این روزهای سخت را با دوستانم تقسیم کردهام: دوستانی که هرگاه فشار خاطرات چنان بر قفسه سینهام سنگینی میکند که به تنهایی نمیتوانم از پسش بر بیایم، به آنها پیام میدهم و همین بودنشان کافی است برای اینکه آرام بگیرم و نفس به ریههایم بازگردد. اما بازهم گمان میکنم که همه چیز را نمیتوانم به آنها بگویم. بعضی از حرفها را، فقط میتوانم بنویسم.
مثلا، امروز داشتم به این فکر میکردم که تجربههای حدی میتوانند بسیار مفید باشند. حالتهای حدی عموما در زندگی چندان به سراغ ما نمیآیند و وقتی که سر میرسند -همراه با تمام چالشی که با خود میآورند- هدایایی در دست دارند: پاداشهایی معنوی.
در سه ماه گذشته، بسیاری از احساسات من مقدار بیشینه خود را نشان دادهاند. احساساتی مثل خشم، غم و ترس. کوچکترین هدیهای که این احساسات شدید در دست داشتند، این بود که من فرصت پیدا کردم که آنها را به خوبی نظاره کنم و به خوبی میدانم که این تجربه از دست و پنجه نرم کردن با احساسات حدی، قرار است تا مدتها همراه من بماند.
اما اگر بخواهم یک لایه عمیقتر بشوم، میتوانم به سادگی بگویم که این احساساتی که حال به سطح آمدهاند، حال فوران کردهاند، من را از بند بسیاری از اما و اگرها رها کردهاند. شاید برای بیان این موضوع، زمان بیشتری احتیاج داشته باشم اما از همین حالا هم به خوبی میدانم که حال دیگر از بسیاری از موقعیتها اجتناب نمیکنم چراکه میدانم چگونه احساسات بالقوه ایجاد شده در موقعیت ناراحت کننده احتمالی را مدیریت خواهم کرد و مهمتر از آن:
تقریبا هیچ اتفاقی نمیتواند بیشتر از این من را برنجاند- مگر مواردی انگشت شمار که حال برای مقابله با آنها هم آمادگی بیشتری دارم.