امروز ذهنم درگیر "دوستی" بود. دوستی هایی که به شکل های مختلفی بین ما آدمها در جریانه و اتفاقاتی که برای این دوستی ها میفته: رشد میکنن، تکثیر میشن، رها میشن، میمیرن. دوست داشتم بیام و از دوستی هامون بنویسم که نوشته یانوشکا رو در مورد رابطه جدیدش خوندم و افکارم جهت تازه ای گرفت.

من اینجا نشسته م و به رابطه ام در هفت سال گذشته فکر میکنم، رابطه ای که بخوام صادقانه بگم نتونسته بودم تصاحبش کنم. اتفاقاتی که توی اون رابطه افتاد باعث شد من با تمام تلاشهایی که کردم، باز هم نتونم تجربه م رو تصاحب کنم و این برای من هم دردآوره و هم آموزنده س.

خیلی وقته از نوشتن فاصله گرفتم، روزهای سختی رو دارم میگذرونم و نمیتونم افکارم رو جمع کنم. اما تنها چیزی که پذیرفتم اینه که منتظر یک اتفاق خوب ننشستم که حال بد روزهام رو عوض کنه، بلکه دارم تلاش میکنم کمی بیشتر خودم رو بشناسم و در خلال این شناخت عمیق، شادی رو خیلی آروم اما مطمئن در آغوش بکشم.

من تجربه م از شناخت خودم و شادی امن رو تصاحب خواهم کرد.