من معجزه نوشتن را فراموش کرده بودم، یادم رفته بود که مرتب نوشتن چقدر به شفاف تر شدن افکارم کمک میکند. دیروز بود که نوشتم این که بپذیریم زندگی ناعادلانه است میتواند کمک کننده هم باشد و هم امروز بود که فهمیدم آنچه که عذاب میدهد احساس گناه است.
راستش فکر نمیکردم تراپی انقدر آثار ماتاخر داشته باشد: حداقل دو سالی میشود که دیگر تراپی را ادامه نمیدهم. فکر میکردم که دیگر منفعتی به حالم ندارد. تمام آنچه که میدیدم لذت بردن تراپیست هایم از تایید حدسیاتشان بود. انگار که فقط دوست داشتند در گذشته ام کنکاش کنند و هرچه من فریاد میزدم که به حال امروزم هم توجه کن، اهمیتی نمیدادند. صرفا دنبال این بودند که ثابت کنند فلان اتفاق تلخ در فلان روز از کودکی باعث شده دچار تروما بشوم و تمام زندگی و کاراکتر امروز من حول آن تروما شکل گرفته. در یک نقطه ای متوجه شدم که من تراپی را به هدف رشد و بهبود حالم شروع کرده ام اما تراپیست های من صرفا در حال کنکاش در گذشته من هستند و این ذهنیت رشد و بهبود من را ندارد و فهمیدم بیشتر از اینکه تراپی به حال خوبم کمک کند، صرفا دارد مقصر های بیشتری را پیدا میکند. پس تصمیم گرفتم با همان درمان نصفه و نیمه ام به زندگی ادامه بدهم و سعی کنم خودم حال خودم را بهتر کنم.
اما آنچه که از تراپی با من ماند، عمیق شدن در هر بحران بود، ریشه یابی هر مشکل بود. و نوشتن این را تسهیل میکند.
یادت هست گفته بودم برای زمان از دست رفته ام سوگواری میکنم؟ حقیقتش من نتوانسته ام خودم را برای از دست دادن آن همه فرصت ببخشم. همین باعث می شود فرصت زندگی بیشتر را از خودم بگیرم.
اما پذیرفتن اینکه زندگی عادلانه نیست و هیچ وقت هم نبوده، به من کمک میکند دنبال عدالت در برابر رفتار های اشتباه خودم هم نباشم و بتوانم راحت تر خودم را ببخشم.
اینطور به نظر میرسد که من چطور زندگی کردن را فراموش کرده ام و باید آرام آرام زندگی کردن را تمرین کنم. میدانم که قرار است آسان نباشد. میدانم که با مقاومت زیادی از سوی ناخودآگاهم مقابله خواهم شد. میدانم که قرار است غریب باشد برایم: انگار که سالها در یک سلول تنگ و تاریک و بدون پنجره و نور شمع زندگی کرده باشم و حالا بخواهم از سلول بیرون بیایم. نور چشم هایم را میزند. نه تنها فوتوفوبیا، بلکه آگورافوبیا هم قرار است این تجربه را برایم سخت کند. اما قرار نیست من به این سادگی ها تسلیم بشوم.