتن حافظه ی بسیار قوی هم میتواند یک واکنش به تروما باشد... من این حافظه ی فوق قوی را برای بقا لازم داشتم- یا حداقل روانم اینطور باور کرده بود... شاید این حافظخ ی قوی خودش یک نشانه برای تایید این باشد که من خداحافظی را هیچ وقت دوست نداشته ام: نه با آدم ها، نه با مکان ها و نه با خاطرات... اما امروز فهمیدم که کم کم دارم با «از دست دادن» کنار می آیم و این برای من نشانه ی خوبی است: کم کم دارم خداحافظی کردن را یاد میگیرم.

البته که خداحافظی کردن در مهاجرت کمی اجتناب ناپذیر است: باید همه چیز را رها کرد. باید آدمها را رها کرد، خاطرات خوش را و خطرات بد را رها کرد، مکان ها را رها کرد...البته که میتوان خلاف این عمل کرد و درد کشید اما من انتخاب کرده ام که رها کنم.

دلم برای دوستان ایرانم تنگ می شود. دلم برای جمع دخترانه ی سرخوشمان تنگ می شود. اما اجباری به تلاش برای تداوم رابطه ی صمیمی مان نمیبینم. چرا؟

راستش دیروز به بیمارستان رفتم و تمام علایم عجیب دو هفته گذشته ام را برای دکتر بازگو کردم: خستگی و عطش دایمی، میل شدید به شیرینی، ورم عجیب در کل بدن، دل درد و دلپیچه وحشتناک، ریزش مو، اختلال تنفس، تپش قلب،سردرد، سرگیجه، خواب آلودگی بیش از حد و پس ساعت ها آزمایش و پرسش و پاسخ، دکتر لبخندی زد و گفت: تو مهاجری. چند وقت است که به اینجا آمده ای؟ گفتم هشت ماه. بازهم لبخند زد و گفت: استرس مزمن تو به اضطراب تبدیل شده. بهتر است استرست را مدیریت کنی.

همین؟ دلم میخواست بگویم حداقل یک مرض جدی تر برایم بتراش که خودم را کمتر مقصر بدانم! چمیدانم، مقاومت انسولینی، تنبلی تخمدانی، بیماری آدیسونی، گره تیروییدی چیزی... همین؟

بله همین! باید با خودت مهربانتر باشی و به بدنت بیشتر گوش بدهی، باید کمتر خودت را تحت فشار بگذاری، باید بار عاطفی که با خودت حمل میکنی را سبک تر کنی. همین.

 

کجا بودم؟ آها، همین شد که دیدم بله، من هم باید خداحافظی کردن را یاد بگیرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از اینرسی بعد از افسردگی و سوگواری زمان از دست رفته

این روزها تنها کاری که به خوبی انجام میدهم، نگاه کردن به خودم است. این روزها بسیار با دلسوزی و با دقت خودم را نگاه میکنم. درست است، همزمان هم برای آینده ام تلاش میکنم- اما به سختی.
من به سختی خودم را به اینجا رساندم، به سختی برای آزمون آیلتس خواندم، به سختی آزمون دادم، به سختی مدارکم را آماده کردم، به سختی بارم را بستم و به سختی خودم را به اینجا رساندم. هنوز هم به سختی همه کار را انجام میدهم: برای کوچکترین حرکتی باید از لحاظ ذهنی خودم را آماده کنم.
وقتی که میگویم تمام این کارها را به سختی انجام داده ام منظورم این است که باید برای هر کدام خودم را از لحاظ ذهنی آماده کنم و برای انجام دادن تک تک اینها به شدت مبارزه کنم.
برای تک تک کارهای ریز داخل خانه هم همین وضع است: باید برای غذا درست کردن خودم را آماده کنم، برای لباس شستن، برای ظرف شستن، حتی برای بیرون و دانشگاه رفتن باید ذهنم را آماده کنم.
حس میکنم به نوعی اینرسی بعد از افسردگی دچار شده ام: میدانم افسردگی هیچ گاه به صورت کامل من را ترک نکرد، اما میدانم که دیگر مثل قبل زندگی ام را مختل نمیکند و آنچه از افسردگی باقی است، نوعی اینرسی است که رهایم نمیکند.

