سالها از یک خاطره، یک مکان، یک تصویر یا یک شهر فرار میکنی چون هر بار یادآوریش رنج رو در وجودت زنده میکنه. دوری میکنی چون با هربار دیدن یا شنیدنش احساس میکنی یک دست نامریی کل رشته های اعصابت رو از وسط ستون فقرات بیرون میکشه و به هم گره میزنه. و بعد یک روز خیلی تصادفی در اینستاگرام همون فضا رو میبینی و شروع میکنی پست اسلایدی رو ورق میزنی و وسطای پست متوجه میشی که درد نمیکشی...
و برای یک لحظه از اینکه زمان همه چیز رو تغییر میده خوشحال میشی...
دلم میخواد بنویسم اما همزمان دلم نمیخواد خودافشایی کنم. جدیدا حس میکنم دارم بیش از حد خودافشایی میکنم و این داره بهم ضربه میزنه. اگر ازم بپرسی دقیقا چطور بهت ضربه میزنه، اصلا نمیتونم برات توضیح بدم اما حس میکنم بیش از حد عریان خودم رو به دیگران نشون میدم و این قرار نیست پایان خوبی داشته باشه.
همزمان که نوشتن این مطلب رو شروع کردم، دنبال علت میل زیادم به خودافشایی بودم و بازهم همه سر نخ ها به ترومای شش سال پیش ختم شد. یک جایی وسط اون تروما من اون کسی که بودم رو برای همیشه از دست دادم و این از دست دادن، انگار که یک خلا در وجود من ایجاد کرد، فضای پوچی که انگار به یک پر کننده احتیاج داشت و من نمیدونستم چطور این فضا رو پر کنم، پس به بیرون از وجودم نگاه کردم: دیگران. علاوه بر این، من حس میکردم در برابر چشم آدم های زیادی زندگی رو کاملا باختم و حالا باید به همون آدم ها ثابت کنم که ببین! ببین من کامل نباختم! ببین، ببین من هم دارم برنده میشم. برای همین مدام دلم میخواد به اشتراک بذارم: سفرهام رو، زیبایی هایی که میبینم رو، احساسات خوبم رو... انگار این ها قراره به آدم ها نشون بده که من هنوزم میتونم برنده باشم.
اما دلم میخواد سکوت رو تمرین کنم. دلم میخواد با خودم تنها بودن رو تمرین کنم. دلم میخواد در زندگی رو به جلو برم و به هیچ کس در مورد هیچ چیز هیچی نگم.
چرا؟
چون احساس میکنم که این بهم قدرت میده. احساس میکنم که اگر قرار باشه فقط برای خودم زندگی کنم، ارزش تمام دستاوردهام قراره که بیشتر باشه و در نهایت لذتی که ازشون میبرم هم قراره بسیار بسیار بیشتر باشه.
دیروز مهمانی داشتیم. از ماه ها قبل دعوت نامه گرفته بودیم که مدیرگروه برای بچه های ارشد و دکتری رشته مهمانی گرفته و من مطمئن بودم که حتما در مهمانی شرکت خواهم کرد. این تصمیم هم بخشی از تلاشم برای «بیشتر زندگی کردن» بود. مهمانی کد پوشش داشت: کوکتل. و برای منی که تمام عمرم را در ایران زندگی کرده بودم، این کد پوشش بسیار جدید بود. دو هفته تمام مغازه های پوشاک این شهر تاریخی کوچک را بالا و پایین کردم تا تک تک جزییات استایلم را با هم هماهنگ کنم: پیراهن، کیف، کفش، لاک، اکسسوری، میک اپ. موهایم را هم از یک سال گذشته کوتاه نکرده بودم و رسیدگی احتیاج داشت، پس موهایم را هم به دست تنها آرایشگر ایرانی که میشناختم سپردم و اعتراف میکنم که از تک تک لحظات این پروسه لذت بردم.
عزمم را جزم کرده بودم که تا آخرین لحظه مهمانی بتوانم معاشرت سالم داشته باشم و تا جای ممکن از مهمانی لذت ببرم. رسیدم، شروع کردم و بسیار لذت بردم. جایی اواسط مهمانی به خودم آمدم و دیدم چقدر از این فضای بین المللی حالم خوب است، چقدر از گرفتن تعریف از استایل و میک آپم دارم لذت میبرم، همانجا چشمانم را بستم و از صدای گروه کُر غرق لذت شدم. سعی کردم از یک فرصت کوچک هم استفاده کنم و با مدیر یک شرکت برای فرصت کارآموزی صحبت کردم و به نظرم رسید که نظرش به سمت مثبت گرایش دارد و همین تایید نسبی باعث شد به خودم برای تلاشم برای استایل و میک آپ مناسب تبریک بگویم. چرا؟ چون امروز در 33 سالگی به این نتیجه رسیده ام که مهم نیست در کجای دنیا زندگی میکنی، Beauty Privilege همیشه واقعی است و خیلی مواقع بلیط ورود تو به موقعیت های بهتر است.
راستش را بگویم کمی تعجب کرده بودم: اولین بار بود که انقدر هوشمندانه برای یک موقعیت تلاش میکردم و متعجب بودم از این که چرا زودتر از اینها دست به کار نشده ام؟!
همین طور که در سکوت ایستاده بودم و از صدای گروه کر و موفقیت کوچکم لذت میبردم، یکی از همکلاسی های هندی ام دعوتم کرد که با هم برویم بار و نوشیدنی بگیریم. به بار که رسیدیم دیدم بیشتر همکلاسی ها انجا جمع شده اند. کمی خوش و بش کردیم، کمی بگو بخند کردیم که خیلی آرام متوجه نگاه ها شدم: نگاه هایی که فراموش کرده بودم.
ترم اول با یک نفر دچار سو تفاهم شدیم و همان یک نفر تصمیم گرفت که از من انتقام بگیرد! فضای مسمومی را درست کرده بود که دانشگاه رفتن را برای من بسیار سخت میکرد. من فکر میکردم که تمام این اتفاقات را پشت سر گذاشته ام و حالا بعد از یک سال، بعد از یک تابستان زیبا در قاره جدید، قرار است که شروع تازه ای داشته باشم. اما این نگاه های سنگین داشتند لهم میکردند. سعی کردم که اهمیت ندهم، سعی کردم که طاقت بیاورم، اما نشد. از دوستانم و از کسانی که بد نگاهم میکردند خداحافظی کردم و با اتوبوس به خانه برگشتم.
کفش هایم را در آوردم، پاهایم از چهارجا تاول زده بود. برای منی که جای زخم ها تا سال ها بر روی بدنم میماند، تاول فقط یک اتفاق گذرا نیست. با خودم فکر کردم: جای زخم جدید... ظاهرا قرار نیست امروز فراموش بشود...
بعضی از مفاهیم در زندگی اینطور هستند که تو ممکن است سالها در موردشان شنیده باشی، خوانده باشی، به صحتشان اگاه باشی، اما فقط و فقط زمانی که خودت تجربه شان کرده باشی میتوانی آنها را واقعا درک کنی.
مثل این تیوری( هنوز همزه را بر روی کیبورد جدید پیدا نکرده ام) یا فرضیه که میزان رضایت ما از زندگی، دقیقا به زاویه دیدی که به اتفاقات اطراف داریم بستگی دارد: اینکه انتخاب کنی کدام ها را ببینی، کدام را نبینی، اهمیت کدام برای بیشتر باشد، اهمیت کدام کمتر.
و بله، من روی کاغذ به این موضوع آگاه بودم اما تا زمانی که به این نقطه ی عجیب در زندگی ام نرسیده بودم، نمیدانستم اهمیت واقعی زاویه دید ما به اتفاقات اطراف چقدر بالاست. کدام نقطه ی عجیب؟
همین نقطه، همین جایی که نه راه پس داشتم و نه راه پیش، همین جایی که به معنای واقعی کلمه گیر کرده بودم، همین جایی که همه چیز خلاف آن چیزی بود که من برایش تلاش کرده بودم. همین جایی که زندگی و زنده ماندن یک کابوس بود. و من تصمیم گرفتم چشمم را ببندم، تصمیم گرفتم فقط برای اینکه بتوانم ادامه بدهم و زنده بمانم، فقط برای اینکه بتوانم زنده ماندن را تحمل کنم، بسیاری از اتفاقات را ندیده بگیرم. و شد! من توانستم زنده ماندن را دوام بیاورم! من توانستم سیاهی ها را تحمل کنم.
حالا که اجازه نمیدهم سیاهی ها تمام فضای دیدم را پر کنند، میتوانم زیبایی ها را ببینم. حالا فضای دیدم برای اتفاقات اندک اما شیرین زندگی باز شده است.
طفره میروم: از نوشتن. انگار که اگر بیایم اینجا بنویسم دیگر راهی برای فرار از مشکلاتی که در زندگی درگیرشان هستم ندارم و باید بنشینم و بسیار شفاف و عمیق به تک تک شان فکر کنم. و اگر چیزی را در 33 سال گذشته در مورد خودم یاد گرفته باشم این است که هیچ وقت اجبار به من کمک نکرده. پس باز هم در ذهنم پارتیشن باز میکنم و به خودم میگویم که لازم نیست حتما از مشکلات بنویسی و دنبال حلشان باشی. اگر دلت میل نوشتن دارد، از هرچیزی بنویس به غیر از مشکلاتی که حس میکنی دارند زندگی ات را تصاحب میکنند: فضای شخصی ات را از مشکلاتت جدا کن. پس نفس عمیق کشیدم، لپ تاپم را باز کردم و تصمیم گرفتم از چیزی که امروز صبح بهش فکر کردم بنویسم.
چند روز پیش مادرم حدودا سه کیلو از وسایلم در ایران را جمع کرد و به یک همشهری تحویل داد که در ماه های اینده به دستم برساند. امروز سراغشان را گرفت که کی به دستم میرسند و من یک وویس 20 ثانیه ای برایش فرستادم که محمد اگر به ایتالیا بیاید به این زودی ها وسیله ها به دست من نمیرسد، اما قطعا در چندماه آینده وسیله ها را تحویل میگیرم. بعد از گذشت دو ساعت متوجه شدم که مادرم هنوز جوابی برای وویس من نفرستاده و این کمی برایم عجیب بود: مادرم این عادت را دارد که همیشه حتی شده یک ایموجی خالی بفرستد که بگوید پیامم را دیده، شنیده یا خوانده. بعد انگار که یک نفر بیاید در گوشم زمزمه کند، فهمیدم قضیه چیست. بگذار سعی کنم و توضیحش بدهم.
ما سالهای پیش بیشتر حوصله داشتیم... نه، اینطور بگویم که شاید دو دهه پیش یا دهه پیش حوصله ی بیشتری داشتیم. و منظور من از «ما» تمام ما هست: تمام انسان ها. میدانم، دارم کلی گویی میکنم. میدانم، حرف من غیر علمی است. میدانم، معیاری برای سنجش حوصله آدم ها ندارم و هیچ کس در هیچ کجای کره زمین در سه دهه گذشته مقدار حوصله آدم ها را اندازه نگرفته، و اگر که میخواست این کار را بکند، چطور قرار بود معیاری برای حوصله آدم ها تعریف کند؟
اما من مکالمات آدم ها در 20 سال پیش را یادم هست: روز هایی که ارزش ادم ها برای یک دیگر بسیار بیشتر بود و این بالا بودن ارزش در مکالمات منعکس میشد. آن روزها اگر قرار بود مکالمه ای شکل بگیرد، بدنه ای داشت بیشتر شبیه بخش رایتینگ آیلتس: مقدمه مناسب، توضیح کافی و نتیجه گیری درست و حسابی. آدم ها برای مکالماتشان وقت میگذاشتند و به آنچه که قرار بود «طرف مقابل» بشنود فکر میکردند، نه صرفا به آنچه که قرار بود از دهان و ذهن خودشان خارج شود.
احتمال اینکه اشتباه کنم بسیار بالاست اما فکر میکنم که حق دارم تقصیر را گردن اینترنت، سوشال مدیا و اعتیاد به سوشال مدیا بندازم. من فکر میکنم مصرف محتوای بیش از حد از طریق اینترنت و سوشال مدیا، مستقیم از ذخیره اخلاق، صبوری و درک متقابل ما برداشت میکند.
حالا این موضوع چه ارتباطی به مکالمه من و مادرم دارد؟ من فراموش کردم که مادر من با پس زمینه مهاجرت و زندگی تابستانه دانشجو در خارج از ایران آشنایی ندارد و ممکن است برایش عجیب باشد که وسیله ای که امروز به یک همشهری تحویل داده چند ماه بعد قرار است به دست دخترش در کشور مقصد برسد.
پس برایش توضیح دادم: مقدمه، بدنه اصلی با توضیح کافی و نتیجه گیری. همه اینها در 40 ثانیه! و بله، درست فهمیده بودم. مادر من متوجه این معادلات نبود و بعد از اینکه برایش توضیح دادم گفت که چقدر تعجب کرده بود و حالا خیالش راحت شده.
شاید بگویید این فرض من قابل اثبات نیست، شاید بگویید درگیر نوستالژا شده ام و گذشته را زیبا تر از چیزی که واقعا هست به یاد می آورم، اما من به وضوح یادم هست که قبل از سوشال مدیا، آدم ها ساعت ها مکالمات معنی دار و حتی بی معنی اما شیرین و حتی جذاب داشتند. من فکر میکنم سوشال میدیا توانایی برقراری مکالمه سالم و واقعی را دارد از ما میگیرد...
دیروز روز خوبی بود. گرم بود، اما خوب بود. گرم بود، اما بازدید کشتی جنگی زیبای صد ساله حالم را کمی بهتر کرده بود. گرم بود، اما پیاده روی و پرسه زدن در این شهر تاریخی کوچک خوش گذشت. دیروز گرم بود و وقتی غروب به خانه برگشتم و از خنکی خانه داشتم لذت میبردم و همزمان به تصویر خودم در آینه نگاه میکردم، به گرمای هوا فکر کردم و دچار اضطراب شدم: امروز انقد گرم بود، دو ماه دیگر چه بشود؟ چه باید بکنم؟ و خشکم زد.
به چشم های تصویرم در آینه زل زدم و باورم نمیشد که برای موضوع پیش پا افتاده ای مثل گرمای احتمالی دو ماه آینده از حالا دچار اضطراب شدم. و از چشم های خودم در آینه خجالت کشیدم و خودم را سرگرم کردم. همین طور که قفل دستبند هایم را باز میکردم، سعی کردم خودم را آرام کنم:
روزهای گرم هم میگذرد، همانطور که روزهای بسیار سرد گذشت.
روزهای سخت هم میگذرد، همانطور که روزهای بسیار شیرین گذشت.
و نگرانی در برابر هیچ کدام، ماهیت زندگی را تغییر نخواهد داد. تو کنترلی بر روی هیچ کدام از این روزها نداری. میتوانی برای آرامش و ثبات بیشتر تلاش کنی، چنان که تا همین امروز داشتی تلاش میکردی، اما انچه که در این مسیر به تو کمک نخواهد کرد بیش از اندازه استرس و اضطراب داشتن است.
دوباره به تصویرم در آینه نگاه کردم و توانستم لبخند بزنم. اضطراب را که کنار زدم حالم کمی بهتر شد.
بالاخره توانستم کمی درس بخوانم، تا دو بعد از نیمه شب بیدار بودم و صبح به سختی توانستم بیدار بشوم.
روزهای جمعه، روز ویدیو کال با خانواده است. همین که چشم باز کردم پیام دادم ببینم اینترنتشان روشن است یا نه. بعد اینستاگرام را باز کردم و نمیتوانستم آنچه را که میبینم باور کنم: حمله موشکی به چند نقطه در ایران.
با خانواده تماس گرفتم و اصرار کردم که یک پک اضطراری درست کنند و دم در خروجی خانه قرارش بدهند. اصرار کردم پدر و مادرم بروند پاسپورتشان را بگیرند و بیایند اینجا. و نمیدانم چقدر دارم بیش از حد به این موضوع واکنش نشان میدهم.
فقط میدانم که نزدیک چهار ساعت است که دستم از شدت فشار عصبی میلرزد.
مدام سعی میکنم با خودم تکرار کنم که تو بر روی این شرایط کنترلی نداری و هرچه که هست میگذرد، اما این نوع استرس را اولین بار است که تجربه میکنم: نگرانی برای عزیزانم در ایران. با خودم تکرار میکنم که کاملا عادی است که نگرانشان هستی، اما باید سعی کنی در همین شرایط سخت هم به زندگی نرمال خودت ادامه بدهی.باید سعی کنی کلاس زبانت را بروی، درست را بخوانی و از انزوایی که در دو هفته گذشته خودت را درگیرش کرده ای خارج بشوی.
تو بر روی این شرایط هیچ کنترلی نداری. فقط صبور باش و به خوت آسیب نزن. فقط مراقب خودت باش و تلاشت را بکن.
من معجزه نوشتن را فراموش کرده بودم، یادم رفته بود که مرتب نوشتن چقدر به شفاف تر شدن افکارم کمک میکند. دیروز بود که نوشتم این که بپذیریم زندگی ناعادلانه است میتواند کمک کننده هم باشد و هم امروز بود که فهمیدم آنچه که عذاب میدهد احساس گناه است.
راستش فکر نمیکردم تراپی انقدر آثار ماتاخر داشته باشد: حداقل دو سالی میشود که دیگر تراپی را ادامه نمیدهم. فکر میکردم که دیگر منفعتی به حالم ندارد. تمام آنچه که میدیدم لذت بردن تراپیست هایم از تایید حدسیاتشان بود. انگار که فقط دوست داشتند در گذشته ام کنکاش کنند و هرچه من فریاد میزدم که به حال امروزم هم توجه کن، اهمیتی نمیدادند. صرفا دنبال این بودند که ثابت کنند فلان اتفاق تلخ در فلان روز از کودکی باعث شده دچار تروما بشوم و تمام زندگی و کاراکتر امروز من حول آن تروما شکل گرفته. در یک نقطه ای متوجه شدم که من تراپی را به هدف رشد و بهبود حالم شروع کرده ام اما تراپیست های من صرفا در حال کنکاش در گذشته من هستند و این ذهنیت رشد و بهبود من را ندارد و فهمیدم بیشتر از اینکه تراپی به حال خوبم کمک کند، صرفا دارد مقصر های بیشتری را پیدا میکند. پس تصمیم گرفتم با همان درمان نصفه و نیمه ام به زندگی ادامه بدهم و سعی کنم خودم حال خودم را بهتر کنم.
اما آنچه که از تراپی با من ماند، عمیق شدن در هر بحران بود، ریشه یابی هر مشکل بود. و نوشتن این را تسهیل میکند.
یادت هست گفته بودم برای زمان از دست رفته ام سوگواری میکنم؟ حقیقتش من نتوانسته ام خودم را برای از دست دادن آن همه فرصت ببخشم. همین باعث می شود فرصت زندگی بیشتر را از خودم بگیرم.
اما پذیرفتن اینکه زندگی عادلانه نیست و هیچ وقت هم نبوده، به من کمک میکند دنبال عدالت در برابر رفتار های اشتباه خودم هم نباشم و بتوانم راحت تر خودم را ببخشم.
اینطور به نظر میرسد که من چطور زندگی کردن را فراموش کرده ام و باید آرام آرام زندگی کردن را تمرین کنم. میدانم که قرار است آسان نباشد. میدانم که با مقاومت زیادی از سوی ناخودآگاهم مقابله خواهم شد. میدانم که قرار است غریب باشد برایم: انگار که سالها در یک سلول تنگ و تاریک و بدون پنجره و نور شمع زندگی کرده باشم و حالا بخواهم از سلول بیرون بیایم. نور چشم هایم را میزند. نه تنها فوتوفوبیا، بلکه آگورافوبیا هم قرار است این تجربه را برایم سخت کند. اما قرار نیست من به این سادگی ها تسلیم بشوم.
داشتم به این فکر میکردم که عادلانه بودن زندگی نمیتواند همیشه قشنگ باشد. در واقع عادلانه نبودنش میتواند مزایایی داشته باشد، مثلا میتواند کمک کند وقتی که اشتباه بزرگی میکنی، فکر نکنی لازم است تاوان بزرگی هم بدهی و راحت تر خودت را ببخشی.
نمیدانم از کجا سر و کله اش پیدا شد، جنگجوی درونم را میگویم. نمیدانم چه شد که دیروز به یکباره تصمیم گرفت وقتش رسیده که کنترل امور را به دست بگیرد. شاید منتظر بود بپذیرم در دنیا عدالتی وجود ندارد و بعد از اینکه درسم را گرفتم تصمیم گرفت که به اندازه کافی رنج کشیده ام و باید بیاید کمکم کند. یا شاید هم ضربه خیانت قبلی چنان بزرگ بود و چنان روانم را آموزش دیده و تربیت شده کرده بود که عملا از قبل آمادگی برخورد با این موقعیت را داشتم و خبر نداشتم. اما دیروز بود که فهمیدم دارم برای بهتر شدن حالم بیشتر تلاش میکنم. نمیدانم شاید هم تاثیر تماس تلفنی ام با خواهرم بود. انتظار داری بگویم که صحبت کردن با خواهرم حالم را خوب کرد؟ نه. هیچ تاثیر مثبتی نداشت. ظاهرا خودش را موظف دانسته بود که بر حسب وظیفه حالم را بپرسد. ویدیو کال که شروع شد به محض اینکه مرا دید گفت « تو که حالت خوب است! من فکر میکردم خیلی حالت بد باشد! پوستت که برق میزند!» سعی کردم خودم را قانع کنم که خواسته به من روحیه بدهد، اما نتوانستم. به خصوص که در تمام طول تماس هم همدردی خاصی ندیدم. نه که انتظار محبت و همدردی ازش داشته باشم، نه. صرفا خواستم شک اولیه خودم را نقض کنم که نتوانستم. راستش دقیقا یک سال است که هیچ انتظاری از خواهرم ندارم، فقط به او اجازه میدهم در رابطه با من وجدان راحتی داشته باشد. اجازه میدهم چیزی را که فکر میکند وظیفه اش به عنوان یک خواهر بزرگتر است را انجام بدهد. اوایلش کمی اذیت میشدم، دلم میخواست که همین رشته باریک ارتباطی را هم قطع کنم. اما چون آخرین باری که تلاش کردم با او در ارتباط نباشم جنجال به پا کرد و هر نوع بیماری روانی که اسمش را شنیده بود به من چسباند و خودش را بسیار آسیب دیده نشان داد، تصمیم گرفتم که بگذارم انچه وظیفه اش میداند انجام بدهد و حالا باز هم دارم از این تصمیم پشیمان میشوم. چندین بار سعی کردم به او نشان بدهم که نیازی نیست در برابر تک تک استوری های من یا اظهار نظرهای من یا حتی درد و رنج های من یک منتقد حرفه ای بشود و سعی کند من را و طرز فکر من را اصلاح کند، اما انگار این هم زیاد خوشایندش نبود و باز هم همان قشقرق همیشگی را راه انداخت. یادم هست روز که اولین برخورد نژاد پرستانه ام را تجربه کردم و بسیار اذیت شدم به خواهرم گفتم که چقدر روز سختی داشتم و چیزی که شنیدم این بود که خب خودت انتخاب کردی مهاجرت کنی، چه انتظاری داری؟ نباید انتظار دیگری داشته باشی، همین است که هست، انقدر عیب و ایراد نگیر. یا روزی که به او گفتم دوباره بهم خیانت شده چیزی که شنیدم این بود خب خودت این آدم را انتخاب کردی، من چه بگویم؟ انتخاب خودت بوده و این هم عواقبش است. دلم میخواست دوباره به او یادآوری کنم که اجازه ندارد از تک تک وانش های من به اتفاقات ناراحت کننده زندگی ام ایراد بگیرد که یاد جنجال های قبلی اش افتادم و از آن روز به بعد هرچه حالم را میپرسد فقط میگویم خوب هستم و هرچه میگوید چه خبر فقط میگویم سلامتی. تصمیم گرفتم که هرچه کمتر بداند، حال من بهتر است. شاید همین هم باعث شد بیشتر مراقب خودم باشم.
سه روز بود که ملاتونینی که از ایران آورده بودم تمام شده بود و با قرص مسکن خودم را خواب میکردم و میدانستم مصرف مرتب قرص مسکن حالم را بد میکند- همیشه اینطور بوده ام. اما دیروز بود که قوایم را جمع کردم و تصمیم گرفتم وقتش رسیده که بروم و ملاتونین بخرم. دوش گرفتم، لباس های بهاری قشنگم را پوشیدم و راه افتادم. باید یک چراغ شب خواب هم میخریدم، تمام شمع های خانه را در این مدت که در هال میخوابم سوزانده و تمام کرده ام. هال مثل اتاق خواب پرتوی باریک چراغ کوچه را ندارد و کاملا تاریک است و من از تنها در تاریکی مطلق خوابیدن هنوز میترسم. اول رفتم فروشگاه دی-ام و قرص خوابم را گرفتم و کاملا ناراضی بیرون آمدم: ملاتونین های ایران از 3 میلی گرم شروع میشوند و ملاتونین های اینجا 0.5 میلی گرم هستند. خودم را اینطور قانع کردم همین که باعث بشود قبل از 2 بعد از نیمه شب خوابم ببرد کافی است، بقیه کار را مغزم انجام میدهد. کمی دنبال فروشگاه های زنجیره ای لوازم الکترونیک گشتم و بالاخره یک شعبه اش را پیدا کردم. دنبال شب خواب گشتم و وجدانم نتوانست قبول کند که یک میلیون تومان پول بدهم یک چراغ شب خواب بگیرم. از فروشگاه دست خالی بیرون آمدم و باز هم خودم را متقاعد کردم که میتوانم از فروشگاه چینی ها ارزانترش را بگیرم، حتی اگر زودتر از جنس اروپایی همرش تمام بشود مهم نیست. نهایتا از ایران یک شب خواب میخرم. کمی قدم زدم و دیدم فکر لاک صورتی رنگی که در دی-ام دیده ام از سرم نمیپرد.
در این نه ماه بارها دلم خواسته بود لاک بگیرم. به خاطر محدودیت بار نتوانستم تمام لاک های قشنگم را با خودم بیارم و فقط پرکاربرد ترینشان را با خودم آورده بودم: قرمز. فکر کردم خریدن لاک میتواند حالم را بهتر کند. پس رفتم لاک صورتی رنگ را هم گرفتم. دلم نمیخواست به خانه برگردم. هنوز هوا روشن بود. آرام آرام خیابان لوکس شهر را قدم زدم و آرام آرام به بندر قدیمی شهر رسیدم. جشن بود و همه جا غلغله بود. خودم را به نزدیک ترین نقطه به کشتی جنگی در حال نمایش رساندم و یاد تک تک فیلم هایی افتادم که در انها کشتی جنگی چوبی دیده بودم افتادم و بلیط بازدید رایگان از زیباترین کشتی ناوگان دریایی را رزرو کردم که دو روز دیگر برم داخل کشتی را هم ببینم.
هیچ وقت فکر نمیکردم وقتی به سیگار پک میزنی بتوانی صدای سوختن توتون و کاغذ را واقعا بشنوی، همیشه فکر میکردم که این صدا صرفا افکت صوتی جذابی برای فیلم های هالیوودی باشد اما در چند روز گذشته که فهمیدم این صدا واقعا شنیده می شود، جذابیتش برایم کم شده. می نشینم پشت پنجره آشپزخانه و سیگاری که مال من نیست را آتش میزنم، لای پنجره را کمی باز میکنم و همزمان که به فضای بسیار سرسبز بیرون نگاه میکنم، حواسم هست که دود سنگین سیگارم چطور از لای پنجره به بیرون کشیده میشود. قبل تر ها از این پنجره به بیرون زل زدن فقط به یک کارم می آمد: مرتب کردن افکارم قبل از شروع روز هنگام خوردن صبحانه. اما این روزها، ساعت ها پشت پنجره مینشینم و سیگار میکشم و اشک میریزم. اگر دود و اشک برای لحظاتی دیدم را تار نکنند، به بیرون پنجره چشم میدوزم و به آدم هایی که گاهی به بالکن خانه هایشان می آیند نگاه میکنم. امروز فهمیدم در عمارت اعیانی آن سمت خیابان، یک پیرمرد هم زندگی میکند که من قبلا او را ندیده بودم. فکر میکردم تمام اعضای این خانه، خانواده جوان خوشبختی هستند که بارها آن ها را در حال استفاده از فضاهای مختلف خانه دیده بودم: گلخانه، تراس، محوطه ی بازی... اما امروز برای اولین بار پیرمردی را دیدم که انگار از تمام خانه و خانواده جدا بود، انگار تمام سهمش از فضاهای مختلف خانه یک تراس یک در دو متر بود. پیرمرد با قامت خمیده و بسیار آرام خودش را به روی صندلی در انتهای تراس کشاند و بدون اینکه دور و برش را نگاه کند، انگشتان دو دستش را به هم قفل کرد و سرش را در میان دو دستش گرفت.
احتمالا در آن لحظه داشته فکر میکرده چرا شکمش دو روز است خوب کار نمیکند، یا اینکه چرا دیشب نتوانسته خوب بخوابد، یا شاید فقط منتظر بوده تا ساعت برنامه تلوزیونی مور علاقه اش سر برسد و برود صدای تلویزیون را بگذارد روی 98/100 و بنشیند با خیال راحت تلویزیون نگاه کند. اما میل عجیبی در من میخواست به این فکر کنم که پیرمرد درد میکشد. دلم میخواست فکر کنم درد پشیمانی یقه اش را گرفته و نمیگذارد روزهای اخر زندگی اش را راحت بگذراند. دلم میخواست فکر کنم غرق حسرت و افسوس است و همین است دلش نمیخواهد سرش را بالا بیاورد و ببیند دنیا چه خبر است.
انگار که دلم بخواهد ثابت کنم که اگر این پیرمرد امروز درد میکشد، قطعا کسی که امروز دل من را شکسته قرار است در پنجاه سال آینده زندگی اش درد و رنج زیادی را تحمل کند. اما این میل فقط یک میل آنی بود. من امروز به وضوح میدانم که در این دنیا ذره ای عدالت وجود ندارد. هیچ کس قرار نیست تاوان له شدن امید های من زیر نعل شهوت و خیانت را پس بدهد. این دنیا بویی از عدالت نبرده و من شش سال است که در عمق استخوانم این را میدانم.