یادداشت‌های خصوصی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا

از ترومای جدید

دیروز روز خوبی بود. گرم بود، اما خوب بود. گرم بود، اما بازدید کشتی جنگی زیبای صد ساله حالم را کمی بهتر کرده بود. گرم بود، اما پیاده روی و پرسه زدن در این شهر تاریخی کوچک خوش گذشت. دیروز گرم بود و وقتی غروب به خانه برگشتم و از خنکی خانه داشتم لذت میبردم و همزمان به تصویر خودم در آینه نگاه میکردم، به گرمای هوا فکر کردم و دچار اضطراب شدم: امروز انقد گرم بود، دو ماه دیگر چه بشود؟ چه باید بکنم؟ و خشکم زد.

به چشم های تصویرم در آینه زل زدم و باورم نمیشد که برای موضوع پیش پا افتاده ای مثل گرمای احتمالی دو ماه آینده از حالا دچار اضطراب شدم. و از چشم های خودم در آینه خجالت کشیدم و خودم را سرگرم کردم. همین طور که قفل دستبند هایم را باز میکردم، سعی کردم خودم را آرام کنم:

روزهای گرم هم میگذرد، همانطور که روزهای بسیار سرد گذشت.

روزهای سخت هم میگذرد، همانطور که روزهای بسیار شیرین گذشت.

و نگرانی در برابر هیچ کدام، ماهیت زندگی را تغییر نخواهد داد. تو کنترلی بر روی هیچ کدام از این روزها نداری. میتوانی برای آرامش و ثبات بیشتر تلاش کنی، چنان که تا همین امروز داشتی تلاش میکردی، اما انچه که در این مسیر به تو کمک نخواهد کرد بیش از اندازه استرس و اضطراب دا‍شتن است.
دوباره به تصویرم در آینه نگاه کردم و توانستم لبخند بزنم. اضطراب را که کنار زدم حالم کمی بهتر شد.

بالاخره توانستم کمی درس بخوانم، تا دو بعد از نیمه شب بیدار بودم و صبح به سختی توانستم بیدار بشوم.

روزهای جمعه، روز ویدیو کال با خانواده است. همین که چشم باز کردم پیام دادم ببینم اینترنتشان روشن است یا نه. بعد اینستاگرام را باز کردم و نمیتوانستم آنچه را که میبینم باور کنم: حمله موشکی به چند نقطه در ایران.

با خانواده تماس گرفتم و اصرار کردم که یک پک اضطراری درست کنند و دم در خروجی خانه قرارش بدهند. اصرار کردم پدر و مادرم بروند پاسپورتشان را بگیرند و بیایند اینجا. و نمیدانم چقدر دارم بیش از حد به این موضوع واکنش نشان میدهم.

فقط میدانم که نزدیک چهار ساعت است که دستم از شدت فشار عصبی میلرزد.

مدام سعی میکنم با خودم تکرار کنم که تو بر روی این شرایط کنترلی نداری و هرچه که هست میگذرد، اما این نوع استرس را اولین بار است که تجربه میکنم: نگرانی برای عزیزانم در ایران. با خودم تکرار میکنم که کاملا عادی است که نگرانشان هستی، اما باید سعی کنی در همین شرایط سخت هم به زندگی نرمال خودت ادامه بدهی.باید سعی کنی کلاس زبانت را بروی، درست را بخوانی و از انزوایی که در دو هفته گذشته خودت را درگیرش کرده ای خارج بشوی.

تو بر روی این شرایط هیچ کنترلی نداری. فقط صبور باش و به خوت آسیب نزن. فقط مراقب خودت باش و تلاشت را بکن.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از احساس گناه

من معجزه نوشتن را فراموش کرده بودم، یادم رفته بود که مرتب نوشتن چقدر به شفاف تر شدن افکارم کمک میکند. دیروز بود که نوشتم این که بپذیریم زندگی ناعادلانه است میتواند کمک کننده هم باشد و هم امروز بود که فهمیدم آنچه که عذاب میدهد احساس گناه است.

