۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

از عریان بودن

دلم میخواد بنویسم اما همزمان دلم نمیخواد خودافشایی کنم. جدیدا حس میکنم دارم بیش از حد خودافشایی میکنم و این داره بهم ضربه میزنه. اگر ازم بپرسی دقیقا چطور بهت ضربه میزنه، اصلا نمیتونم برات توضیح بدم اما حس میکنم بیش از حد عریان خودم رو به دیگران نشون میدم و این قرار نیست پایان خوبی داشته باشه.

همزمان که نوشتن این مطلب رو شروع کردم، دنبال علت میل زیادم به خودافشایی بودم و بازهم همه سر نخ ها به ترومای شش سال پیش ختم شد. یک جایی وسط اون تروما من اون کسی که بودم رو برای همیشه از دست دادم و این از دست دادن، انگار که یک خلا در وجود من ایجاد کرد، فضای پوچی که انگار به یک پر کننده احتیاج داشت و من نمیدونستم چطور این فضا رو پر کنم، پس به بیرون از وجودم نگاه کردم: دیگران. علاوه بر این، من حس میکردم در برابر چشم آدم های زیادی زندگی رو کاملا باختم و حالا باید به همون آدم ها ثابت کنم که ببین! ببین من کامل نباختم! ببین، ببین من هم دارم برنده میشم. برای همین مدام دلم میخواد به اشتراک بذارم: سفرهام رو، زیبایی هایی که میبینم رو، احساسات خوبم رو... انگار این ها قراره به آدم ها نشون بده که من هنوزم میتونم برنده باشم.

اما دلم میخواد سکوت رو تمرین کنم. دلم میخواد با خودم تنها بودن رو تمرین کنم. دلم میخواد در زندگی رو به جلو برم و به هیچ کس در مورد هیچ چیز هیچی نگم.
چرا؟
چون احساس میکنم که این بهم قدرت میده. احساس میکنم که اگر قرار باشه فقط برای خودم زندگی کنم، ارزش تمام دستاوردهام قراره که بیشتر باشه و در نهایت لذتی که ازشون میبرم هم قراره بسیار بسیار بیشتر باشه.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از جای زخم

دیروز مهمانی داشتیم. از ماه ها قبل دعوت نامه گرفته بودیم که مدیرگروه برای بچه های ارشد و دکتری رشته مهمانی گرفته و من مطمئن بودم که حتما در مهمانی شرکت خواهم کرد. این تصمیم هم بخشی از تلاشم برای «بیشتر زندگی کردن» بود. مهمانی کد پوشش داشت: کوکتل. و برای منی که تمام عمرم را در ایران زندگی کرده بودم، این کد پوشش بسیار جدید بود. دو هفته تمام مغازه های پوشاک این شهر تاریخی کوچک را بالا و پایین کردم تا تک تک جزییات استایلم را با هم هماهنگ کنم: پیراهن، کیف، کفش، لاک، اکسسوری، میک اپ. موهایم را هم از یک سال گذشته کوتاه نکرده بودم و رسیدگی احتیاج داشت، پس موهایم را هم به دست تنها آرایشگر ایرانی که میشناختم سپردم و اعتراف میکنم که از تک تک لحظات این پروسه لذت بردم.

عزمم را جزم کرده بودم که تا آخرین لحظه مهمانی بتوانم معاشرت سالم داشته باشم و تا جای ممکن از مهمانی لذت ببرم. رسیدم، شروع کردم و بسیار لذت بردم. جایی اواسط مهمانی به خودم آمدم و دیدم چقدر از این فضای بین المللی حالم خوب است، چقدر از گرفتن تعریف از استایل و میک آپم دارم لذت میبرم، همانجا چشمانم را بستم و از صدای گروه کُر غرق لذت شدم. سعی کردم از یک فرصت کوچک هم استفاده کنم و با مدیر یک شرکت برای فرصت کارآموزی صحبت کردم و به نظرم رسید که نظرش به سمت مثبت گرایش دارد و همین تایید نسبی باعث شد به خودم برای تلاشم برای استایل و میک آپ مناسب تبریک بگویم. چرا؟ چون امروز در 33 سالگی به این نتیجه رسیده ام که مهم نیست در کجای دنیا زندگی میکنی، Beauty Privilege همیشه واقعی است و خیلی مواقع بلیط ورود تو به موقعیت های بهتر است. 

راستش را بگویم کمی تعجب کرده بودم: اولین بار بود که انقدر هوشمندانه برای یک موقعیت تلاش میکردم و متعجب بودم از این که چرا زودتر از اینها دست به کار نشده ام؟!
همین طور که در سکوت ایستاده بودم و از صدای گروه کر و موفقیت کوچکم لذت میبردم، یکی از همکلاسی های هندی ام دعوتم کرد که با هم برویم بار و نوشیدنی بگیریم. به بار که رسیدیم دیدم بیشتر همکلاسی ها انجا جمع شده اند. کمی خوش و بش کردیم، کمی بگو بخند کردیم که خیلی آرام متوجه نگاه ها شدم: نگاه هایی که فراموش کرده بودم.

ترم اول با یک نفر دچار سو تفاهم شدیم و همان یک نفر تصمیم گرفت که از من انتقام بگیرد! فضای مسمومی را درست کرده بود که دانشگاه رفتن را برای من بسیار سخت میکرد. من فکر میکردم که تمام این اتفاقات را پشت سر گذاشته ام و حالا بعد از یک سال، بعد از یک تابستان زیبا در قاره جدید، قرار است که شروع تازه ای داشته باشم. اما این نگاه های سنگین داشتند لهم میکردند. سعی کردم که اهمیت ندهم، سعی کردم که طاقت بیاورم، اما نشد. از دوستانم و از کسانی که بد نگاهم میکردند خداحافظی کردم و با اتوبوس به خانه برگشتم.

کفش هایم را در آوردم، پاهایم از چهارجا تاول زده بود. برای منی که جای زخم ها تا سال ها بر روی بدنم میماند، تاول فقط یک اتفاق گذرا نیست. با خودم فکر کردم: جای زخم جدید... ظاهرا قرار نیست امروز فراموش بشود...

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از زاویه دید

بعضی از مفاهیم در زندگی اینطور هستند که تو ممکن است سالها در موردشان شنیده باشی، خوانده باشی، به صحتشان اگاه باشی، اما فقط و فقط زمانی که خودت تجربه شان کرده باشی میتوانی آنها را واقعا درک کنی.

مثل این تیوری( هنوز همزه را بر روی کیبورد جدید پیدا نکرده ام) یا فرضیه که میزان رضایت ما از زندگی، دقیقا به زاویه دیدی که به اتفاقات اطراف داریم بستگی دارد: اینکه انتخاب کنی کدام ها را ببینی، کدام را نبینی، اهمیت کدام برای بیشتر باشد، اهمیت کدام کمتر.

و بله، من روی کاغذ به این موضوع آگاه بودم اما تا زمانی که به این نقطه ی عجیب در زندگی ام نرسیده بودم، نمیدانستم اهمیت واقعی زاویه دید ما به اتفاقات اطراف چقدر بالاست. کدام نقطه ی عجیب؟

همین نقطه، همین جایی که نه راه پس داشتم و نه راه پیش، همین جایی که به معنای واقعی کلمه گیر کرده بودم، همین جایی که همه چیز خلاف آن چیزی بود که من برایش تلاش کرده بودم. همین جایی که زندگی و زنده ماندن یک کابوس بود. و من تصمیم گرفتم چشمم را ببندم، تصمیم گرفتم فقط برای اینکه بتوانم ادامه بدهم و زنده بمانم، فقط برای اینکه بتوانم زنده ماندن را تحمل کنم، بسیاری از اتفاقات را ندیده بگیرم. و شد! من توانستم زنده ماندن را دوام بیاورم! من توانستم سیاهی ها را تحمل کنم. 

حالا که اجازه نمیدهم سیاهی ها تمام فضای دیدم را پر کنند، میتوانم زیبایی ها را ببینم. حالا فضای دیدم برای اتفاقات اندک اما شیرین زندگی باز شده است.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از طفره رفتن

طفره میروم: از نوشتن. انگار که اگر بیایم اینجا بنویسم دیگر راهی برای فرار از مشکلاتی که در زندگی درگیرشان هستم ندارم و باید بنشینم و بسیار شفاف و عمیق به تک تک شان فکر کنم. و اگر چیزی را در 33 سال گذشته در مورد خودم یاد گرفته باشم این است که هیچ وقت اجبار به من کمک نکرده. پس باز هم در ذهنم پارتیشن باز میکنم و به خودم میگویم که لازم نیست حتما از مشکلات بنویسی و دنبال حلشان باشی. اگر دلت میل نوشتن دارد، از هرچیزی بنویس به غیر از مشکلاتی که حس میکنی دارند زندگی ات را تصاحب میکنند: فضای شخصی ات را از مشکلاتت جدا کن. پس نفس عمیق کشیدم، لپ تاپم را باز کردم و تصمیم گرفتم از چیزی که امروز صبح بهش فکر کردم بنویسم.

چند روز پیش مادرم حدودا سه کیلو از وسایلم در ایران را جمع کرد و به یک همشهری تحویل داد که در ماه های اینده به دستم برساند. امروز سراغشان را گرفت که کی به دستم میرسند و من یک وویس 20 ثانیه ای برایش فرستادم که محمد اگر به ایتالیا بیاید به این زودی ها وسیله ها به دست من نمیرسد، اما قطعا در چندماه آینده وسیله ها را تحویل میگیرم. بعد از گذشت دو ساعت متوجه شدم که مادرم هنوز جوابی برای وویس من نفرستاده و این کمی برایم عجیب بود: مادرم این عادت را دارد که همیشه حتی شده یک ایموجی خالی بفرستد که بگوید پیامم را دیده، شنیده یا خوانده. بعد انگار که یک نفر بیاید در گوشم زمزمه کند، فهمیدم قضیه چیست. بگذار سعی کنم و توضیحش بدهم.

ما سالهای پیش بیشتر حوصله داشتیم... نه، اینطور بگویم که شاید دو دهه پیش یا دهه پیش حوصله ی بیشتری داشتیم. و منظور من از «ما» تمام ما هست: تمام انسان ها. میدانم، دارم کلی گویی میکنم. میدانم، حرف من غیر علمی است. میدانم، معیاری برای سنجش حوصله آدم ها ندارم و هیچ کس در هیچ کجای کره زمین در سه دهه گذشته مقدار حوصله آدم ها را اندازه نگرفته، و اگر که میخواست این کار را بکند، چطور قرار بود معیاری برای حوصله آدم ها تعریف کند؟

اما من مکالمات آدم ها در 20 سال پیش را یادم هست: روز هایی که ارزش ادم ها برای یک دیگر بسیار بیشتر بود و این بالا بودن ارزش در مکالمات منعکس میشد. آن روزها اگر قرار بود مکالمه ای شکل بگیرد، بدنه ای داشت بیشتر شبیه بخش رایتینگ آیلتس: مقدمه مناسب، توضیح کافی و نتیجه گیری درست و حسابی. آدم ها برای مکالماتشان وقت میگذاشتند و به آنچه که قرار بود «طرف مقابل» بشنود فکر میکردند، نه صرفا به آنچه که قرار بود از دهان و ذهن خودشان خارج شود.

احتمال اینکه اشتباه کنم بسیار بالاست اما فکر میکنم که حق دارم تقصیر را گردن اینترنت، سوشال مدیا و اعتیاد به سوشال مدیا بندازم. من فکر میکنم مصرف محتوای بیش از حد از طریق اینترنت و سوشال مدیا، مستقیم از ذخیره اخلاق، صبوری و درک متقابل ما برداشت میکند.

 

حالا این موضوع چه ارتباطی به مکالمه من و مادرم دارد؟ من فراموش کردم که مادر من با پس زمینه مهاجرت و زندگی تابستانه دانشجو در خارج از ایران آشنایی ندارد و ممکن است برایش عجیب باشد که وسیله ای که امروز به یک همشهری تحویل داده چند ماه بعد قرار است به دست دخترش در کشور مقصد برسد.

پس برایش توضیح دادم: مقدمه، بدنه اصلی با توضیح کافی و نتیجه گیری. همه اینها در 40 ثانیه! و بله، درست فهمیده بودم. مادر من متوجه این معادلات نبود و بعد از اینکه برایش توضیح دادم گفت که چقدر تعجب کرده بود و حالا خیالش راحت شده.

 

شاید بگویید این فرض من قابل اثبات نیست، شاید بگویید درگیر نوستالژا شده ام و گذشته را زیبا تر از چیزی که واقعا هست به یاد می آورم، اما من به وضوح یادم هست که قبل از سوشال مدیا، آدم ها ساعت ها مکالمات معنی دار و حتی بی معنی اما شیرین و حتی جذاب داشتند. من فکر میکنم سوشال میدیا توانایی برقراری مکالمه سالم و واقعی را دارد از ما میگیرد... 

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا