۲ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

از پاداش های آنی و اعتیاد به دوپامین

سالهاست که در حوزه سوشال مدیا و محتوا فعالم و همیشه با حلقه ی دوپامین، اعتیاد به دوپامین و instant gratification آشنایی داشتم، حتی برای استراتژی هایی که داشتم، روشون حساب میکردم. اما نمیدونستم انقدر راحت میتونن به زندگی آدم چیره بشن و زندگی رو ازت بقاپن.

درگیر حلقه ی معیوب دوپامین شدم و این موضوع درس خوندن رو برام به شدت سخت میکنه. چطور؟ بذار برات بگم.

در سه سال اخیر، شغل و میزان درآمد من به شکل مستقیمی با لایک و ویو و رشد پیج کاریم در ارتباط بود و این پیج کاری زمان زیادی از روز من رو به خودش اختصاص میداد: تعیین استراتژی محتوا - که صادقانه اغلب مواقع زیاد براش وقت نمیذاشتم، تولید محتوا، آپلود و پروموت کردن محتوا، جواب دادن به پیام ها و نظرها... همه این ها بخش زیادی از زمان روزانه من رو به خودشون اختصاص میدادن و چون ساعات کاری روزانه مشخصی نداشتم، برام سخت بود تایم مشخصی رو بهشون اختصاص بدم.

البته صادقانه بخوام بگم، هیچ وقت هم به خودم سخت نگرفتم که فقط زمان مشخصی رو در روز به سرکشی و مدیریت پیج کاریم اختصاص بدم چون هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر بتونم تحت تاثیر باشم. نتیجه؟

اعتیاد به instant gratificatio. اعتیاد به دوزهای ریز و مرتب دوپامین. نتیجه ثانویه؟

سخت شدن انجام دادن کار عمیق و طولانی. چطور این رو فهمیدم؟

این که دیدم نمیتونم درس بخونم و این برای منی که همیشه یکی از بزرگترین لذت های زندگیم یادگیری بوده، چیز عجیبیه. پس فهمیدم یه جای کار میلنگه. به این فکر افتادم که شاید باز دارم اهمال کاری میکنم. اما من همیشه اهمال کاری میکردم و باز هم با وجود اهمال کاری میتونستم کارهامو به نتیجه برسونم، میتونستم درسهام رو بخونم. پس با خودم فکر کردم حتما اثر استرس مضاعف ناشی از مهاجرته. اما بازهم دقیقا در دوره کارشناسی در روزهای پر استرس هم نسبتا خوب عمل کرده بودم. نه فقط دوران کارشناسی، آزمون تورگایدی، آزمون فنی حرفه ای و آزمون ایلتس هم همینطور.

خصوصا آزمون تورگایدی رو یادم هست و از مرورش هر بار به خودم افتخار میکنم و لذت میبرم. اینکه چطور 26 کتاب رو در کمتر از یک ماه نه تنها خوندم، بلکه کامل حفظشون کردم و در شهر محل سکونتم به تنها تورلیدری تبدیل شدم که تمام درس ها رو در اولین دوره آزمون قبول شده و کارش به مرحله دوم و سوم نرسیده.

یا حتی آزمون ایلتس. آخرین باری که قبل از آزمون ایلتس زبان خونده بودم، برمیگرده به 25 سالگی و این یعنی 6 تا 7 سال گذشته. به این فکر میکنم که چطور در یک بازه 44 روزه تونستم خودم رو برای آیلتس آماده کنم و حتی در یکی از مهارت ها نمره کامل بگیرم و با نمره نهایی 7.5 کار رو تموم کنم، کمی خیالم از خودم راحت میشه و میفهمم از یک سال پیش که آزمون ایلتس دادم تا به امروز، اتفاق جدیدی افتاده.

بله، در روزهای منتهی به مهاجرت تمام وجود من استرس خالص بود. من نمیدونستم حالا که به نظر میرسه تمام کارها داره طبق برنامه میره جلو و با احتمال بالا ویزا میشم، آیا اصلا تصمیم درستی گرفتم یا نه؟ من در نقطه اوج کارم بودم و در همون ایران ماهانه حدود 500 یورو درآمد داشتم. دل کندن از موفقیت و شروع کردن از صفر برام خیلی سخت بود، گاهی حتی ناممکن به نظر میرسید. یادم هست حتی زمانی که ویزام اومده بود و بلیطم رو هم خریده بودم اما هنوز داشتم کار میکردم، تصمیم گرفتم نرم و تا مرحله ی کنسل کردن بلیط هم رفتم. اما بلیط رو کنسل نکردم چون به خودم قول دادم اگر روزی پشیمون بشم، حتما برمیگردم و دوباره به همون نقطه اوج میرسونم خودم رو. و تمام این پروسه و افکار، تنها بخش کوچکی از تمام استرس ها و افکار ضد و نقیضی بود که داشتم. و جواب من به تمام این افکار و استرس ها چی بود؟

غرق شدن در اینستاگرام به بهانه کار. ساعت ها و ساعت ها در اینستاگرام میچرخیدم، حتی زمانی که سر کار بودم کافی بود فقط یک دقیقه تایم آزاد پیدا کنم تا گوشی رو بگیرم دستم و دوباره اینستاگرام رو باز کنم و با چک کردن اینستاگرام همه صداهای مغزم رو خاموش کنم.

آیا کار درستی کردم؟ حقیقت اینه که من توی اون بازه اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم و الان نمیتونم خودم رو شماتت کنم.

الان فقط از اینکه تونستم این مسئله رو ریشه یابی کنم خوشحالم. آیا به همین قانع میشم؟ نه، قطعا نه.

اینستاگرام رو از روی گوشیم پاک کردم و هر ازگاهی اگر حرفی برای گفتن داشته باشم نصبش میکنم، استوریم رو میذارم و بعدش باز هم پاکش میکنم.

علاوه بر این، در مورد اعتیاد به دوپامین مطالعه میکنم و از روشهای پیشنهاد شده برای اصلاح این حلقه ی معیوب کمک میگیرم.

 هنوزم موقعی که دارم درس میخونم پرش فکر دارم و کسل میشم. اما میدونم موقتیه و این هم اصلاح میشه. مطمئنم اگر روتین جدیدم رو پیدا کنم خیلی خیلی حالم بهتر میشه. به هر حال همه چیز با سرعت زیادی در دنیای من تغییر کرده و هنوز هم این تغییرات ادامه داره و این پیدا کردن روتین رو برام کمی سخت میکنه، اما میدونم که این دوره هم میگذره...

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از نیاز به شفاف اندیشیدن

دیشب لپ تاپم رو روشن کردم، بلاگ رو باز کردم که شروع کنم باز هم بنویسم، اما متوجه شدم کیبورد لپ تاپ جدید حروف فارسی رو نداره. تصمیم گرفتم از حافظه ام کمک بگیرم که خیلی زود متوجه شدم جای خیلی از حروف روی این کیبورد با چیزی که از لپ تاپ قبلیم یادم میاد بسیار متفاوته و باید برچسب بچسبونم. برام عجیب بود که چطور در چهار ماه گذشته متوجه این موضوع نشده بودم؟ به این فکر کردم که من به حروف فارسی روی این لپ تاپ نیاز نداشتم و این هم برام عجیب بود. نشستم برچسب رو چسبوندم و دیگه برای اینکه بخوام بیام اینجا و بنویسم، خیلی دیر شده بود.

چهار ماهه که نیازهام عوض شدن. چهار ماهه که دنیام به طور کلی عوض شده. چهار ماهه که به کشور جدید و دنیای جدیدی پا گذاشتم. همیشه میدونستم مهاجرت قرار چالش برانگیز باشه، همیشه سعی کرده بودم که مهاجرت رو برای خودم ایده‌آل سازی نکنم، خیلی زیاد سعی کرده بودم با خودم مرور کنم که شروع مهاجرت فقط به معنی جدید شدن چالش های زندگیه، سعی کرده بودم مهاجرت رو برای خودم واقع‌گرایانه تصویر کنم و مقصد رو بهشت تصور نکنم. درست، همه  اینها درست.

اما با وجود همه این ها، من هنوز نمیدونستم این چالش ها قراره چی باشه و این برای منی که همیشه ابزارهای کمی برای مقابله با چالش های زندگی داشتم، همه چیز رو خیلی خیلی سخت تر میکنه.

دیشب میدونستم که آخرین فرصت برای استفاده از نوشتن به عنوان شیر تخلیه ایمن رو با چسبوندن برچسب ها از دست دادم؛ آخر شب دچار فروپاشی شدم و قبل از اینکه بتونم تلاش کنم خودم رو بخوابونم، گریه تصمیم گرفت مسیر تخلیه ایمن رو سد کنه و خودش صحنه رو به دست بگیره. دیشب منفجر شدم.

دیشب به خودم شک کردم، مثل تمام وقت های دیگه ای که به خودم شک کرده بودم؟ نه. بدتر. خیلی خیلی بدتر. دیشب تنها ترین و دوست نداشتنی ترین آدم دنیا، من بودم. حس میکردم هیچ چیزی در تمام زندگیم یاد نگرفتم، حس میکردم هیچ وقت نتونستم از پس هیچ چیز به تنهایی بر بیام،فکر میکردم حتما زندگی کردن رو بلد نیستم که این همه دچار چالش میشم و هیچ وقت بلد نیستم چالش ها رو حل کنم. دلم پر بود از گلایه: از خودم که چرا هیچ چیز رو هیچ وقت یاد نگرفتم، از زندگی که چرا هیچ وقت عادلانه نبوده، از دنیا که چرا هیچ وقت روی خوش بهم نشون نداده، و باز از خودم، که چطور بدون اینکه متوجه بشم انقدر منزوی و تنها شدم؟

چطور شد که من هیچ دوستی ندارم که اینجور مواقع بدون اینکه احساس کنم تقاضای زیادی دارم، بتونم باهاش صحبت کنم؟ هیچ کس؟ واقعا؟ در 33 سالگی هیچ کس رو ندارم که بتونم بهش پیامی بدوم و بگم حالم بده و مطمئن باشم حال بد من براش مهم تر از حرکات روده‌اش هست؟ چطور و چرا به این نقطه رسیدم؟

من همیشه تلاش کردم دوست خوبی باشم. چرا هیچ وقت هیچ کس تلاش نکرده دوست خوب من باشه؟ آیا واقعا من خودم این اجازه رو ندادم؟ یا اینکه بودن در کنار من به عنوان یک دوست برای کسی این درجه از اهمیت و ارزش رو نداشته؟

در هر حال، به نظر میرسه که باید این موضوع رو به عنوان یک حقیقت دردناک دیگه پذیرفت. اولین حقیقت دردناک 33 سالگی. این رو از همون روز تولدم فهمیدم: اینکه هفته گذشته تولد 33 سالگیم بود و با وجود اینکه آدم های اطرافم میدونستن که تولدمه، هیچ کس هیچ تلاشی نکرد که روز تولدم رو کنارم باشه.  به وضوح در برابر پذیرفتنش مقاومت میکردم. اما امروز پذیرفتمش.

همیشه میدونستم در مدیریت روابط اجتماعی خیلی مهارت ندارم، اما انتظار این حجم از احساس تنهایی رو هم نداشتم.

اینکه حس کنم حتی خواهر و حتی پارتنرم حقیقتا به حال روحیم اهمیتی نمیدن و شاید همین دو نفر هم حرکات روده‌ شون براشون مهمتر از حال بد منه، پذیرفتنش اصلا راحت نیست.

خیلی دوست داشتم که بتونم بگم خب، مهم نیست. اما واقعا این مسئله برام مهم و آزار دهنده هست. پذیرفتنش باید سخت و زمان بر باشه. اما چاره ای جز پذیرفتنش ندارم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا