پیشنوشته:
یادم هست همیشه وقتی از من میپرسیدن اگر میتوانستی زمان رو به عقب ببری، این کار رو میکردی؟ و اگر این کار رو میکردی چه چیزی رو تغییر میدادی؟
همیشه یک جواب برای این سوال داشتم: هرگز. من امرزم رو دوست دارم، خودم رو دوست دارم و اگر قرار بود زمان رو به عقب ببرم و چیزی رو در گذشتهم تغییر بدم، دیگه من این آدم امروز نبودم.
امروز خودم این سوال رو از خودم پرسیدم. برای اولین بار جواب متفاوتی به خودم دادم: نمیدونم. شاید آره شاید نه. نظر حافظ رو پرسیدم. حافظ عقده داشت باید سپاسگزار محبتهای دوست باشم و بدونم همه این اتفاقاتی که از سر میگذرونم، قراره در نهایت به نفعم تموم بشه.
اما در نهایت نشستم و به حسرتهام فکر کردم: حسرتهایی که امروز دارم.
نوشته:
حدود یکسال پیش و بعد از سفری که به شیراز و قشم داشتم، فهمیدم چقدر دلم میخواد بیشتر ایران رو بگردم: ایرانی رو که سالها در مورد تاریخش مطالعه داشتم و دوستش دارم. تصمیم گرفتم که دلم میخواد زیباییهای ایرانم رو به دیگران نشون بدم. فهمیدم که دلم میخواد تورگاید بشم. و البته که تورگاید بودن برای من یک شغل مقطعی و پر درآمد هم میتونست باشه.
در واقع اینکه تصمیم گرفتم تورگاید بشم، دلایل زیادی داشت. یکی از دلایلش بعد مادی این حرفه بود که میتونست به خوبی منو تامین کنه. دلیل دیگهای که داشتم، این بود که احساس میکردم که روابطم روز به روز داره محدودتر میشه: توی این شهر کوچیک دوستای زیادی ندارم و انتظار داشتم طی دوره تورگایدی بتونم دوستای خوبی پیدا کنم. که البته بعد از پایان دوره، موفق شدم تماسم رو فقط با استاد دوره نگه دارم: یکی از اون آدمهایی که میدونم دوستم دارم تا سالها باهاش در ارتباط باشم.
دوره رو با موفقیت تموم کردم. برای من دوره شیرین و راحتی بود. مدتی طول کشید تا نتیجه آزمون اعلام بشه و بعد از اعلام نتیجه آزمون منتظر شدم کارتم بیاد و همزمان عصرها مینشستم و برای آینده کاریم به عنوان تورگاید برنامه ریزی میکردم: برای تولید محتوا سناریو مینوشتم. توی وبسایتهایی عضو میشدم که بتونم از طریقش با توریستهای مشتاق بازدید از ایران ارتباط برقرار کنم.
اما
آبان از راه رسید: شرایط ایران طوری نبود که توریست ها مشتاق باشن برای دیدنش ریسک کنن. و بعد دی ماه از راه رسید. هیچ کس دوست نداشت در راه سفر به مقصد جذابش، توی مسیر اتفاق ناگواری براش بیفته. و بعد بهمن از راه رسید و کرونا باعث شد صنعت توریسم به صورت جهانی نابود بشه.
امروز داشتم فکر میکردم که ای کاش این اتفاقات نیفتاده بود. ای کاش من امروز در حال سفر بودم.
پی نوشت: الان که نوشتهرو دوباره خوندم، متوجه شدم که این نگاه به گذشته، احتمال زیاد ناشی از مکالماتی هست که دیروز با دوستم در مورد مسیر زندگی خودش و مسیر زندگی نامزدش داشتیم. نگران بود. نگران بود که نامزدش نتونه به اندازه کافی در ادامه مسیر فعال باقی بمونه و دوستم رو دمپ کنه در نهایت. این صحبتها باعث شد بشینم و به مسیر زندگیم دوباره نگاه کنم.
من به یک سال گذشته زندگیم افتخار نمیکنم. اما سعی میکنم مطابق گفته حضرت حافظ بابت آموختههام سپاسگزار باشم.