راستش فکر نمیکردم تراپی انقدر آثار ماتاخر داشته باشد: حداقل دو سالی میشود که دیگر تراپی را ادامه نمیدهم. فکر میکردم که دیگر منفعتی به حالم ندارد. تمام آنچه که میدیدم لذت بردن تراپیست هایم از تایید حدسیاتشان بود. انگار که فقط دوست داشتند در گذشته ام کنکاش کنند و هرچه من فریاد میزدم که به حال امروزم هم توجه کن، اهمیتی نمیدادند. صرفا دنبال این بودند که ثابت کنند فلان اتفاق تلخ در فلان روز از کودکی باعث شده دچار تروما بشوم و تمام زندگی و کاراکتر امروز من حول آن تروما شکل گرفته. در یک نقطه ای متوجه شدم که من تراپی را به هدف رشد و بهبود حالم شروع کرده ام اما تراپیست های من صرفا در حال کنکاش در گذشته من هستند و این ذهنیت رشد و بهبود من را ندارد و فهمیدم بیشتر از اینکه تراپی به حال خوبم کمک کند، صرفا دارد مقصر های بیشتری را پیدا میکند. پس تصمیم گرفتم با همان درمان نصفه و نیمه ام به زندگی ادامه بدهم و سعی کنم خودم حال خودم را بهتر کنم.

اما آنچه که از تراپی با من ماند، عمیق شدن در هر بحران بود، ریشه یابی هر مشکل بود. و نوشتن این را تسهیل میکند.

یادت هست گفته بودم برای زمان از دست رفته ام سوگواری میکنم؟ حقیقتش من نتوانسته ام خودم را برای از دست دادن آن همه فرصت ببخشم. همین باعث می شود فرصت زندگی بیشتر را از خودم بگیرم.

اما پذیرفتن اینکه زندگی عادلانه نیست و هیچ وقت هم نبوده، به من کمک میکند دنبال عدالت در برابر رفتار های اشتباه خودم هم نباشم و بتوانم راحت تر خودم را ببخشم.

اینطور به نظر میرسد که من چطور زندگی کردن را فراموش کرده ام و باید آرام آرام زندگی کردن را تمرین کنم. میدانم که قرار است آسان نباشد. میدانم که با مقاومت زیادی از سوی ناخودآگاهم مقابله خواهم شد. میدانم که قرار است غریب باشد برایم: انگار که سالها در یک سلول تنگ و تاریک و بدون پنجره و نور شمع زندگی کرده باشم و حالا بخواهم از سلول بیرون بیایم. نور چشم هایم را میزند. نه تنها فوتوفوبیا، بلکه آگورافوبیا هم قرار است این تجربه را برایم سخت کند. اما قرار نیست من به این سادگی ها تسلیم بشوم.

موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از مزیت نا عادلانه بودن

داشتم به این فکر میکردم که عادلانه بودن زندگی نمیتواند همیشه قشنگ باشد. در واقع عادلانه نبودنش میتواند مزایایی داشته باشد، مثلا میتواند کمک کند وقتی که اشتباه بزرگی میکنی، فکر نکنی لازم است تاوان بزرگی هم بدهی و راحت تر خودت را ببخشی. 

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از وظیفه در برابر همدلی و جنگجوی درون

نمیدانم از کجا سر و کله اش پیدا شد، جنگجوی درونم را میگویم. نمیدانم چه شد که دیروز به یکباره تصمیم گرفت وقتش رسیده که کنترل امور را به دست بگیرد. شاید منتظر بود بپذیرم در دنیا عدالتی وجود ندارد و بعد از اینکه درسم را گرفتم تصمیم گرفت که به اندازه کافی رنج کشیده ام و باید بیاید کمکم کند. یا شاید هم ضربه خیانت قبلی چنان بزرگ بود و چنان روانم را آموزش دیده و تربیت شده کرده بود که عملا از قبل آمادگی برخورد با این موقعیت را داشتم و خبر نداشتم. اما دیروز بود که فهمیدم دارم برای بهتر شدن حالم بیشتر تلاش میکنم. نمیدانم شاید هم تاثیر تماس تلفنی ام با خواهرم بود. انتظار داری بگویم که صحبت کردن با خواهرم حالم را خوب کرد؟ نه. هیچ تاثیر مثبتی نداشت. ظاهرا خودش را موظف دانسته بود که بر حسب وظیفه حالم را بپرسد. ویدیو کال که شروع شد به محض اینکه مرا دید گفت « تو که حالت خوب است! من فکر میکردم خیلی حالت بد باشد! پوستت که برق میزند!» سعی کردم خودم را قانع کنم که خواسته به من روحیه بدهد، اما نتوانستم. به خصوص که در تمام طول تماس هم همدردی خاصی ندیدم. نه که انتظار محبت و همدردی ازش داشته باشم، نه. صرفا خواستم شک اولیه خودم را نقض کنم که نتوانستم. راستش دقیقا یک سال است که هیچ انتظاری از خواهرم ندارم، فقط به او اجازه میدهم در رابطه با من وجدان راحتی داشته باشد. اجازه میدهم چیزی را که فکر میکند وظیفه اش به عنوان یک خواهر بزرگتر است را انجام بدهد. اوایلش کمی اذیت میشدم، دلم میخواست که همین رشته باریک ارتباطی را هم قطع کنم. اما چون آخرین باری که تلاش کردم با او در ارتباط نباشم جنجال به پا کرد و هر نوع بیماری روانی که اسمش را شنیده بود به من چسباند و خودش را بسیار آسیب دیده نشان داد، تصمیم گرفتم که بگذارم انچه وظیفه اش میداند انجام بدهد و حالا باز هم دارم از این تصمیم پشیمان میشوم. چندین بار سعی کردم به او نشان بدهم که نیازی نیست در برابر تک تک استوری های من یا اظهار نظرهای من یا حتی درد و رنج های من یک منتقد حرفه ای بشود و سعی کند من را و طرز فکر من را اصلاح کند، اما انگار این هم زیاد خوشایندش نبود و باز هم همان قشقرق همیشگی را راه انداخت. یادم هست روز که اولین برخورد نژاد پرستانه ام را تجربه کردم و بسیار اذیت شدم به خواهرم گفتم که چقدر روز سختی داشتم و چیزی که شنیدم این بود که خب خودت انتخاب کردی مهاجرت کنی، چه انتظاری داری؟ نباید انتظار دیگری داشته باشی، همین است که هست، انقدر عیب و ایراد نگیر. یا روزی که به او گفتم دوباره بهم خیانت شده چیزی که شنیدم این بود خب خودت این آدم را انتخاب کردی، من چه بگویم؟ انتخاب خودت بوده و این هم عواقبش است. دلم میخواست دوباره به او یادآوری کنم که اجازه ندارد از تک تک وانش های من به اتفاقات ناراحت کننده زندگی ام ایراد بگیرد که یاد جنجال های قبلی اش افتادم و از آن روز به بعد هرچه حالم را میپرسد فقط میگویم خوب هستم و هرچه میگوید چه خبر فقط میگویم سلامتی. تصمیم گرفتم که هرچه کمتر بداند، حال من بهتر است. شاید همین هم باعث شد بیشتر مراقب خودم باشم.

سه روز بود که ملاتونینی که از ایران آورده بودم تمام شده بود و با قرص مسکن خودم را خواب میکردم و میدانستم مصرف مرتب قرص مسکن حالم را بد میکند- همیشه اینطور بوده ام. اما دیروز بود که قوایم را جمع کردم و تصمیم گرفتم وقتش رسیده که بروم و ملاتونین بخرم. دوش گرفتم، لباس های بهاری قشنگم را پوشیدم و راه افتادم. باید یک چراغ شب خواب هم میخریدم، تمام شمع های خانه را در این مدت که در هال میخوابم سوزانده و تمام کرده ام. هال مثل اتاق خواب پرتوی باریک چراغ کوچه را ندارد و کاملا تاریک است و من از تنها در تاریکی مطلق خوابیدن هنوز میترسم. اول رفتم فروشگاه دی-ام و قرص خوابم را گرفتم و کاملا ناراضی بیرون آمدم: ملاتونین های ایران از 3 میلی گرم شروع میشوند و ملاتونین های اینجا 0.5 میلی گرم هستند. خودم را اینطور قانع کردم همین که باعث بشود قبل از 2 بعد از نیمه شب خوابم ببرد کافی است، بقیه کار را مغزم انجام میدهد. کمی دنبال فروشگاه های زنجیره ای لوازم الکترونیک گشتم و بالاخره یک شعبه اش را پیدا کردم. دنبال شب خواب گشتم و وجدانم نتوانست قبول کند که یک میلیون تومان پول بدهم یک چراغ شب خواب بگیرم. از فروشگاه دست خالی بیرون آمدم و باز هم خودم را متقاعد کردم که میتوانم از فروشگاه چینی ها ارزانترش را بگیرم، حتی اگر زودتر از جنس اروپایی همرش تمام بشود مهم نیست. نهایتا از ایران یک شب خواب میخرم. کمی قدم زدم و دیدم فکر لاک صورتی رنگی که در دی-ام دیده ام از سرم نمیپرد.
در این نه ماه بارها دلم خواسته بود لاک بگیرم. به خاطر محدودیت بار نتوانستم تمام لاک های قشنگم را با خودم بیارم و فقط پرکاربرد ترینشان را با خودم آورده بودم: قرمز. فکر کردم خریدن لاک  میتواند حالم را بهتر کند.  پس رفتم لاک صورتی رنگ را هم گرفتم. دلم نمیخواست به خانه برگردم. هنوز هوا روشن بود. آرام آرام خیابان لوکس شهر را قدم زدم و آرام آرام به بندر قدیمی شهر رسیدم. جشن بود و همه جا غلغله بود. خودم را به نزدیک ترین نقطه به کشتی جنگی در حال نمایش رساندم و یاد تک تک فیلم هایی افتادم که در انها کشتی جنگی چوبی دیده بودم افتادم و بلیط بازدید رایگان از زیباترین کشتی ناوگان دریایی را رزرو کردم که دو روز دیگر برم داخل کشتی را هم ببینم.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از عمق استخوان

هیچ وقت فکر نمیکردم وقتی به سیگار پک میزنی بتوانی صدای سوختن توتون و کاغذ را واقعا بشنوی، همیشه فکر میکردم که این صدا صرفا افکت صوتی جذابی برای فیلم های هالیوودی باشد اما در چند روز گذشته که فهمیدم این صدا واقعا شنیده می شود، جذابیتش برایم کم شده. می نشینم پشت پنجره آشپزخانه و سیگاری که مال من نیست را آتش میزنم، لای پنجره را کمی باز میکنم و همزمان که به فضای بسیار سرسبز بیرون نگاه میکنم، حواسم هست که دود سنگین سیگارم چطور از لای پنجره به بیرون کشیده میشود. قبل تر ها از این پنجره به بیرون زل زدن فقط به یک کارم می آمد: مرتب کردن افکارم قبل از شروع روز هنگام خوردن صبحانه. اما این روزها، ساعت ها پشت پنجره مینشینم و سیگار میکشم و اشک میریزم. اگر دود و اشک برای لحظاتی دیدم را تار نکنند، به بیرون پنجره چشم میدوزم و به آدم هایی که گاهی به بالکن خانه هایشان می آیند نگاه میکنم. امروز فهمیدم در عمارت اعیانی آن سمت خیابان، یک پیرمرد هم زندگی میکند که من قبلا او را ندیده بودم. فکر میکردم تمام اعضای این خانه، خانواده جوان خوشبختی هستند که بارها آن ها را در حال استفاده از فضاهای مختلف خانه دیده بودم: گلخانه، تراس، محوطه ی بازی... اما امروز برای اولین بار پیرمردی را دیدم که انگار از تمام خانه و خانواده جدا بود، انگار تمام سهمش از فضاهای مختلف خانه یک تراس یک در دو متر بود. پیرمرد با قامت خمیده و بسیار آرام خودش را به روی صندلی در انتهای تراس کشاند و بدون اینکه دور و برش را نگاه کند، انگشتان دو دستش را به هم قفل کرد و سرش را در میان دو دستش گرفت.

احتمالا در آن لحظه داشته فکر میکرده چرا شکمش دو روز است خوب کار نمیکند، یا اینکه چرا دیشب نتوانسته خوب بخوابد، یا شاید فقط منتظر بوده تا ساعت برنامه تلوزیونی مور علاقه اش سر برسد و برود صدای تلویزیون را بگذارد روی 98/100 و بنشیند با خیال راحت تلویزیون نگاه کند. اما میل عجیبی در من میخواست به این فکر کنم که پیرمرد درد میکشد. دلم میخواست فکر کنم درد پشیمانی یقه اش را گرفته و نمیگذارد روزهای اخر زندگی اش را راحت بگذراند. دلم میخواست فکر کنم غرق حسرت و افسوس است و همین است دلش نمیخواهد سرش را بالا بیاورد و ببیند دنیا چه خبر است.

انگار که دلم بخواهد ثابت کنم که اگر این پیرمرد امروز درد میکشد، قطعا کسی که امروز دل من را شکسته قرار است در پنجاه سال آینده زندگی اش درد و رنج زیادی را تحمل کند. اما این میل فقط یک میل آنی بود. من امروز به وضوح میدانم که در این دنیا ذره ای عدالت وجود ندارد. هیچ کس قرار نیست تاوان له شدن امید های من زیر نعل شهوت و خیانت را پس بدهد. این دنیا بویی از عدالت نبرده و من شش سال است که در عمق استخوانم این را میدانم.

موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از آن-هدونیا

به هر چیزی چنگ میزنم تا حداقل برای لحظات اندکی حالم را تغییر بدهد و هیچ چیز را پیدا نمیکنم. ساعت ها فیلم و سریال، ساعت ها اسکرول کردن در اینستاگرام، ساعت ها موزیک گوش کردن، آشپزی کردن، قدم زدن... هیچ!
هیچ چیزی نیست که برای لحظاتی تسکینم بشود.

موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از کلاف، دوباره

چمدان هایم کف اتاق خواب باز است. جای خوابم به روی کاناپه در هال منتقل شده، تمام خانه شلخته است. دارم وسایلم را جمع میکنم و همزمان دنبال اتاق برای اجاره کردن میگردم. انگار در خانه بمب ترکیده: کل نظم خانه بهم ریخته و ترکش ها هر دو طبقه خانه را زیر و رو کرده اند. آشفته ام، انقدر آشفته ام که امروز صبح که بیدار شدم فراموش کرده بودم که صاحبخانه قرار است برای بررسی مشکل اتصالی برق فر با تعمیر کار بیاید اینجا.
صبحانه ام که تمام شد زنگ در را زدند، در را باز کردم، آمدند بالا و من هیچ اهمیتی نمیدادم که ممکن است چه فکری کنند. راستش دفعات قبل خیلی برایم مهم بود به صاحبخانه نشان بدهم حواسم به خانه زیبایت هست، خیلی تلاش میکردم ذهنیت غالب در مورد مهاجران خاورمیانه ای را تقویت نکنم. اما این بار برایم هیچ اهمیتی نداشت که انگار در خانه بمب ترکیده. خودم هم شلخته بودم و این هم هیچ اهمیتی نداشت.

میدانم که افسردگی ام پشت در نشسته و نتظر است یکبار دیگر راهش را به کوچه پس کوچه وجودم باز کند و من قصد ندارم راهش بدهم. اصلا فر را هم برای همین روشن کردم: دلم میخواست خودم را سرگرم کنم. رفتم خمیر هزارلا خریدم تا کمی شیرینی درست کنم که فر تصمیم گرفت با زندگی همدست شود و نگذارد مراقب حال خودم باشم.

دلم میخواهد شفاف بنویسم، اما نمیتوانم. راستش نمیدانم سر این کلاف را از کحا باز کنم. چنان در هم پیچیده است که هیچ به نظر نمیرسد بتوانم به این زودی ها نقطه ای را پیدا کنم و از همانجا رشته رشته افکار و احساساتم را از هم بگشایم و بتوانم خوب آن ها را ببینم و در موردشان حرف بزنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از شوخی زشت زندگی

یادت هست نوشته بودم که بالاخره به حجم استرس و اضطراب مزمنم آگاه شده ام و حالا دارم از آن همه استرس فاصله میگیرم؟  یادت هست گفته بودم کارم به اورژانس کشیده شد و پزشک فقط گفت باید استرست را مدیریت کنی؟ یادت هست که از نوشته های قبلی این وبلاگ اینطور القا میشد که در نقطه صفر یک مسیر رو به رشد با استرس کمتر هستم؟ در تمام این لحظات انگار زندگی در یک گوشه کمین کرده بود، زیرزیرکی میخندید و داشت لحظه شماری میکرد که شوخی زشتش بالاخره رو شود و بتواند با صدای بلند قهقه بزند.

حدودا یک هفته پیش بود که فهمیدم پارتنرم برای خودش رابطه جدیدی را شروع کرده و هیچ صلاح ندیده که به من خبر بدهد که دلش خواسته همزمان دوتا رابطه موازی داشته باشد: یکی لانگ و یکی شورت دیستنس!

همین. به همین سادگی. به همین سادگی درست در لحظه ای که تمام تلاشت را میکنی و به خیال  خودت تمام قوایت را متمرکز میکنی که یک بار دیگر در برابر سختی های زندگی قد علم کنی و راه جدیدی را شروع کنی، زندگی یک شوخی زشت از آستینش بیرون می آورد.

این روزها نشسته ام و سبک سنگین میکنم که ایا واقعا این همه درد و عذاب ارزشش را دارد؟ آیا واقعا تعداد اندک و حتی انگشت شمار لحظات شیرین زندگی، ارزش این همه رنج و عذاب را دارد؟ 

شش سال از اولین باری که به من خیانت شد میگذرد. دو سال تمام جان کندم تا بتوانم ادامه بدهم- فقط ادامه بدهم. و حالا بعد از شش سال برای دومین بار طعم خیانت را دارم میچشم. به من بگو، اگر تو بودی میتوانستی ارزش زندگی را زیر سوال نبری؟ من هنوز هم درگیر تیمار جای زخم قبلی بودم و به هیچ وجه آماده این ضربه جدید و این زخم جدید نبودم.

آن هم اینجا! کیلومتر ها دورتر از هر روح آشنایی، در مملکت غریبی که حتی زبان لعنتی شان را هنوز یاد نگرفتم ام و هیچ کسی را نمیشناسم که بتوانم بروم در خانه اش را بزنم و بگویم سینه ام آتش گرفته و فقط یک گوش شنوا و امن میخواهم. هستی؟
وسط فصل امتحانات هستم اما هیچ ارتباطی با دنیای خارج از مرز تنم ندارم: انگار نه میشنوم و نه میبینم و نه میفهمم. نمیتوانم درس بخوانم و خودم را هم مجبور نمیکنم. میدانم که این اندوه زیادی برای قلب و روح خسته من بزرگ است و سعی نمیکنم انکارش کنم، سعی نمیکنم نقش یک ابر انسان بی تفاوت را بازی کنم. فقط مبهوت مینشینم و میگذارم زمان بگذرد.
سعی کردم با خواهرم صحبت کنم و یک بار دیگر بهم یادآوری شد که پیوند های خونی اصلا مقدس نیستند. قضاوت شدم، پشیمان شدم و یکبار دیگر از خودم پرسیدم که آیا واقعا ارزشش را دارد؟
زندگی دلم را زده. فکر نمیکنم تمامش کنم، اما فکر هم نمیکنم دلم بخواهد هیچ تلاشی برای هیچ تغییری بکنم. ارزشش را ندارد. نمیدانم. شاید هم تمامش کردم،نمیدانم . من زیادی برای این همه رنج خسته ام.

موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از رویاهای شفا بخش

کاش میدانستم چرا در تمام عمر دنیای خوای و رویا انقدر برای من دنیای جذاب و مرموزی بوده. شاید یکی از دلایلش، مرموز و جذاب بودن رویاهایی هست که همیشه داشته ام.
مثل رویایی که چند شب پیش دیدم... داشتم نقاشی میکردم.

همین؟
بله، همین... منتهی نکته اینجاست که من در تمام عمر هیچ وقت با رنگ روغن و بوم کار نکرده ام و حالا شب ها خواب میبینم که پلت رنگ در دست دارم و بر روی بوم نقاشی میکشم و صبح وقتی که بیدارم میشوم پر از حس رضایت و آرامشم و در بیداری تصمیم میگیرم برای آن قسمت از بوم که به تکسچر بیشتری احتیاج دارد از تکنیک جدید استفاده کنم!
فکر کنم باید کم کم تسلیم بشوم. اگر قرار است روحی داشته باشیم، ظاهرا روح من یک هنرمند است!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از آموختن خداحافظی

اینکه در سی و چند سالگی بفهمم که خداحافظی کردن را بلد نیستم اصلا خوشایند نیست.

گفته بودم که حافظه بسیار قوی دارم؟ البته بهتر است بگویم حافظه بسیار قوی داشتم... راستش آن حافظه ی بیش از حد قوی را در ترومای 6 سال گذشته از دست دادم و حالا هم حافظه ی کوتاه مدتم و هم حافظه ی بلند مدتم از نرمال هم ضعیف تر است. اما امروز به این نتیجه رسیده ام که داشتن حافظه ی بسیار قوی هم میتواند یک واکنش به تروما باشد... من این حافظه ی فوق قوی را برای بقا لازم داشتم- یا حداقل روانم اینطور باور کرده بود... شاید این حافظخ ی قوی خودش یک نشانه برای تایید این باشد که من خداحافظی را هیچ وقت دوست نداشته ام: نه با آدم ها، نه با مکان ها و نه با خاطرات... اما امروز فهمیدم که کم کم دارم با «از دست دادن» کنار می آیم و این برای من نشانه ی خوبی است: کم کم دارم خداحافظی کردن را یاد میگیرم.

البته که خداحافظی کردن در مهاجرت کمی اجتناب ناپذیر است: باید همه چیز را رها کرد. باید آدمها را رها کرد، خاطرات خوش را و خطرات بد را رها کرد، مکان ها را رها کرد...البته که میتوان خلاف این عمل کرد و درد کشید اما من انتخاب کرده ام که رها کنم.

دلم برای دوستان ایرانم تنگ می شود. دلم برای جمع دخترانه ی سرخوشمان تنگ می شود. اما اجباری به تلاش برای تداوم رابطه ی صمیمی مان نمیبینم. چرا؟

راستش دیروز به بیمارستان رفتم و تمام علایم عجیب دو هفته گذشته ام را برای دکتر بازگو کردم: خستگی و عطش دایمی، میل شدید به شیرینی، ورم عجیب در کل بدن، دل درد و دلپیچه وحشتناک، ریزش مو، اختلال تنفس، تپش قلب،سردرد، سرگیجه، خواب آلودگی بیش از حد و پس ساعت ها آزمایش و پرسش و پاسخ، دکتر لبخندی زد و گفت: تو مهاجری. چند وقت است که به اینجا آمده ای؟ گفتم هشت ماه. بازهم لبخند زد و گفت: استرس مزمن تو به اضطراب تبدیل شده. بهتر است استرست را مدیریت کنی.

همین؟ دلم میخواست بگویم حداقل یک مرض جدی تر برایم بتراش که خودم را کمتر مقصر بدانم! چمیدانم، مقاومت انسولینی، تنبلی تخمدانی، بیماری آدیسونی، گره تیروییدی چیزی... همین؟

بله همین! باید با خودت مهربانتر باشی و به بدنت بیشتر گوش بدهی، باید کمتر خودت را تحت فشار بگذاری، باید بار عاطفی که با خودت حمل میکنی را سبک تر کنی. همین.

 

کجا بودم؟ آها، همین شد که دیدم بله، من هم باید خداحافظی کردن را یاد بگیرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا