یک هفته ای میشود که دوباره دلم میخواهد که بزنم زیر آواز و وقتی که درگیر کارهای روتین زندگی هستم، آواها و آهنگ های مورد علاقه ام دوباره راهشان را از ذهنم به لب ها و گلویم میکشانند و باعث میشوند که لبخند بزنم.
حالا دیگر در 33 سالگی چنان خوب خودم را میشناسم که میدانم میل به خواندن برای من نمادی از بهبود است و این بهبود را در دلم جشن میگیرم.
وضعیت زندگی من همان است که شش ماه پیش بود: پرم از کورتیزول، سردرگمی، عدم ثبات شرایط زندگی، اضطراب و آشوب. اما به خودم افتخار میکنم که توانستم با وجود تمام اینها، حال دلم را کمی بهتر کنم.
در این شش ماه من یادگرفتم شیمی بدن، بسیار مهمتر از وقایع اطراف ما هست. من یادگرفتم که چطور با توجه به رژیم غذایی و روتین زندگی، میتوانم در دل این آشوب ها کمی بهتر باشم.
در این شش ماه من یادگرفتم سردرگمی و آشوب جزیی جدایی ناپذیر از زندگی است: حداقل از بعد از 18 سالگی همیشه بوده و همیشه قرار است که بماند، اما این منم که باید یادبگیرم چطور در دل این اتفاقات پیشبینی ناپذیر، زندگی کنم.
نتیجه ی این تمرین شش ماهه شده لبخند بیشتر، انرژی بیشتر، اضافه وزن کمتر، بدن آرامتر و ثبات درونی بیشتر.