اگر نمیدانی افسردگی چه حالتی است، بگذار برایت توصیفش کنم: من در روزهای اوج افسردگی ام باید 45 دقیقه تلاش میکردم که فقط بتوانم لباس بپوشم، از در خانه خارج شوم، به جلوی محوطه ساختمان بروم و بعد به خانه برگردم. همین. و دو سال در این حال بودن، به گمانم که یک اینرسی را به همراه بیاورد.

و من افسوس میخورم، به همان دو سال و به حال این روزها. راستش بیشتر سوگواری میکنم: برای زمانی که به افسردگی گذشت. دو سال از زندگی ام را در یک خلسه گذراندم و تمام چیزی که از آن روزها یادم مانده یک تصویر مبهم و تاریک است... بسیار تاریک. انگار که سرم ضربه خورده بوده و دیدم مختل شده و همه چیز را تار و بسیار تاریک میدیدم.
من برای حال آن روزها، برای زمان از دست رفته ام و برای خرده نبردهای این روزها، سوگواری میکنم.

یادم هست ورزی در کانال تلگرامم نوشته بودم که زندگی واقعی به این معنی است که تو در هر مرحله از زندگی، یک هویت جدید برای خودت ابداع کنی که بتوانی از پس زندگی بر بیایی. نمیدانم چطور این جمله را نوشتم، اما باید اعتراف کنم که تا به این لحظه معنای واقی اش را نمیدانستم. باید به خودم بگویم:

عزیز من،

ایرادی ندارد که فکر میکنی خودت نیستی،

ایرادی ندارد که فکر میکنی هویتت را در روزهای افسردگی از دست داده ای

ایرادی ندارد که فکر میکنی همان آدم قبلی نیستی،

تو هنوز هم میتوانی این روزها را بگذرانی. هنوز هم میتوانی برای خودت تلاش کنی. هنوز هم میتوانی لحظات زیبا بسازی. 

امیدت را از دست نده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از ماه هشتم و ترک کورتیزول

حدودا هفته ی پیش بود که برای اولین بار متوجه شدم که چقدر در دهه گذشته زندگی ام بدنم تحت فشار تحمل کورتیزول بیش از اندازه بوده است. به زبان ساده تر، چقدر همیشه در استرس مضاعف زندگی کرده ام. بله... بله... همه ما هر روز در سوشال میدیا میبینیم که چقدر پست های مربوط به اثرات کورتیزول منتشر میشوند. همه ما هر روز در مکالماتمان به حضور دایمی استرس در زندگی مان اشاره میکنیم، اما این دریافت آنی من از حجم استرسی که در آن زندگی میکردم، کمی با وقوف به داشتن استرس دایمی متفاوت بود.

بگذار سعی کنم کمی توصیفش کنم: فرض کن در یک حباب بزرگ زندگی میکنی و به ین موضوع آگاهی. فرض کن که شنیده ای که زندگی در این حباب میتواند اثرات مضر غیر قابل بازگشت فراوان بر روی سلامت جسم و روان تو داشته باشد، اما نمیتوانی تشخیص بدهی آیا در حال حاضر حباب به تو آسیب زده یا نه. فرض کن روزی تصمیمی میگیری از حباب خارج شوی، میروی و میروی و پشت سرت را نگاه نمیکنی. فرض کن بعد از هشت ماه به یکباره برمیگردی و برای اولین بار، از بیرون به حباب نگاه میکنی و به اثراتی که این هشت ماه دور شدن از حباب بر روی تو داشته فکر میکنی.

و آنجاست که برای اولین بار میتوانی ببینی که حبابی که در آن زندگی میکردی چقدر بزرگ بوده و هوای داخل آن چقدر تیره و آلوده و سنگین بوده. 

هفته ی پیش برای اولین بار متوجه شدم که چقدر حجم استرسی که در دهه گذشته زندگی تحمل میکردم زیاد بوده. هفته گذشته برای اولین بار توانستم اضطراب اجتماعی که همیشه در زندگی داشتم را به خوبی ببینم. گفته بودم گاهی دچار لکنت می شوم؟ گفته بودم گاهی حتی این لکنت را نمیفهمم؟ هفته ی پیش برای اولین بار فهمیدم لکنتی که داشت بیشتر و بیشتر میشد از کجا ریشه گرفته بود.

ترک کورتیزول؟ نه اشتباه برداشت نشود، هنوز استرس از زندگی من حذف نشده: هنوز هم هرشب به فرمان و حکم کورتیزول حداقل یک بار از خواب میپرم و به ندرت خواب کافی و کامل دارم. اما مثل تمام اعتیاد ها که نقطه شروع ترک آگاهی به حجم اعتیاد و اثرات منفی اعتیاداست، برای من هم نقطه شروع ترک اعتیاد به کورتیزول آگاهی به حجم آن و اثرات منفی آن است.

 

هنوز هم برایم سخت است باور کنم که انقدر حجم استرس و اضطرابم زیاد بوده...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

برای تو، برای درد هایت

نمیدونم از کجا شروع شد، فقط میدونم که چند روزه حالم خوش نیست. البته که کاری هم به کار این حال ناخوشم ندارم؛ انکارش نمیکنم، باهاش نمیجنگم. میدونم حرف داره که مهمون شده. میدونم که حتما میخواد چیزی بهم بگه:یا کاری رو که نباید بکنم کردم، یا کاری که باید میکردم رو نکردم. آروم و صبور نشستم و بهش اجازه دادم مهمونم باشه. کتابم رو خوندم و گذاشتم باهام کتاب بخونه، فیلم دیدم و گذاشتم کنارم فیلم ببینه، دوش گرفتم که از اون حال خشک و رسمیش خارج بشه و که نرم تر بشه، که نزدیک تر بشه و حرفش رو بزنه.

نمیدونم کدومش بود، شاید همه اینها با هم باعث شد که یخش باز بشه و پیامش رو بذاره و بره. مثل یک غریبه، مثل یک پست چی، پاکتی رو به دستم داد و رفت.

پیامش رو که گرفتم، اشک ریختم. برای مهسای یک ساله ای که عکسش رو به رومه، برای مهسای پنج ساله ای که توی عکساش لبخند نمیزد. برای مهسای 18 ساله که عاشق شده بود. برای مهسای 30 ساله که هنوزم فکر میکنه خودش مقصره که عشقش بعد از هفت سال گذاشت و رفت. برای مهسای 28 ساله که پشت همین میز هر روز با کلماتش فریاد کشید درد خیانتی که بهش شده بود رو.

بیشتر از همه برای مهسای 28 ساله اشک ریختم. که نمیدونست چرا یهو دنیاش وارونه شده. که فکر میکرد هیچ وقت کسی که عشق رو توی چشماش دیده بود، اینطور خودش رو و دلش رو نمیشکست. برای مهسای 28 ساله که ترسیده بود. که نا امید بود. که نمیدونست با بقیه زندگیش چیکار کنه. 

اشک ریختم، برای مهسای یک ساله و پنج ساله و هجده ساله و سی ساله که بهشون سخت گرفتم، در تمام سال ها برای همه نواقصی که داشتن بهشون سخت گرفتم: برای اینکه اداب معاشرت رو خوب بلد نبودن، برای اینکه دوست داشتنی نبودن، برای اینکه بی عیب و نقص نبودن، برای انکه بهترین نبودن، برای اینکه پر دستاورد ترین نبودن، برای اینکه زیباتر نبودن، برای اینکه متین و موقر تر نبودن، برای اینکه باهوش تر نبودن، برای اینکه مهم تر نبودن.

پاکت رو که باز کردم، برای مهساهای موفق و شکست خورده اشک ریختم: که طعم موفقیت و شکست براشون یکی بود- بدون هیچ طعمی تا زمانی که دیگران بگن باید چه طعمی داشته باشه.

 گفتنش خیلی سخته، خیلی خیلی زیاد. 

مهسای من، همه ی مهساهای من، همیشه تنها بودن. حتی سالهایی که نباید تنهایی رو میفهمید هم تنها بوده مهسا.

بذار ساده ترش کنم: در تمام زندگی من، هیچ وقت هیچ کس نبوده بخواد واقعا بهم اهمیت بده- به خواسته هام، به نیازهام، به احساساتم. هیچ کس نبوده که بخواد حرفهای مهسا رو واقعا بشنوه، واقعا بفهمه. در تمام سالهایی که به یک حامی احتیاج داشتم، تماما تنها بودم و فقط با انبوهی از بایدها و نبایدها باید زندگی رو میگذروندم.

برای همینه که مهسا خیلی چیزها رو حتی اگر الان هم تلاش کنه نمیتونه یاد بگیره: زمانی که باید تمرینشون میکرده، اجازه ش رو نداشته. 

مهسای من، حتی اجازه ی اینکه احساسات خودش رو به اتفاقات زندگیش و اطرافش داشته باشه رو، نداشته. مهسا همیشه یوده، اما هیچ وقت مهم نبوده. پس عادت کرده به مهم نبودن. وقتی قرار بوده مهم نباشه، لازم نبوده خیلی چیزها رو یاد بگیره.

مهسای عزیز ترسیده و رنج کشیده ی من. مهسای رها شده ی من.

من رو ببخش.

برای تمام سالهایی که تمام توانت رو به کار گرفتی که من پیامت رو بشنوم و من نتونستم، من رو ببخش.

برای تمام سالهایی که بهت بی توجهی کردم، من رو ببخش. برای تمام سالهایی که خواسته ها و نیازهات رو ندیده گرفتم، من رو ببخش.

همونطور که کسایی رو که باید حامیت میبودن ولی تنهات گذاشتن بخشیدی، من رو هم ببخش.

من کنارتم. من صدات رو می شنوم.

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از روزهای سرگیجه

به احوالاتم آگاه شده‌ام. خودم را نظارت می‌کنم. خودم را -دلسوزانه و همدلانه- نگاه می‌کنم. و حالا باورش بسیار سخت است که 27 سال از زندگیم را بدون نظارت بر خودم و نگاه به درونم گذرانده‌ام. راستش، گاهی که از رفتار خودم جا می‌خورم و زنجیره افکار و رفتارهای پیش از آن را می‌گیرم و می‌رسم به سر منشأ رفتار عجیبم، هم به خودم افتخار می‌کنم و هم خودم را دل‌داری می‌دهم: ایرادی ندارد عزیزم، ناخودآگاه بود. حواست را که جمع بکنی، آرام آرام آگاهانه تر زندگی می‌کنی. به هر حال تو فقط چندماهی است که با زندگی و خودت به شکلی که حقیقتا هست و هستی آشنا شده‌ای. ایرادی ندارد عزیز من، حرکت آهسته اما آگاهانه، بسیار بهتر از حرکت سریع اما ناخودآگاه است.

گاهی اما، دچار فراموشی می‌شوم: گاهی نقاط قوت و نقاط ضعفم را فراموش می‌کنم. گاهی نمی‌دانم دقیقا که هستم. گاهی باید بنشینم و تلاش کنم تا یادم بیاید که پیش از این طوفان و این ضربات پیاپی، که بودم؟ به کدام طرف می‌رفتم؟ ارزش‌هایم چه بود؟ آیا هنوز هم همان ارزش‌ها برایم ارزش حساب می‌شوند؟ یا باید نظام ارزش‌ام را از نو تعریف کنم؟

می‌دانم. می‌دانم که این روزهای سرگیجه و منگی هم به پایان می‌رسد. می‌دانم که قرار است هر روز آگاهانه‌تر و زیبا‌تر زندگی کنم. می‌دانم و مشتاقم. مشتاق روزهایی که از نظام ارزشی‌ام با قطعیت بیشتری صحبت کنم، رفتارهای ناخودآگاهم هم‌راستا تر با خودآگاهم باشند و خود نظارتی، تمام توان پردازشم را مصادره نکرده باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از شرح وقایع

در دی ماه سال 98 یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام رو تجربه کردم: فهمیدم بعد از هفت سال رابطه عاطفی، به من خیانت شده. روزهای سیاهی رو تجربه کردم، روزهایی که در اونها بدون اغراق چهل و پنج دقیقه از هر ساعت بیداری رو اشک میریختم و این گریه دایم در نهایت به اگزما روی پوست دور چشمم منتهی شد. من از بهشتم بیرون شده بودم و بدون اینکه خبر داشته باشم، سفر زندگی‌ م رو شروع کرده بودم.

برای فرار از این سیاهی به هرکاری که میتونستم انجام بدم روی آوردم: ساعت‌ها ورزش می‌کردم، موسیقی گوش میکردم، فیلم می‌دیدم و بیشتر از همه کتاب می‌خوندم. ورزش کردن و کتاب خوندن بهم کمک کردن به این نتیجه برسم که ممکنه امروز امیدی به بهتر شدن شرایط روانیم نداشته باشم، اما مطمئن باشم که روزهای بهتری هم در راهه... حتی اگه من نتونم ببینمشون، حتی اگه آمدن‌شون رو نتونم بفهمم.

در هفته آخر اردیبهشت 99 تلفنم زنگ خورد و بهم گفتن یه کار ساده با درآمد منصفانه در فاصله یک ربعی خونه ما هست. در اون بازه زمانی من از منزل و به صورت دورکاری کارم رو انجام میدادم  و در حالی که تمام تلاشم رو میکردم از هر بهانه‌ای برای بهتر شدن حالم کمک بگیرم، بدون لحظه ای تردید کار رو قبول کردم. اینجا در مورد این شغل نوشتم. 

امروز در بهمن ماه 99 اومدم که با قطعیت بنویسم که در اردیبهشت 99 تصمیم درستی گرفتم و این شغل ساده، به من کمک کرد افسردگی رو پشت سر بذارم.

البته هنوز هم گاهی دیر به محل کارم میرسم، گاهی پایین اومدن از تخت، پوشیدن لباس و بیرون رفتن از در هنوز برام کابوس بزرگیه، اما با وجود حمله های پراکنده این موج ها، من حالم در مجموع خوبه و حالا دارم با زندگیم به شکلی که هست رو به رو میشم: با همه کاستی ها و نواقصی که قبلا دلم می‌خواست انکارشون کنم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از بعد از سکوت

شنبه شب، وقتی که نیمه شب مثل همیشه از بی‌خوابی کلافه شده بودم و در نتیجه این کلافگی باز هم خودم را هدف گرفته بودم و به خودم حمله می‌کردم، تصمیمی گرفتم. تصمیم گرفتم سه شبانه روز سکوت کنم و هیچ کجا هیچ محتوایی را نشر یا باز نشر نکنم: سکوت محتوایی داشته باشم. و توانستم: در توییترم، اینستاگرامم، چنل تلگرامم و در هیچ کجای دیگر هیچ محتوایی را باز نشر نکردم و در نتیجه دلیل کمتری برای سر زدن به توییتر، اینستاگرام و تلگرامم داشتم.

در نتیجه این سکوت، مرز حاشیه و متن زندگی برایم شفاف تر شد. عجب از زمانی که در حاشیه زندگی‌ام می‌گذرانم. حاشیه ای که به شدت درگیر کننده است و حواس من را به سادگی از متن زندگی پرت می‌کند: حواسم را طوری پرت می‌کند که توان آنالیز اتفاقات رخ داده در روزم را ندارم. تصمیم گرفته‌ام که برای مراقبت از خودم هم که شده، این سکوت را باز هم تکرار کنم.

از فردا به مدت سه روز دوباره سکوت می‌کنم، سکوت محتوایی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از رشته‌ی گسسته شده

تلاش کردم از خودم انتظار عجیبی نداشته باشم و اجازه بدهم آموخته‌های جدید آرام آرام در متن زندگی‌ام جا بیفتند. تصمیم گرفتم، نظارتم بر خودم بیشتر بشود: بیشتر به افکارم و به اعمالم دقت کنم. اما از آنچه که امروز دیده‌ام در عجبم. توصیف این دریافت جدید، ساده نیست. اما شاید نزدیک‌ترین تعبیر، رشته تسبیح و دانه‌های آن باشند: رشته اتفاقات زندگی‌ام از هم گسسته و هر اتفاقی مثل دانه ای مستقل و جدا از دیگر اتفاقات است. هیچ اتصالی بین اتفاقات و بخش‌های مختلف زندگی‌ام نمیبینم و حس نمی‌کنم. 

رشته اتصال این اتفاقات، باید چه چیزی باشد؟ من؟ هویت من؟ اهداف من؟ ارزش‌های من؟ نمی‌دانم.

نمی‌دانم آیا قبل از وقوع طوفان از سر گذشته‌ هم این رشته، این چسب، این رابط وجود نداشته یا من به وجودش آگاه نبوده‌ام، اما میدانم که این اولین باری است که احساس میکنم اتفاقات و رویداد‌های زندگی‌ام مستقل از هم هستند و حول یک محور، یک رشته شکل نمی‌گیرند.

این حالت، من را می‌ترساند. اگر محوری، اگر رشته ای وجود نداشته باشد، هر اتفاقی مجاز است که راهش را به زندگی من باز کند. این من را می‌ترساند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از آموخته‌های درونی نشده

من زخم برداشته بودم؛ زخمی عمیق، زخمی جدید، زخمی که نمیدانستم چطور بعد از آن می‌توانم زندگی کنم. باید یاد میگرفتم که چطور با این زخم زندگی کنم. تلاش کردم و بسیار آموختم. اما آنقدر آموختم که زندگی برایم سخت تر از قبل شد: من فرصت درونی کردن همه این آموخته‌ را نداشتم. 

چنان رهرو تشنه‌ای بودم که فواره‌ای از آب گوارا یافته و حال دو دستش را زیر فواره گرفته و نمی‌داند با این حجم از آبی که در کاسه کوچک دو دستش سرازیر است، چه کند: نه می‌تواند همه ش را بنوشد و نه طمعش میگذارد قدر نیازش بنوشد و این آب گوارا را رها کند و به مسیرش ادامه بدهد.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از اثر دو جانبه

هنوز هم بخش خوبی از ذهنم درگیر موضوعی است که در پست قبلی از آن نوشتم. اینکه شبکه‌های اجتماعی چه نقشی در زندگی من و در شیوه تفکر من داشته‌اند.

مسئله اینجاست که من فکر نمیکنم که محتوایی که ما تولید می‌کنیم، نتیجه محض شیوه تفکر ما باشند و اثر تفکر ما بر آنها یک طرفه باشد. بلکه معتقدم که محتوایی که ما تولید میکنیم در کنار محتوایی که مصرف می‌کنیم بر شیوه تفکر ما موثر است. همین است که باید بیشتر حواسم را جمع کنم که چه چیز را چگونه و به چه کسی می‌گویم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا